eitaa logo
تاریخ تشیع
181 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
28 فایل
کانال تاریخ تشیع همراه با عالیترین مطالب در حوزه های تاریخ، علوم سیاسی، اجتماعی، هنر، ادبیات، نجوم، دانستنیها، فایلها + پی دی اف تمامی مطالب معتبر هستند همراه با مرجع، منابع آورده می شوند. نظرات وپیشنهادات مدیرکانال: @uwiyut
مشاهده در ایتا
دانلود
بیدالله إبن زیاد از کلام زینب سلام الله علیه شگفت زده شد و باز از روی تحقیر و طعنه گفت : ای زینب؛ آیا به چشم خود دیدی که خداوند با حسین چه کرد و چگونه او را به مکافات اعمالش رسانید؟ حضرت زینب کبری سلام الله علیه فرمودند: خداوند پاداش اعمال برادرم حسین را داد و او اینک در بهشت با جدّش رسول خدا صلی الله علیه واله به سر میبرد؛ پس اگر نمیدانید میگویم تا بدانید برادرم حسین از اعمال خود دو پاداش بزرگ گرفت که هیچکس تاکنون مانند آن را ندیده است ، یکی پاداش دنیوی و دیگری پاداش اخروی؛ پاداش دنیوی اش این است که چون در مقابل ظلم و کفر و فسق و فجور شما تسلیم نشد و از جان و مال و خون خود در راه احقاق دین خدا گذشت،نزد مردم دنیا سرافراز و سربلند گردید و نام و حماسه اش تا ابد مانند نگینی در شام سیاه خواهد درخشید و همه تصدیق میکنند که او با مردی و سربلندی کشته شد و راه حیات در ممات خود جست و پاداش اخروی اش همین است که در بهشت بَرین جا گرفت؛ ولی آنهایی که او را کشتند هم در این دنیا ملعون و سرافکنده اند و هم در آن دنیا خوار و ذلیل و زشت به عرصه ی محشر خواهند رفت. حقارت و ذلّت شما قاتلین برادرم همین بس که برای کشتن برادرم حسین یک قشون بزرگ را تجهیز کردید و هزاران سوار را گرد آوردید برای اینکه تنها یک نفر را با جمع قلیلی از یارانش به قتل رسانید! پس با این کار خود نشان دادید که مانند مرگ از او میترسید و نمیتوانید مردانه در مقابلش بایستید. ای پسر مرجانه؛ در هیچ دوره ایی دیده و شنیده نشد که هزاران سوار را جمع کنند تا اینکه عده ی قلیلی را به قتل رسانند ! آن هم مردانی که فرزندان پیغمبران میباشند! اما شما این کار را کردید که تا ابد لعنت و نفرین خدا بر شما باد؛ آنهایی که برادرم را کشتند این ننگ را به هیچ جا نمیبرند و تا آخرین روز زندگی خود در این دنیا روسیاه میباشند و مردم در همه جا آنها را مورد لعن و سرزنش قرار خواهند داد. در دنیای دیگر نیز قاتلان برادرم گرفتار عذابی شدید و دردناک خواهند شد و محال است که خداوند از مجازات آنها صرف نظر نماید. عبیدالله إبن زیاد که دیگر سخنی برای گفتن نداشت از روی ناچاری گفت : ای دختر علی؛ چه خوب شعر می سرایی و اکاذیب را با هم ردیف میکنی! پدرت علی نیز شاعر بود و بهتر از تو شعر می سرود، طبع شعر را از پدرت علی به ارث برده ایی!؟ حضرت زینب کبری سلام الله علیه فرمود: ای پسر زیاد؛ من نه شاعرم نه سخنانی که گفتم طبع شعر در آن وجود داشت بلکه حقایق تلخی بود که کام تو را از زهر هلاهل تلخ تر و صبح امیدت را سیاه تر از شام عزا کرد،من یک زنم و زنان را به شعر و شاعری چه کار!؟ آری؛ شهامت و شجاعت و بلاغت و شرافت را از پدرم علی علیه السلام به ارث برده ام که به راستی هر کسی از ابا و اجداد خود هرچه گذاشته اند ارث میبرد،پس بگو تا همه بدانند ارث و میراث تو از پدر حرام زاده ات زیاد چه بوده است؟ از مادر زناکار خود چه به ارث برده ایی؟ جز پلیدی و نجاست ای زنازاده ی بی آبرو که در نزد خاص و عام پدر و مادرت هیچ شرف و آبرویی ندارند. سخنان زینب کبری سلام الله علیه که به اینجا رسید عبیدالله إبن زیاد با خشم و غضب و عصبانیت شدید برخواست و فریاد زد: جلاد؛ جلاد؛ این زن زبان دراز را بکش و سر از پیکر او جدا کن تا زبانش را به گستاخی باز نسازد! همینکه فریاد عبیدالله إبن زیاد فرو نشست جلاد با شمشیر خونخوار خود حاضر شد تا شیرزن صحرای کربلا زینب کبری سلام الله علیه را به قتل رساند! حضرت زینب کبری فرمودند: ای پسر زیاد؛ آیا مرا از مرگ و کشتن میترسانی!؟ نمیدانی شهادت ارث ابا و اجداد من است و از مرگ در راه خدا هیچ ترس و واهمه ایی ندارم؟ بخدا سوگند سعادت بخش ترین لحظه ی زندگی من موقعی است که بمیرم و به برادرم حسین ملحق شوم؛ پس چه بهتر از اینکه مثل او مظلوم به قتل برسم و قاتلم پلید دژخیمی مانند تو باشد ،زیرا خداوند مرگ صالحان و اهل بهشت را در دست اهل آتش و دوزخیان قرار داده است. و آنگاه آن حضرت، خواهرش ام کلثوم را مورد خطاب قرار داد و فرمود: خواهرم؛ من اکنون کشته میشوم و تو بعد از من بایستی سرپرست این کودکان و زنان باشی و مواظبت کنی که آنها گرسنه و تشنه نمانند و مکانی برای خوابیدن داشته باشند. در آن لحظه جلّاد خون آشام سنگدل، مهیّای اجرای حکم گردید تا طبق دستور إبن زیاد سر از پیکر دختر علی علیه السلام جدا نماید که ناگهان در میان جمع حاضر رئیس شهربانی و فرمانده ی شرطه های کوفه (عَمرو إبن حُریث)که دیگران برایش احترام قائل بودند و میگفتند او (حنیف) است، یعنی از خداشناسان بزرگ مانند حضرت ابراهیم میباشد که جدّ بزرگ اعراب و یهودیان است و عبیدالله إبن زیاد نیز برایش احترام قائل بود برخواست. عَمرو إبن حُریث خطاب به عبیدالله إبن زیاد گفت : ای امیر؛ از کشتن این زن صرف نظر کن، زیرا کسی زن را برای حرفی که میزند مجازات نمیکند و به قتل نمیرساند! آنچه این زن جگرسوخته و د
اغدیده بر زبان آورد از فرط ناامیدی و مصائبی که دیده است بود، اگر وضعیت درونی و احوال او را مورد محاسبه قرار دهی میبینی این زن جگرداغ همه ی عزیزان و جوانان خود را از دست داده است و آنچه که میگوید از سر تلخ کامی و آتش درون اوست که از یک صبح تا غروب همه ی هستی اش به باد فنا رفته است و خانه ی امید او ویران گردیده و هیچ امیدی به دنیا ندارد، جگرش سوخته و قلبش آتش گرفته است ،برای امیری چون شما زشت و ننگ آور است که ضعیفه ی بی خانمانی چون او را که در بند اسارت است به قتل رساند! عبیدالله إبن زیاد سخن عَمرو إبن حُریث را پذیرفت و از قتل حضرت زینب کبری سلام الله علیه صرف نظر کرد؛ آنگاه به عمرو إبن حریث گفت :اگر به حرمت و احترام تو نبود به خدا سوگند از سر قتلش نمیگذشتم، زیرا این زن با سخنان آتشینش ثابت کرد نه ضعیفه است نه در بند اسارت نشسته؛ اما چون خاطر تو نزدم عزیز است از قتل او گذشتم. عمرو إبن حریث از عبیدالله إبن زیاد تشکر و قدردانی کرد. پس جلاد شمشیر خود را در غلاف فرو برد و عقب نشینی کرد. عبیدالله إبن زیاد لعنت الله علیه در میان جمع اسیران اشاره به سمت حضرت امام سجاد علیه السلام کرده و گفت: این جوان که رنگ در رخسار او نیست چه نام دارد؟ عمر إبن سعد گفت: ای امیر؛ نامش علی إبن الحسین است. عبیدالله إبن زیاد گفت : من شنیدم علی إبن الحسین در کربلا کشته گردید! مگر حسین چند فرزند به نام علی داشت؟ عمر إبن سعد گفت: ای امیر؛ حسین إبن علی سه پسر داشت که نام هر سه علی بود. علی اکبر و علی اصغرش در جنگ شربت مرگ را چشیدند اما این جوان روز جنگ در آتش تب میسوخت و نمیتوانست به میدان بیاید؛ لذا او را اسیر کردیم و با تن تب دار به محضرت آوردیم تا هر چه بخواهی درباره ی او تصمیم بگیری. عبیدالله إبن زیاد روی خود را به سمت امام سجاد علیه السلام کرده و گفت: ای علی؛ دیدی خدا پدرت را کشت و شما را به بند اسارت درآورد؟ امام سجاد علیه السلام فرمودند: خدا پدرم و برادرانم را نکشت، بلکه تو آنان را کشتی که خداوند به خواری و ذلت تو را خواهد کشت. عبیدالله إبن زیاد گفت: مگر شما نمیگویید حیات و ممات هر کسی به دست خداست؟ پس چگونه ما در مرگ پدر و برادرانت دخالت داشته ایم!؟ امام سجاد علیه السلام فرمودند: قتل نفس تا مرگ طبیعی با هم متفاوتند ؛ قتل نفس از جهالت و کج فهمی و عداوت قاتل بر علیه مقتول به وجود خواهد آمد و خداوند راضی به این عمل نیست، اما مرگ طبیعی به دست خدا و اراده و مشیّت اوست که در هر حال تو در قتل فرزندان رسول خدا دستت آغشته به خون آنهاست و هرگز خدا دوست ندارد اهلبیت پیامبر را کشته ببیند مگر شما که دشمنان خاندان رسول خدایید. عبیدالله إبن زیاد گفت : پس اینک که دستم به خون پدر و برادرانت آغشته هست تا خون تو را نریزم سیراب نمی شوم. ناگهان فریاد زد: جلاد؛ سر از بدن این جوان جدا کن تا به پدر و برادرانش ملحق شود. در آن میان، ناگهان حضرت زینب کبری سلام الله علیه در میان جمع اسیران برخواست و سینه ی خود را سپر کرد ،فرزند برادر را در آغوش گرفت و فریاد زد :ای پسر حرام زاده ی زیاد إبن ابیه که معلوم نیست نسل و نژادت از چه تیره و طایفه ایست؛ هرچه از ما در دشت کربلا کشتی تو را بس نبود که اینک مثل گرگ دندان به دریدن تنها یادگار برادرم نیز کرده ایی !؟ هر چه خون از ما روی زمین ریختی دیگر نمیتوانی بریزی، زیرا خداوند نمیخواهد. بخدا سوگند نمی گذارم یک تار مو از سر برادر زاده ام کم کنی جز مرا قبل از او بکشید و از روی جنازه ام بگذرید تا بتوانید به او دست بیابید وإلّا تا عمه اش زنده است کسی جرأت نزدیک شدن به او را ندارد. عبیدالله إبن زیاد از روی طعنه گفت : عجیب است فداکاری و جان نثاری این زن! میخواهد جان خود را پیش مرگ دیگری کند،چه محکم و استوار است این پیوند قرابت و خویشاوندی میان عمه و برادرزاده اش! عده ایی از حاضران گفتند: ای امیر؛ از قتل این جوان صرف نظر کن، زیرا همین تب و بیماری که به آن مبتلا هست او را خواهد کشت. عبیدالله إبن زیاد پیشنهاد حاضران را پذیرفت و گفت: به خدا سوگند اگر این جوان یک بار دیگر زبانش را مثل اکنون روی ما دراز کند مادر و خواهران و عمه هایش را به مرگش مینشانم . پس بدین ترتیب