eitaa logo
شعر شیعه
7.5هزار دنبال‌کننده
569 عکس
205 ویدیو
21 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
چه کسی دیده که خورشید زمین گیر شود چشمه زندگی از زندگیش سیر شود یک نفس آید و صد درد به همراه آید گاه از روزنه‌ای سیل سرازیر شود آه طفلان همه آن است اجل زود رسد آه مادر همه آن است اجل دیر شود یک نفر آه کشد چند نفر گریه کنند آینه چون شکند آینه تکثیر شود ریسمان دید به دست علی از پا افتاد گاهی از واقعه ای تلخ جوان پیر شود بین دیوار و در از درد به خود می پیچید گر که پهلو شکند درد فراگیر شود آتش از چار طرف حلقه به دورش می زد وای اسیری که در این شعله به زنجیر شود میخی ای وای به در بود ولی کاش نبود تا که با هر نفس فاطمه درگیر شود هر چه کرد از وسط شعله نشد برخیزد شعله می خواست که پروانه زمین گیر شود یا علی گفت و به پا خاست و در کوچه دوید زخم‌هایش نتوانست عنان گیر شود دست انداخت که جان دو جهان را نبرند یک غلاف آمد و نگذاشت جهان گیر شود @shia_poem
ای رفیق روز تنهایی ، تو تنهایی چه قدر تو کجا و ما کجا دلواپس مایی چه قدر راه معلوم است و ما بیراهه گردی می کنیم خسته از بی دردی ما اهل دنیایی چه قدر راه را اصلا نبستی بر رفیق نیمه راه من که از شرمندگی مُردم ، تو آقایی چه قدر تو طلبکاری از این چشمان‌کور من چه قدر من بدهکارم بر آن چشم مسیحایی چه قدر من ندیده دیدمت در جای جای این جهان یوسف گمگشته ی زهرا تو پیدایی چه قدر در زدی خانه به خانه ، هیچ کس یارت نشد آه آقای غریب ما تو زهرایی چه قدر ........ آخرش جان می دهم از غسل روز آخرت مادر بازو شکسته ! فکر مولایی چه قدر @shia_poem
در پهنۀ آسمان چه دیده‌ست شهید؟ لبخند زده‌ست و پر کشیده‌ست شهید گفتیم که مرگ نقطۀ پایان است دیدیم به پایان نرسیده‌ست شهید
اگرچه دوست، ندیده گرفته اعمالم همان گدای خطاکار و غرق اِشکالم وصال یار چه دارد که در فراقش نیست؟ کجاست حالِ خوش من؟ ... هنوز بدحالم گلایه از قفسِ نفس می کنم تا صبح نمی برد به هوایش مرا دو تا بالم به دام حیله ی خناس ها گرفتارم کشیده مکر شروران، مرا به چنگالم کسی به تاجرِ خسران زده نمی خندد گناه کردم و آتش زدم به اموالم اگرچه غربت من را کسی نفهمیده ... اگرچه نیست کسی یار من در این عالم ... سلام من به همه نوکران آقایم که وقت روضه می آیند باز دنبالم یکی کمک بکند، مادری زمین خورده زمان ذکر مصیبت که می رسد، لالم برای دست ورم کرده اش، دلم خون است بیاد درد قنوتش هنوز می نالم لباس یاس، تن لاله را نمی پوشاند بیاد بسترِ خونی، مریضْ احوالم چهل نفر به زنی باردار، لطمه زدند نگفته بی خبر از آن هجوم و جنجالم صدای میخ در آمد، صدای زهرا نه! کنار شعله ی آن در، به فکر گودالم فدای آنکه فرو رفت نیزه در دهنش برای پیرهنی، پاره پاره شد بدنش @shia_poem
