👳♂به هارون الرشید گفتند:
شخصی به نام « #ناطقی» کنیزکی دارد که روزگار مثل حُسن صورت و لطف سیرت او نزاییده
🧕 و از نظر زیبایی روی دلربایش با ماه آسمان برابری میکند.
👳♂«هارون » چون این خبر را شنید،
طینت در باطنش اثر کرد و با خود گفت:
👈چرا چنین کنیزی در زمان خلافت من باشد و در خدمت من نباشد!🤔
🔸 و دست روزگار او را به دیگری بسپارد.
✍در همان لحظه قاصدی را به دنبال « #ناطقی» فرستاد،
و به کاخ حکومت احضارش کرد
🔸چون ناطقی حاضر شد،
👳♂هارون گفت: شنیدهام #کنیزک شایسته ای داری، باید او را حاضر کنی!
🌀 وقتی «ناطقی» این سخن را شنید مانند بید به خود لرزید، با لب خشک و دیده ی تر به خانه برگشت،
🧕 وقتی کنیزک، ارباب خود را به آن حال دید گفت:
چه واقع شده که اینقدر پریشان و دگر گونی؟؟
🔻 #ناطقی داستان را برای کنیزک بزگو کرد
منظورکنیزک این بود: 👆👆
تو با این همه کنیزی که در اختیار داری هنوز هم چشمت به دنبال تنها کنیز #ناطقی هست!!!
🚫و این حکایت از حریص بودن خلیفه دارد
✍در همان لحظه هارون دستور داد تا از خزانه بیت المال برای او طلا و نقره بیاورند💰💰💰
✍سپس گفت:
ای کنیزک! نزد مولای خود برو که دل تو او را میخواهد.
🔶 و کنیزک نزد مولای خود #ناطقی بازگشت.
منابع:
📚 کلیات جامع التمثیل صفحات ۲۳ و ۲۱:
📗لطائف الطوائف /صفحه ۳۹۸