eitaa logo
شاعرانه
22هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
87 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
از ساحت پاک آشیانی مرغی بپرید سوی گلزار در فکرت توشی و توانی افتاد بسی و جست بسیار رفت از چمنی به بوستانی بر هر گل و میوه سود منقار تا خفت ز خستگی زمانی یغماگر دهر گشت بیدار تیری بجهید از کمانی چون برق جهان ز ابر آذار گردید نژند خاطری شاد چون بال و پرش تپید در خون از یاد برون شدش پریدن افتاد ز گیرودار گردون نومید ز آشیان رسیدن از پر سر خویش کرد بیرون نالید ز درد سر کشیدن دانست که نیست دشت و هامون شایستهٔ فارغ آرمیدن شد چهرهٔ زندگی دگرگون در دیده نماند تاب دیدن مانا که دل از تپیدن افتاد مجروح ز رنج زندگی رست از قلب بریده گشت شریان آن بال و پر لطیف بشکست وان سینهٔ خرد خست پیکان صیاد سیه دل از کمین جست تا صید ضعیف گشت بیجان در پهلوی آن فتاده بنشست آلوده بخون مرغ دامان بنهاد به پشتواره و بست آمد سوی خانه شامگاهان وان صید بدست کودکان داد چون صبح دمید، مرغکی خرد افتاد ز آشیانه در جر چون دانه نیافت، خون دل خورد تقدیر، پرش بکند یکسر شاهین حوادثش فرو برد نشنید حدیث مهر مادر دور فلکش بهیچ نشمرد نفکند کسیش سایه بر سر نادیده سپهر زندگی، مرد پرواز نکرده، سوختش پر رفت آن هوس و امید بر باد آمد شب و تیره گشت لانه وان رفته نیامد از سفر باز کوشید فسونگر زمانه کاز پرده برون نیفتد این راز طفلان بخیال آب و دانه خفتند و نخاست دیگر آواز از بامک آن بلند خانه کس روز امل نکرد پرواز یکباره برفت از میانه آن شادی و شوق و نعمت و ناز زان گمشدگان نکرد کس یاد آن مسکن خرد پاک ایمن خالی و خراب ماند فرجام افتاد گلش ز سقف و روزن خار و خسکش بریخت از بام آرامگهی نه بهر خفتن بامی نه برای سیر و آرام بر باد شد آن بنای روشن نابود شد آن نشانه و نام از گردش روزگار توسن وز بدسری سپهر و اجرام دیگر نشد آن خرابی آباد شد ساقی چرخ پیر خرسند پر دید ز خون چو ساغری را دستی سر راه دامی افکند پیچاند به رشته‌ای سری را جمعیت ایمنی پراکند شیرازه درید دفتری را با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند بر بست ز فتنه‌ای دری را خون ریخت بکام کودکی چند برچید بساط مادری را فرزند مگر نداشت صیاد؟ 📜 @sheraneh_eitaa
ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود دانش چو گوهریست که عمرش بود بها باید گران خرید که ارزان نمی‌شود روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود دشواری حوادث هستی چو بنگری جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود هر رهنورد را نبود پای راه شوق هر دست دست موسی عمران نمی‌شود کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود کار آگهی که نور معانیش رهبرست بازارگان رستهٔ عنوان نمی‌شود آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی این درد با مباحثه درمان نمی‌شود آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود ما آدمی نیم، از ایراک آدمی دردی کش پیالهٔ شیطان نمی‌شود پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود 📜 @sheraneh_eitaa
دانی که را سزد صفت پاکی: آنکو وجود پاک نیالاید در تنگنای پست تن مسکین جان بلند خویش نفرساید دزدند خود پرستی و خودکامی با این دو فرقه راه نپیماید تا خلق ازو رسند به آسایش هرگز به عمر خویش نیاساید آنروز کآسمانش برافرازد از تُوسَن غرور بزیر آید تا دیگران گرسنه و مسکینند بر مال و جاه خویش نیفزاید در محضری که مُفتی و حاکم شد زر بیند و خلاف نفرماید تا بر برهنه جامه نپوشاند از بهر خویش بام نیفراید تا کودکی یتیم همی بیند اندام طفل خویش نیاراید مردم بدین صفات اگر یابی گر نام او فرشته نِهی، شاید 📜 @sheraneh_eitaa
بلبلی شیفته میگفت به گل که جمال تو چراغ چمن است گفت، امروز که زیبا و خوشم رخ من شاهد هر انجمن است چونکه فردا شد و پژمرده شدم کیست آنکس که هواخواه من است بتن، این پیرهن دلکش من چو گه شام بیائی، کفن است حرف امروز چه گوئی، فرداست که تو را بر گل دیگر وطن است همه جا بوی خوش و روی نکوست همه جا سرو و گل و یاسمن است عشق آنست که در دل گنجد سخن است آنکه همی بر دهن است بهر معشوقه بمیرد عاشق کار باید، سخن است این، سخن است میشناسیم حقیقت ز مجاز چون تو، بسیار درین نارون است 📜 @sheraneh_eitaa