با نسیمی غنچه پرپر می‌شود طوفان چرا!؟ در غباری کرده‌اند آیینه‌ را پنهان چرا!؟ "لایُضیفُ الضَّیفَ الاّ كُلُّ مُؤمن"*، جای خود با هجوم شعله‌ها در می‌زد این مهمان چرا!؟ "در" همینکه سوخت به زهرا پناه آورده بود تازه فهمیدم که از لولا شد آویزان چرا! آن دری که "ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِين" از خجالت سوخت که اینگونه شد ویران چرا! دستگیرِ هر دو عالم دست‌هایش بسته بود گفت: افتادی به روی خاک زهرا جان چرا!؟ فاطمه هرروز اشک و مرتضی هرروز اشک سرزده در ساحت آیینه‌ها باران چرا!؟ حال زینب را چنان مویش پریشان می‌کند می‌شود با شانه کردن شانه‌اش لرزان چرا!؟ . . . با حضور فاطمه حتی کفن گل می‌دهد مثل درد او ندارد، خون او پایان چرا!؟ *«پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: لایُضیفُ الضَّیفَ الاّ كُلُّ مُؤمنٍ. هر مؤمنی باید که مهماندوست و مهمان‌نواز باشد. (مستدرک، ج ١٦، ص ٢٥٧) @shia_poem
تا شعله دست بر پَرِ خَیر‌ُ النِّسا گذاشت ما را میان غصه‌ی بی انتها گذاشت باران کجاست؟! شمعِ نبی ذرّه‌ذرّه سوخت... آتش چه حسرتی به دلِ ابرها گذاشت دیوار و در مجال تقلّا نمی دهند باید برای بال‌شکسته فضا گذاشت در هیچ مَسلَکی زدنِ زن روا نبود لعنت بر آن‌که بدعت خود را بنا گذاشت یک بی‌حیا که حُرمتِ چادر نمی شناخت روی حجاب عصمت حق ، ردِّ پا گذاشت آئینه را فشار لگد ، تکّه تکّه کرد... آنقَدر خُرده‌شیشه دمِ خانه جا گذاشت! مسمارِ خسته فاطمه را تکیه‌گاه دید سَر را به روی مخزن سِرِّ خدا گذاشت وقتی که گفت : فضّه خذینی!...، عـلـی نشست مشکل زنانه بود...، که حیدر رها گذاشت ▪️ بندِ طناب ول‌کُنِ دستِ علی نبود سلمان به روی پیکر زهرا ، عبا گذاشت @shia_poem
ستم‌گران همه از خشم، شعله‌ور بودند به خون چلچله از تیغ تشنه‌تر بودند... همان گروه که با دعوی مسلمانی اسیر پنجۀ تزویر و زور و زر بودند، همان گروه که از فیض صحبت معصوم به زعم خود، همه اصحاب معتبر بودند اگر نبود طلوع ستارۀ اسلام هنوز در طلب کفر، ره‌سپر بودند اگر نبود فروغ هدایت نبوی، هنوز دشمن خون‌ریز یکدگر بودند بهار وحی که چشم از جهان فرو می‌بست، معاشران گل، از غصه خون‌جگر بودند هنوز روی زمین بود چلچراغ امید، که این گروه در اندیشۀ دگر بودند در سقیفه گشودند و چشم دل بستند، تمام مدعیانی که فتنه‌گر بودند چه زود خاطره‌های غدیر رفت از یاد چه زود در پی ایجاد شور و شر بودند برای بستن دست برادر خورشید، سپیده‌دم دَم دروازۀ سحر بودند خدا گواست که در کوچۀ بنی‌هاشم ز قدر و حرمت آن خانه، باخبر بودند ولی دریغ که آن دست‌های نامحرم، برای چیدن گل، همدم تبر بودند بَدا به حال کسانی که روز غارت باغ سکوت کرده و تنها نظاره‌گر بودند کسی نگفت که نوغنچه‌های یاس کبود درختِ طیبۀ وحی را ثمر بودند کسی نگفت که این آیه‌های نورانی، برای شوکت اسلام، بال و پر بودند... شکست شاخۀ طوبی در آستانۀ در، و خلق، شاهد الماس‌های تر بودند به جز حمایت از باغبان چه می‌کردند؟ سه‌چار غنچه و یک گل، که پشت در بودند... @shia_poem