از قتل حضرت امام سجاد علیه السلام نیز صرف نظر کرد. عبیدالله إبن زیاد از عمر إبن سعد خواست تا یکایک اسیران را برای او معرفی کند و نام هر کدام و نسبتش با حسین إبن علی علیه السلام را برای او بگوید. به گواهی تاریخ، در میان بانوان اسیر و اطفال خردسال وقتی که نوبت به دو فرزندان حضرت مسلم آبن عقیل علیه السلام رسید و عمر إبن سعد آنها را نزد إبن زیاد معرفی کرد، عبیدالله إبن زیاد لعنت الله علیه آن دو طفل خردسال به نام های( محمد و ابراهیم) را دستور داد تا از میان جمع اسیران جدا کردند و هر دو را دور از چشم اسیران به زندانی جداگانه افکندند. حضرت امام سجاد علیه السلام و زینب کبری سل
ام الله علیه هر چه کردند تا مانع این کار شوند اما اصرارشان سودی نداشت و عبیدالله إبن زیاد تقاضای آنان را رد کرد و با بی اعتنایی از انان گذشت و آن دو طفل نازدانه را از مادر و خواهر و عمه ها و خاله های خود جدا کرد.😭 همانگونه که در مطالب چند ماه گذشته، مربوط به حضرت مسلم إبن عقیل علیه السلام عرض کردیم؛ حضرت مسلم إبن عقیل دارای چهار فرزند پسر و یک دختر بود و همسرش بانو رقیه کبری سلام الله علیه، خواهر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، دختر امیرالمؤمنین است. به گواهی تاریخ، هر پنج فرزند حضرت مسلم إبن عقیل و همسرش رقیه کبری پس از اعزام مسلم از مکه به کوفه در کاروان امام علیه السلام حضور داشته اند و با آن حضرت از مکه تا کربلا آمدند و در روز عاشورا دو فرزند ارشد جناب مسلم إبن عقیل در رکاب حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در صحرای کربلا به شهادت رسیدند و دو فرزند دیگرش همراه با همسر و دختر آن حضرت همراه با جمع اسیران از کربلا به کوفه برده شدند که در کوفه عبیدالله إبن زیاد ملعون آن دو طفل معصوم را از مادر و خانواده ی خود جدا کرد و با مظلومیت آن دو کودک خردسال را در زندان جداگانه ایی افکند... به گواهی تاریخ، پس از معرفی و سرشماری اسیران کربلا، عبیدالله إبن زیاد دستور داد تا جمع اسیران را از دارالعماره به کارونسرایی که جنب مسجد جامع در نزدیکی ارگ حکومتی قرار داشت بردند و به مدت ۲ دو شبانه روز آنان را در ن کاروانسرا جای دادند و چندین محافظ و نگهبان بر آنان گماشت تا از ورود افراد متفرقه به کاروانسرا جلوگیری نمایند. همین که عده ایی از شیعیان و طرفداران خاندان عصمت و طهارت باخبر شدند که اهلبیت اطهار علیه السلام را به یکی از کاروانسراهای نزدیک دارالعماره منتقل کرده اند درصدد برآمدند که برای آنها غذا و لباس و فرش و وسیله ی روشنایی ببرند تا شب سرد پاییزی خود را صبح نمایند. در بین اعراب، دادن غذا و لباس به اسیران ممنوع نبود و میتوان گفت که اسیران و محبوسین برای اعاشه و قوت لایموت خود وسیله ایی جز گرفتن صدقه از عموم نداشتند و اگر مردم به آنها کمک نمیکردند از گرسنگی میمردند،اما اسیرانی که آن شب وارد کاروانسرای کوفه کرده بودند برای گرفتن نان و غذا از مابقی اسرای دیگر فرق داشتند و مشمول صدقه هرگز نمی شدند، زیرا صدقه بر خاندان رسول خدا صلی الله علیه واله حرام بود و کسی نمیتوانست به ایشان صدقه ایی دهد. عده ایی از مردم