#خاطره✨
|اولینشهیدارتش|
عاشقِ شهید قوطاسلو بود...
هر وقت میرفتیم بهشتزهرا (س) میرفت سرِ مزارِ ایشون
اولین شهید ارتش که مدافع حرم شد
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید
شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊
#خاطره✨
|خوشحالیدراعیاد|
هر وقت عید یا ولادت یکی از ائمه میشد ، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی میگرفت و میاومد خونه.
اعتقاد داشت همون طور که توی روزهای شهادت نباید کم بزاریم ، تو اعیاد و ولادتها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم.
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید
شـہیدآرمانِعلیوردے🤍
#خاطره✨
|رعایت حقالناس...|
یه سال انتخابات بود و من و آرمان رفته بودیم برای شمارش آراء.
نیمه شب گذشته بود و آرمان خیلی خسته شده بود، بهش گفتم پسرم شما برو قدری استراحت کن.
آرمان رفت و حدود یک و نیم ساعت خوابید.
فردای اون روز به من گفت: بابا چون رفتم خوابیدم واسه شمارش آراء پولی رو قبول نمیکنم.
گفتم: پسرم یه مقدار استراحت برای اعضاء طبیعیه و مشکلی نداره.
اما آرمان راضی نشد
گفت : من وظیفهم بوده اونجا سرشماری آراء رو انجام بدم اما رفتم خوابیدم ، پس این پول حقِ من نیست
آخرم پول رو نگرفت...
_ بهروایتازپدرِبزرگوارِشهید🌷✨
شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊
#خاطره✨
|مثل جوانهای امروز نیست...|
داییاش میگفت: با اینکه آرمان دهه هشتادی است ، مثل جوان های امروز نیست.
طرز فکر و بیانش مثل باسوادهاست. اصلاً فیلسوفی است برای خودش. اگر کسی سر دین و انقلاب با او بحث کند، طوری جواب میدهد که به طرف برنخورد.
باسند و دلیل حرف میزند. آرمان درباره جریان اغتشاشات میگفت: «اینکه میگن زن، زندگی، آزادی، اصلا مفهومی نداره، آزادی حدودی داره اگر بدون حدود الهی باشه پس یه دزد هم آزادی میخواد چرا باید دستگیر بشه؟»
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید🌷
#خاطره✨
|پایبندبهاعتقادات!|
آرمان واقعا مومن بود.
چند روزی بود آرمان با من میومد می رفتیم بدنسازی...
بعد یه مدتی آرمان اومد گفت: دیگر نمیخوام بیام...
گفتم: چرا؟!
گفت: اینجا آهنگ های تند و بلند زیاد پخش میکنن، گوش دادنشون درست نیست!
گفتم: من که پول ترم اینجارو دادم و تا آخرش اینجام.
اما آرمان گفت: نه من دیگه نمیتونم؛
و رفت یه باشگاه دیگه...
_بهروایتازرفیقِشهید🌷
#خاطره✨
|خوشاخلاقی|
چند گروه شده بودیم و هر روز یک گروه آتش به اختیار میرفتیم بازار تهران برای تبلیغ
آرمان برخلاف بقیهی طلبهها ، هر رزو میآمد . انگار که کار و زندگیاش را تعطیل کرده باشه برای انتخابات . آن روز جمعیت زیادی دورِ آرمان جمع شده بودند . هم خوب حرف میزد و هم تحلیل داشت . به همین راحتیها هم عصبانی نمیشد وسط بحث جوانی از کوره در رفت. شروع کرد به بدوبیراه گفتن :《 شما هم همتون جیره خورید . جمع کنید این بساط رو ، چقدر بهتون دادن؟》
آرمان با لبخند دست جوان را گرفت و کنار کشید . یک لیوان چای برایش ریخت و گفت :《این طوری که شما میگی نیست . این چایی رو هم با پولِ خودمون گرفتیم . اگه دادو بیداد نمیکنی بیا با هم حرف بزنیم.》
چیزی نگذشت که صدای خندهشان بلند شد.
آن جوان صورتِ آرمان را بوسید . عذرخواهی کردو رفت.