اُمید خاک و خورشید تا ابر و باد زهراست حاجاتِ هیچ ما و   لطفِ زیاد زهراست تنها نه دست ما را پُر کرده است امروز چشم امید ما در روزِ معاد زهراست ما همچو برگ ریزان  چون ابرها گریزان آورد آنکه ما را  در اتحاد زهراست ارث از مکارمِ او  برده است هر امامی آری کریم زهرا  آری جواد زهراست آن‌کس که وقت فتنه  بازیِ خصم روکرد آن‌کس که فرصتی بر  دشمن نداد زهراست در زیرِ چادرِ او  حرف از شکست، هیهات بی او تنفسِ ما یک دم مباد، زهراست! وقت مصاف مولا می‌رفت با دل قرص می‌دید آنکه پشتش می‌ایستاد زهراست ای شهرِ سرد و سنگی بی مهری و دو رنگی آنکه تو را درآورد از انجماد زهراست ما را یتیم کرده آن کس که زد به رویش یک عمر گریه زهرا  یک عمر دادِ زهراست هیزم به روی هیزم  تا دید گفت مقداد اینکه به پشت در هست ای قومِ‌عاد  زهراست گردیده بود قنفذ  همدست با مغیره آنکه میان این دو  در خون فتاد زهراست @shia_poem
سیلیِ سردِ خزان؛ گشت و گذارم را گرفت ارغوانی کرد یاسم را، بهارم را گرفت پیر شد، قامت کمان شد یارِ هجده ساله ام یک لگد با یک غلافِ کهنه یارم را گرفت در کنار غصه ها سنگ صبوری داشتم رفت با بیطاقتی؛ صبر و قرارم را گرفت دردِ پهلوی شکسته، دردِ بازویِ کبود همسرم را...دلخوشیِ روزگارم را گرفت روزها دستاس چرخاند و برایم پخت نان روزگارم شب شد و لیل و نهارم را گرفت خانه ام شد بی صفا، گمکرده دارم ای خدا... بشکند دستی که یارِ خانه-دارم را گرفت بشکند پایی که زد بر دربِ باغم بیهوا میوه ام افتاد و شش-ماهه-انارم. را گرفت کودکانم آه خیلی زود بی مادر شدند بغضشان هنگام ِ گریه؛ اختیارم را گرفت صبر کرد و از خجالت ذره ذره آب شد داغِ زهرا(س) اقتدارِ ذوالفقارم را گرفت * کینه های کهنه را همراهِ هیزم جمع کرد آمد آن نامردِ پستی که نگارم را گرفت بیکسم کرد و گرفت از من کس و کارِ مرا آتشم زد قاتلش! ایل و تبارم را گرفت من فقط از قلعهٔ خیبر "دری" کَندم ولی او لگد زد بر "در" و دار و ندارم را گرفت! @shia_poem
خونه بی لبخند زهرا آسمون بی ستاره ست اینو حیدرت می دونه دنبال یه راه چاره ست بعد زندگیِ با تو به چی دل خوش کنه حیدر قلب من رو کن تصور وقتی زینب میگه مادر با چی حالت خوب می شه ای فدای اون ناز ابروت جون محسنت نگی که با نگاه به چوب تابوت کی گمون می کرد یه روزی عوض گهواره ساختن برا تو تابوت بسازم توو حیات خونه ام من شبا می پرم ز خواب با صدا خس خس نفس هات دیگه بی عصا سه ماهه نمی تونی پاشی از جات با خداحافظی تو جلو چشمام مرگ و دیدم مثله اون روز پشت در که عبامو روتو کشیدم سپرم شدی تلافی اُحد و زخمای بسیار اون نود تا زخم کجا و پهلو و شکاف مسمار شنیدم که توو حکومت قنفذ از خراج معافه اشک من میگه که این کار مزد ضربه ی قلافه قلاف قنفذ چه جوری جلو چشمام با تو لج کرد میخ در که داغ شد و بعد راهشو به پهلو کج کرد با فشار درب و دیوار داغ محسن و چشیدی نمی دونم که چه جوری میخ و از پهلوت کشیدی ناحلةُ جسم تویی که چیزی از تنت نمونده ردِ پنجه ی کیه که رُخ ماهتو پوشونده در و با هیزم سوزوندن آتیشا به بازوت افتاد بعد این که در شکستش افتادی و در روت افتاد @shia_poem