شمع بگریست گه سوز و گداز کاز چه پروانه ز من بیخبر است بسوی من نگذشت، آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است بسرش، فکر دو صد سودا بود عاشق آنست که بی پا و سر است گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای که ترا چشم، بایوان و در است من بپای تو فکندم دل و جان روزم از روز تو، صد ره بتر است پر خود سوختم و دم نزدم گرچه پیرایهٔ پروانه، پر است کس ندانست که من میسوزم سوختن، هیچ نگفتن، هنر است آتش ما ز کجا خواهی دید تو که بر آتش خویشت نظر است به شرار تو، چه آب افشاند آنکه سر تا قدم، اندر شرر است با تو میسوزم و میگردم خاک دگر از من، چه امید دگر است پر پروانه ز یک شعله بسوخت مهلت شمع ز شب تا سحر است سوی مرگ، از تو بسی پیشترم هر نفس، آتش من بیشتر است خویشتن دیدن و از خود گفتن صفت مردم کوته نظر است 📜 @sheraneh_eitaa
هر که با پاکدلان‌، صبح و مسا‌یی دارد دلش از پرتو اسرار‌، صفایی دارد زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک ای بس آلوده، که پاکیزه ردایی دارد شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت خنده‌، بیچاره ندانست که جایی دارد سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو بت پرستی مکن، این ملک خدایی دارد هیزم سوخته‌، شمع ره و منزل نشود باید افروخت چراغی‌، که ضیایی دارد گرگ، نزدیک چراگاه و شُبان رفته به خواب بره، دور از رمه و‌ عزم چرایی دارد مور، هرگز به‌درِ قصر سلیمان نرود تا که در لانهٔ خود، برگ و نوایی دارد گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده آخر این دُرِ گرانمایه بهایی دارد فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود وقت رُستن، هوس نشو و نمایی دارد صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین آنکه چون پیر خرد، راهنمایی دارد 📜 @sheraneh_eitaa
با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر طرف گلشن را منظم کرده‌اند از برای جلوه، گلهای چمن رنگ را با بوی توام کرده‌اند اندرین بزم طرب، گوئی ترا غرق در دریای ماتم کرده‌اند از چه معنی، در شکستی بی سبب چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند از چه، رویت در هم و پشتت خم است از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند از چه، خود را پشت سر می‌افکنی چون به یارانت مقدم کرده‌اند در زیان این قبای نیلگون در تو زشتی را مسلم کرده‌اند گفت، بهر بردن بار قضا عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند عارفان، از بهر افزودن بجان از هوی و از هوس، کم کرده‌اند یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند کار ابراهیم ادهم کرده‌اند رهروان این گذرگاه، آگهند توش راه خود فراهم کرده‌اند گله‌های معنی، از فرسنگها گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند چون در آخر، جمله شادیها غم است هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند تو نمیدانی که از بهر خزان باغ را شاداب و خرم کرده‌اند تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان در دل هر قطره شبنم کرده‌اند هر کسی را با چراغ بینشی راهی این راه مظلم کرده‌اند از صبا گوئی تو و ما از سموم بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند تو، خوشی بینی و ما پژمردگی هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند ما بخود، چیزی نکردیم اختیار کارفرمایان عالم کرده‌اند کرده‌اند ار پرسشی در کار ما خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش در پس این سبز طارم کرده‌اند 📜 @sheraneh_eitaa
