سلام وقت همگی بخیر و اعیاد شعبانیه و ایام دهۀ فجر بر همه شما مبارک
#عباسی_ولدی_هستم
امروز دومین سالروز درگذشت مادر عزیزمه
اومدم که هم یه مقدار از مادرم بگم و هم یه خبر بهتون بدم.
لطف میکنید اگه چند دقیقهای با بنده همراه بشید.
بدون مبالغه مادرم اولین کسی بود که ارزش های اخلاقی رو بهم یاد داد.
با این که فقط تا شش کلاس قدیم سواد داشت، اما حرفایی ازش شنیدم و کارایی ازش دیدم که بعدها که طلبه شدم، تو سیرۀ دوستان خدا خوندم و شنیدم.
در بین ویژگیهای مادرم یه ویژگی درخشش عجیبی داشت. کسایی که مادرم رو میشناسن اگه ازشون بپرسید، دغدغۀ شب و روزش چی بود، حتما بدون این که فکر کنند میگن: فقرا.
وضع مالی پدر بازنشستهم جوری نبود که مادرم، با مال خودش بتونه مأمن و پناه فقرا باشه؛ امّا اون، هیچ وقت صورتمسئله رو پاک نکرد، آبروش رو گذاشت وسط و سالهای سال، با پولایی که از مردم جمع میکرد، به فقرا کمک میکرد و پشت و پناهشون بود. این روحیّۀ جهادی، از خونۀ پدرم یه خیریّه ساخته بود.
خوبه بدونید مادرم خیریّۀ رسمی نداشت که بخواد کارمند و دفتر و دستک داشته باشه. از وسایل ارتباط جمعی فقط از تلفن استفاده میکرد؛ حتّی پیامک هم نه. اصلاً استفاده از شبکههای اجتماعی رو هم درست و حسابی بلد نبود و تازه داشت از بچّهها و نوهها پیام گذاشتن تو شبکههای اجتماعی رو یاد میگرفت؛ امّا با این وجود، خودش یه شبکۀ اجتماعی بود.
چقدر دختر با تلاشهای پی گیرش رفتن خونۀ بخت
یه عالمه نیازمند بیمار با واسطهگریهاش درمان شدند بدون این که بار مالیش اذیتشون بکنه.
چقدر بدهکار با کمک مادرم تونستن بدهیهاشون رو صاف کنند
چقدر مستأجر که تو اجاره و پول پیش خونهشون مونده بودند، مشکلشون حل شد
چقدر از کار افتادههایی که شرمندۀ زن و بچهشون بودند اما مادرم میاومد وسط و نمیذاشت شرمندگی ادامه پیدا کنه.
اونایی که تو باتلاق رِبا گرفتار شده بودند و مادرم نجاتشون داد باورشون نمیشد یه روز کسی به دادشون برسه.
با این همه کار خیری که میکرد، یکی از دغدغههایی که آروم و قرار رو ازش میگرفت، فکر قیامت بود. گاهی وقتا که با من در بارۀ این دغدغهش حرف میزد، بهش میگفتم: «مادر! این همه کمکی که شما به فقرا کردی، ذخیرۀ قبر و قیامتته. پس چرا این قدر نگرانی؟»؛ امّا تو جواب من میگفت: «مگه من چی کار کردم؟!» یقین دارم این حرف، لقلقۀ زبونش نبود و با همۀ وجودش اعتقاد داشت کار خاصّی انجام نداده. یکی از حرفایی که ازش میشنیدم و تو ذهنم حک شده، اینه: «من بندۀ خوبی برا خدا نبودم و جام وسط جهنّمه!». صادقانه میگم برام این همه «هیچ دیدن خویش» قابل هضم نبود.
‼️این خاطره طولانیه ولی حوصله کنید و بخونید
یه جوون از یه خانوادۀ نیازمند سالهاست بعد از فوت پدرش، نونآور خونشون شده. مادرش مشکلات جسمی زیادی داره، یه برادرش بیمار روانیه، یه برادر دیگهش بیماری شدید داره و خواهرشم ازدواج کرده؛ ولی شوهرش فقیره. وقتی مادرم از دنیا رفت، اون جوون اومد خونهمون و با گریه تعریف میکرد که: هر وقت میاومدم، مادرتون بهم چیزی میداد و وقتی ازش تشکّر میکردم، میگفت: «اینا برا من نیست؛ برا کسایی دعا کن که اینا رو بهم دادن که به دست شماها برسونم». مادرتون با این که خودش ناراحتی قلبی داشت؛ امّا وقتی بهش میگفتم: برو دکتر به قلبت برس، بهم میگفت: «من از این دنیا هیچی نمیخوام و دوست دارم فقط شما سلامت باشید. فقط دعا کنید که من زمینگیر نشم».
اون میگفت: خونۀ ما تو یه جاییه که از دم کوچه تا خونهمون، اون قدر پلّه هست که یه جوون رو به نفس نفس میندازه. مادرتون وقتی میخواست چیزی برامون بیاره، زنگ میزد و خودم میرفتم سر کوچه ازش میگرفتم؛ امّا وقتی من نبودم، اجازه نمیداد مادرم بیاد سر کوچه و خودش با این که پاهاش مشکل داشت، این پلّهها رو یکی یکی بالا میاومد و کمکش رو به دست مادرم میرسوند و میرفت.
جوون میگفت: این رو هیچ وقت فراموش نمیکنم که وقتی تومورم رو عمل کردم، اوّلین نفری بود که اومد خونهمون و خیلی برام گریه کرد. وقتی بهش گفتم خیلی قرض کردم، گفت: «نگران نباش، تو فقط خوب شو». همهش پیگیر حالم بود و هر چی نیاز داشتم، برام میآورد! هر وقت زنگ میزد، میگفت: «پول آزمایشا و داروهات رو گذاشتم کنار، ناراحت نباش. یه مقدار گرونی شده و کمکا کم شده؛ امّا توکّلت به خدا باشه و منم به امید خدا پولا رو برات جور میکنم». هر وقت داداشم رو میبردم دکتر اعصاب و روان، مادرتون بهم میگفت: «نگران اونم نباش. خدا کمک میکنه و پول دوا درمونِ اونم جور میشه».
ادامه دارد ....
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
👌 "پاتوق بچه شیعهها" در ایتا
@shia_patogh