#آموزش_سورهها
سوره توحید
اتل متل بچه جون
بگو خدا بی همتاست
خدا شریک نداره
خالق دنیای ماست
نه بچه ای داره او
نه پدر و نه مادر
نه زن داره نه شوهر
نه خواهر و برادر
#باران
#آموزش_سورهها
سوره کوثر
آهای آهای بچه ها
می خوام بگم براتون
از سوره ای زیبا که
فرستاده خداجون
این سوره که اومده
اسمش چیه؟ کوثره
پس دشمن پیامبر
بی نسله و ابتره
#باران
#آموزش_سورهها
سوره ناس
وقتی اومد سراغت
با مکر و حیله شیطون
پناه ببر به خدا
تا کنی اون رو بیرون
دور بشو از کار بد
چون که خدا یارتوست
پادشاه این جهان
همیشه همراه توست
#باران
تمشکای کوچولو روی بوته نشسته بودند:
اولی گفت:
دلم چه غصه داره
دومی گفت:
هیشکی دوسم نداره
سومی گفت:
صدا میاد
چهارمی گفت:
صدای بچه ها میاد
پنجمی گفت:
نه چک زدیم نه چونه
داریم میریم به خونه
#باران
شعر و قصه کودک
چه خدای مهربانی
درخت تک و تنها روی صخره نشسته بود، به درختان کنار رودخانه نگاه می کرد توی دلش گفت:«کاش کمی به رودخانه نزدیک تر بودم» آهی کشید و شاخه هایش را پایین انداخت.
صخره ریشه ی درخت را کمی غلغلک داد و گفت:«غصه نخور دوست من بخند، تو یک درخت پرباری باید خوشحال باشی» اما درخت نخندید! برگ ریخت و گفت:«چه فایده دوست من؟ کسی از میوه های من استفاده نمی کند!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی شنید، صدا نزدیک و نزدیک تر شد. درخت شاخه هایش را بالا آورد خوب نگاه کرد، صدای بچه ها را شنید. معصومه به سمت رودخانه می دوید، رضا هم از راه میان بر می آمد، معصومه بلند داد زد:«من زودتر رسیدم اول»
رضا خندید و گفت:«من آرام آمدم تا تو ببری»
معصومه کج نگاهش کرد و گفت:«نخیر من اول شدم»
درخت که از دیدن بچه ها برگهایش حسابی سبز شده بودند تکان محکمی خورد، زالزالک هایش روی سر معصومه ریخت.
معصومه سرش را بالا گرفت و گفت:«وای رضا بیا اینجا ببین چقدر زالزالک»
رضا جلو آمد و نگاهی به میوه های روی زمین کرد و گفت:«چقدرم درشتن»
معصومه خم شد و زالزالکی از روی زمین برداشت، رضا گفت:«نخوری! باید اول ببینیم صاحب دارد یا مال خداست»
معصومه پیش مامان دوید، دل توی دل درخت نبود، دلش میخواست بچه ها از میوه هایش بخورند، چند دقیقه بعد معصومه با یک پلاستیک برگشت و گفت:«درخت مال خداست اینجا زمین کسی نیست می توانیم بخوریم»
درخت از خوشحالی تکان محکم تری خورد و یک عالمه زالزالک برای بچه ها ریخت.
رضا گفت:«چه درخت مهربانی!»
معصومه گفت:«چه خدای مهربانی!»
#باران
#قصه