همی با عقل در چون و چرائی همی پوینده در راه خطائی همی کار تو کار ناستوده است همی کردار بد را میستائی گرفتار عقاب آرزوئی اسیر پنجهٔ باز هوائی کمین گاه پلنگ است این چراگاه تو همچون بره غافل در چرائی سرانجام، اژدهای تست گیتی تو آخر طعمهٔ این اژدهائی ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش ندارد هیچ پاس آشنائی جهان همچون درختست و تو بارش بیفتی چون در آن دیری بپائی ازین دریای بی کنه و کرانه نخواهی یافتن هرگز رهائی ز تیر آموز اکنون راستکاری که مانند کمان فردا دوتائی بترک حرص گوی و پارسا شو که خوش نبود طمع با پارسائی چه حاصل از سر بی فکرت و رای چه سود از دیدهٔ بی روشنائی نهنگ ناشتا شد نفس، پروین بباید کشتنش از ناشتائی 25اسفند بزرگداشت پروین اعتصامی 📜 @sheraneh_eitaa
♦️بنفشه مژده نوروز می‌دهد ما را شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست 🔹رخشنده اعتصامی (۲۵ اسفندِ ۱۲۸۵ – ۱۵ فروردینِ ۱۳۲۰)، معروف به پروین اعتصامی، شاعر ایرانی بود. او بیشتر به‌دلیل به کار بردن سبک شعریِ مناظره در شعرهایش معروف است. 🔹 مضامین و معانی شعرهای او توصیف‌کنندهٔ دلبستگیِ عمیقش به پدر، استعداد و شوقِ فراوانش به آموختنِ دانش، روحیهٔ ظلم‌ستیزی و مخالفت با ستم و ستمگران، حمایت از حقوقِ زنان و ابراز همدلی و همدردی با محرومان و ستم‌دیدگان جامعه است. او را «مشهورترین شاعر زن ایران» گفته‌اند. 🔹روز بزرگداشت پروین اعتصامی گرامی باد 📜 @sheraneh_eitaa
بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار گشت طربناک بفصل بهار در چمن آمد غزلی نغز خواند رقص کنان بال و پری برفشاند بیخود از این سوی بدانسو پرید تا که بشاخ گل سرخ آرمید پهلوی جانان چو بیفکند رخت مورچه‌ای دید بپای درخت با همه هیچی، همه تدبیر و کار با همه خردی، قدمش استوار ز انده ایام نگردد زبون رایت سعیش نشود واژگون قصه نراند ز بتان چمن پا ننهد جز بره خویشتن مرغک دلداده بعجب و غرور کرد یکی لحظه تماشای مور خنده کنان گفت که ای بیخبر مور ندیدم چو تو کوته نظر روز نشاط است، گه کار نیست وقت غم و توشهٔ انبار نیست همرهی طالع فیروزبین دولت جان پرور نوروز بین هان مکش این زحمت و مشکن کمر هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر نغمهٔ مرغان سحرخیز را معجزهٔ ابر گهرریز را مور بدو گفت بدینسان جواب غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب نغمهٔ مرغ سحری هفته‌ایست قهقهٔ کبک دری هفته‌ایست روز تو یکروز بپایان رسد نوبت سرمای زمستان رسد همچو من ای دوست، سرائی بساز جایگه توش و نوائی بساز بر نشد از روزن کس، دود ما نیست جز از مایهٔ ما، سود ما ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای تا نروم بر در بیگانه‌ای تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار کارگر خاکم و مزدور باد مزد مرا هر چه فلک داد، داد لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست بس هنرم هست، ولی ننگ نیست کار خود، ای دوست نکو میکنم پارگی وقت رفو میکنم شبچره داریم شب و روز چاشت روزی ما کرد سپهر آنچه داشت سر ننهادیم ببالین کس بالش ما همت ما بود و بس رنجه کن امروز چو ما پای خویش گرد کن آذوقهٔ فردای خویش خیز و بیندای به گل، بام را بنگر از آغاز، سرانجام را لانه دل‌افروزتر است از چمن کار، گرانسنگتر است از سخن گر نروی راست در این راه راست چرخ بلند از تو کند بازخواست گر نشوی پخته در این کارها دهر بدوش تو نهد بارها گل دو سه روزیست ترا میهمان میبردش فتنهٔ باد خزان گفت ز سرما و زمستان مگو مسلهٔ توبه به مستان مگو نو گل ما را ز خزان باک نیست باد چرا میبردش خاک نیست ما ز گل اندود نکردیم بام دامن گل بستر ما شد مدام عاشق دلسوخته آگه نشد آگه ازین فرصت کوته نشد شب همه شب بر سر آنشاخه خفت هر سحرش چشم بدت دور گفت کاش بدانگونه که امید داشت باغ و چمن رونق جاوید داشت چونکه مهی چند بدینسان گذشت گشت خریف و گه جولان گذشت چهر چمن زرد شد از تند باد برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد دولت گلزار بیکجا برفت وان گل صد برگ بیغما برفت در رخ دلدار جمالی نماند شام خوشی، روز وصالی نماند طرح چمن طیب و صفائی نداشت گلبن پژمرده بهائی نداشت دزد خزان آمد و کالا ربود راحت از آن عاشق شیدا ربود دید که هنگام زمستان شده موسم هشیاری مستان شده خرمنش از برق هوی سوخته دانه