_منبع:کتابِاثرانگشت
_بهروایتازرفیقِشهید🌷
#خاطره✨
|بریمآزادی|
همیشه اصرار داشت تا زیرِ برج آزادی بریم و عکس بندازیم تا اذان ظهر اونجا مینشستیم اما اذان خط قرمز بود باید سریع میرفتیم نماز اول وقت ، اونم جماعت ، بعدشم یه جایی پیدا میکردیم که با هم نهار بخوریم دیگه به این عادت کرده بودیم تا دوران کرونا اومد و راهپیماییهای ماشینی
خیلی منتظر ۲۲ بهمن امسال بودم تا یه بار دیگه با هم زیرِ برجِ آزادی عکس بگیریم اما....
_بهروایتازرفیقِشهید
#شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊
#خاطره✨
|شرطِشهادت|
وقتی بحثِ کار فرهنگی و تربیتی محلشون رو پیش میکشید ، گاهی سر مشکلات و جدلهایی که با برخی از افراد مجموعهشون داشت ، صحبت میکردیم.
عمدتا به این نتیجه میرسیدیم که برخی از اونها حتی در حد کتاب طرح کلی حضرتآقا نگاه مبنایی ندارند و این کتاب شریف رو هم نخوندن
یه بار آرمان به بیان خودش گفت:
《بعضیهاشون فقط ادعاشون میشه ، ولی اهلِ عمل نیستند... هر وقت اومدی توی میدون و تجربهکار رو چشیدی ، اون وقت حق نظر داری..》
الان که به کلامش فکر میکنم ، میبینم که فقط خودش اهلِ عمل بود و با شهادتش این رو ثابت نکرد؛بلکه نمایان کرد...
_بهروایتازرفیقِشهید
#شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊
#خاطره✨
|شبهایجمعه|
آرمان تقریبا هر شب جمعه برای مراسم دعای کمیل به مسجد امینالدوله میرفت.
یک بار به او گفتم :
آرمان، این هفته هم برای دعای کمیل رفتی؟
چطوری وقت میکنی اون وقت شب
از منزلتون برسی اونجا؟
اون وقت شب توی اون محله نمیترسی؟
گفت: نه، ترس نداره، من با ماشین میرم؛
اونجا هم نگهبان داره. تو هم این هفته بیا.
گفتم: تو گواهینامه داری،
ولی من باید یه مقداری از مسیر رو پیاده بیام.
اون وقت شب یکم میترسم.
گفت: عیبی نداره. آدرس منزلتون رو بده؛
خودم میام دنبالت.
خدا میداند ؛ شاید شهادتت را در همان
شبهای دعای کمیل از ارباب گرفتی...
_بهروایتازرفیقِشهید
#شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊
#خاطره✨
|شوروشعورحسینیدرهیئت|
میگفت:هیئت باید شور و شعور حسینی رو در قلبها زنده کنه با هیئتهایی که این ویژگی رو نداشتن اصلا حال نمیکرد و نمیرفت...
محرم قبل از اینکه بره مشهد باهاش تماس گرفتم
ازش پرسیدم : این شبا هیئت کجا میری؟
گفت : میره حوزه ... البته به شب رفتم هیئت فلانی خیلی خوب بود.
یه شب هم یه هیئت دیگه رفته بود و از اون هیئت هم خیلی تعریف کرد.
_بهروایتازرفیقِشهید
#شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊
24.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
| روضـه حضرت رقیـه (س) |
آخرین سفری که باهم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. توی اتوبوس وقت رفتن، یه روضه حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودن. دختربچهها شعر
"حالا اومدی، حالا که دیگه
رقیه افتاده از پا اومدی..."
رو میخوندند.
آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود. میگفت: خیلی گریه کردم! خیلی قشنگه...
عاشق حضرت رقیه بود..💔
#شهید_آرمان_علی_وردی🤍🕊
#فور بشه دیده بشه
#خاطره✨
|دلِکربلایی|
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا ، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
_بهروایتازمادرِبزرگوارِشهید
#شـہیدآرمانِعلیوردے🤍🕊