با تو برای من غم عالم نماندنی است با من بمان که با من و تو  غم نماندنی است این غم کجا برم که برایم میان شهر یک یار مانده است که آن هم نماندنی است گفتم طبیب آمد و تا دید وضعِ در برگشت و رفت و گفت مریضم نماندنی است پهلو و سینه، صورت و بازو، عزیز من با این همه جراحت مبهم نماندنی است مرهم گذاشت زینب و دادت بلند شد با گریه گفت این تن درهم نماندنی است مثل خیال گشته‌ای و گفت بسترت بیهوده است افاقه‌ی مرهم..‌. نماندنی است تا فرصت است بوسه بگیر از حسین که.. ..بر روی نیزه ماه محرم نماندنی است بوسه بگیر از بدنش که همین بدن  زیر هزار ضربه‌ی محکم نماندنی است *ميسوزم از غمی كه ميان هزار خصم يک يار مانده بهر تو ، آن هم نماندی‌است @shia_poem
پرتلاطم مثل دریا پشت این در ایستاده پشت این در، جاریِ آیات کوثر ایستاده آن‌طرف طوفان غیرت، پای دین حق نشسته این‌طرف دریای عصمت، پشت حیدر ایستاده ریشه در خاک ازل دارد که این‌سان راست‌قامت روبروی -تا قیامت قوم ابتر- ایستاده پشت این در، جبرئیل -آن عند ذی‌العرش المکین- تا اذن از ناموس ِحق گیرد، مکرر ایستاده تا ببوید عطر آن سیب بهشتی را دوباره بر در این خانه، صبح و شب پیمبر ایستاده اینک اما... آتشی بر دامن این در نشسته پشت در، پروانه‌ای افروخته پر ایستاده شعله از شرم بد اقبالیِ خود می‌سوزد آنک دست بر دامان در، بی‌تاب و مضطر ایستاده شعله در اقبال شومش دیده شاید دختری را در بیابان -آتش افتاده به معجر- ایستاده یک پدر -افتان و خیزان- هر قدم را پیر می‌شد هر قدم، بر تکه‌ای از نعش اکبر ایستاده مادری آن‌سوی خیمه، بر لبش لالایی اصغر تا نبیند شرم شوهر را، عقب‌تر ایستاده کربلای چار بود و دست‌بسته ته‌نشین شد چشم بر در، مادرش تا روز آخر ایستاده امر فرمانده به ماندن بود، تا فرمان بعدی او چهل سال است -تنها- تنگ معبر ایستاده این‌طرف گودال خون‌پالا و آن‌سو تل مضطر آن‌طرف‌تر مادری با دیده‌ی تر ایستاده خواهری تا یک نشان از کهنه پیراهن بیابد روی تلی از سنان و تیر و خنجر ایستاده وارثان غیرت‌اند این قوم، آنک نوجوانی بی لباس رزم، رودرروی لشکر ایستاده سال‌های پیش هم، در غربت دلتنگ کوچه‌ کودکی -بر پنجه- بالاخواه مادر ایستاده ساکت و غمبار -خانه- بغض، در جانش نشسته مدتی را... مادرِ این خانه، کمتر ایستاده می‌فروغد -همچنان- این ماه، حتی در مُحاقش تا فلک برپاست -با خورشید و اختر- ایستاده لیلةالقدری که دنیا، وسع درکش را ندارد در طلوعنده‌ترین آفاقِ محشر ایستاده @shia_poem