و آذوقه نیندوخته اندهش از دیده و دل نور برد دست طلب نزد همان مور برد گفت چنین خانه و مهمان کجا مور کجا، مرغ سلیمان کجا گفت یکی روز مرا دیده‌ای نیک بیندیش کجا دیده‌ای گفت حدیث تو بگوش آشناست منعم دوشینه چرا بی نواست در صف گلشن نه چنان دیدمت رقص کنان، نغمه زنان دیدمت لقمهٔ بی دود و دمی داشتی صحبت زیبا صنمی داشتی بر لب هر جوی، صلا میزدی طعنه بخاموشی ما میزدی بسترت آنروز گل آمود بود خاطرت آسوده و خشنود بود ریخته بال و پر زرین تو چونی و چونست نگارین تو گفت نگارین مرا باد برد میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد مرحمتی میکن و جائیم ده گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده گفت که در خانه مرا سور نیست ریزه خور مور به جز مور نیست رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم نیست گه کار، بسی خسته‌ایم دانه و قوتی که در انبان ماست توشهٔ سرمای زمستان ماست رو بنشین تا که بهار آیدت شاهد دولت بکنار آیدت چرخ بکار تو قراری دهد شاخ گلی روید و باری دهد ما نگرفتیم ز بیگانه وام پخته ندادیم بسودای خام مورچه گر وام دهد، خود گداست چون تو در ایام شتا، ناشتاست 📜 @sheraneh_eitaa
به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق چو خود عوری، چرا بخشی قبا را چو رنجوری، چرا ریزی دوا را کسی را قدرت بذل و کرم بود که دیناریش در جای درم بود بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش بجان پرداز و با تن سرگران باش تن خاکی به پیراهن نیرزد وگر ارزد، بچشم من نیرزد ره تن را بزن، تا جان بماند ببند این دیو، تا ایمان بماند قبائی را که سر مغرور دارد تن آن بهتر که از خود دور دارد از آن فارغ ز رنج انقیادیم که ما را هر چه بود، از دست دادیم از آن معنی نشستم بر سر راه که تا از ره شناسان باشم آگاه مرا اخلاص اهل راز دادند چو جانم جامهٔ ممتاز دادند گرفتیم آنچه داد اهریمن پست بدین دست و در افکندیم از آندست شنیدیم اعتذار نفس مدهوش ازین گوش و برون کردیم از آن گوش در تاریک حرص و آز بستیم گشودند ار چه صد ره، باز بستیم همه پستی ز دیو نفس زاید همه تاریکی از ملک تن آید چو جان پاک در حد کمال است کمال از تن طلب کردن وبال است چو من پروانه‌ام نور خدا را کجا با خود کشم کفش و قبا را کسانی کاین فروغ پاک دیدند ازین تاریک جا دامن کشیدند گرانباری ز بار حرص و آز است وجود بی تکلف بی نیاز است مکن فرمانبری اهریمنی را منه در راه برقی خرمنی را چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند خیال بوده و نابوده‌ای چند کلاه و جامه چون بسیار گردد کله عجب و قبا پندار گردد چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم چو بی پرواست، در کارش چه کوشم شکستیمش که جان مغزست و تن پوست کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست اگر هر روز، تن خواهد قبائی نماند چهرهٔ جان را صفائی اگر هر لحظه سر جوید کلاهی زند طبع زبون هر لحظه راهی 📜 @sheraneh_eitaa
سر و عقل، گر خدمت جان کنند بسی کارِ دشوار، که آسان کنند بکاهند گر دیده و دل، ز آز بسا نرخ ها را که ارزان کنند چو اوضاع گیتی خیال است و خواب چرا خاطرت را پریشان کنند دل و دیده دریای ملک تنند رها کن که یک چند طوفان کنند به داروغه و شحنهٔ جان بگوی که دزد هوی را بزندان کنند نکردی نگهبانی خویش، چند به گنج وجودت نگهبان کنند چنان کن که جان را بود جامه‌ای چو از جامه، جسم تو عریان کنند به تن پرور و کاهل ار بگروی ترا نیز چون خود تن آسان کنند فروغی گرت هست ظلمت شود کمالی گرت هست نقصان کنند هزار آزمایش بُوَد پیش از آن که بیرونت از این دبستان کنند گرت فضل بوده است رتبت دهند ورت جرم بوده است تاوان کنند گرت گله گرگ است و گر گوسفند ترا بر همان گله ، چوپان کنند چو آتش برافروزی از بهر خلق همان آتشت را بدامان کنند اگر گوهری یا که سنگ سیاه بدانند چون ره بدین کان کنند به معمار عقل و خرد تیشه ده که تا خانهٔ جهل ویران کنند برآنند خودبینی و جهل و عجب که عیب تو را از تو پنهان کنند بزرگان نلغزند در هیچ راه کز آغاز، تدبیرِ پایان کنند 📜 @sheraneh_eitaa