دیده بودند که وقتی در معابر کوفه و میدان اصلی شهر مردم به اطفال نان و خرما میدادند حضرت زینب کبری سلام الله علیه و خواهرش امّ کلثوم از گرفتن نان و خرما ممانعت میکردند و میفرمودند ما از خاندان رسالت هستیم و صدقه بر ما حرام هست؛ لذا با بیم و دلواپسی خود را به کاروانسرا میرسانیدند و به نگهبانان میگفتند که برای اسیران نان و غذا یا لباس و زیرانداز آورده اند و به زینب و امّ کلثوم نیز میگفتند آنچه که آورده اند به عنوان صدقه نیست و آنها میدانند که بر خاندان رسول خدا صدقه روا نیست بلکه هدایایی دوستانه است که آنها برای هر دوست یا میهمان و خویشاوندی که از راه برسد میبرند. شیعیان و دوستداران اهلبیت اطهار علیه السلام جهت جلب اعتماد سوگند میخوردند و میگفتند: به خدا سوگند این اطعام و لباسها جز به عنوان هدیه هیچ عنوان دیگری ندارد تا با این عمل، جمع اسیران هدایا و اطعام ایشان را قبول نمایند. عده ی دیگری میگفتند: قسم به خدا؛ میخواستیم شما را به خانه های خود دعوت نماییم و در آنجا از شما پذیرایی نماییم اما چون مأموران حکومتی اجازه نمیدهند شما از کارونسرا خارج شوید آنچه را که در خانه داشته ایم پخت کرده و با خود به اینجا برای شما اهلبیت اطهار رسول خداصلی الله علیه واله آورده ایم. عبیدالله إبن زیاد تأکید کرده بود که اسیران حق خروج از کاروانسرا را ندارند و کسی نمیتواند برای پرسش مسائل دینی و شرعی به دیدار آنان بیاید. این موضوع نشان میدهد که حاکم کوفه تا چه اندازه از نطق بلیغ و سخنرانی آتشین و کوبنده ی حضرت زینب کبری سلام الله علیه به ترس و وحشت افتاده بود و سخنان آن حضرت تا چه حد زیادی در روحیه و عواطف خواص و عوام تأثیرگذار بوده است. عبیدالله إبن زیاد پیش بینی کرده بود که اگر کسی از جمع اسیران از کاروانسرا بیرون بیاید یا اجازه دهند کسی به دیدار آنان رود ممکن است از نو شیعیان کوفه بر علیه حکومت قیام کرده و شورش نمایند،به همین دلیل اجازه نمیداد تا اکثریت عوام به ملاقات و دیدار اسیران روند، جز عده ایی از مردم که برای بردن نان و غذا به نزد اسیران میرفتند که این کار هم دو علت داشت؛ اول اینکه با دادن نان و غذا به جمع اسیران، خرج و هزینه ی حکومت تا حدودی کمتر میشد، از سوی دیگر، اعراب عبیدالله إبن زیاد را به چشم یک فرد بخیل در اطعام دادن به جمعی اسیر نگاه نمیکردند. عبیدالله إبن زیاد با اینکه دشمن خاندان علی علیه السلام بود و دوست نداشت کسی از اسیرا
ن میزبانی و پذیرایی نماید اما میترسید که متهم به بخل در دادن غذا شود، زیرا در اعراب میهمان نوازی و اطعام به یک فرد غریب یا مسافر از افتخارات آن قوم و قبیله محسوب میشد، خصوصاً اگر فرد مورد نظر فقیر یا اسیر بود ،به همین دلیل از آوردن نان و غذا برای اسیران توسط مردم کوفه ممانعت و جلوگیری نمی کرد،این در حالی بود که عبیدالله إبن زیاد بیم از آن نداشت که صدها انسان بی گناه را مقابل چشم مردم به قتل رساند؛ ولی میترسید که مردم بگویند که او مردی است بخیل و بخل می ورزد که مردم کوفه به اسیران کربلا اطعام دهند و میدانست که اگر در مظان این اتهام قرار بگیرد نه فقط خود بدنام خواهد شد بلکه بازماندگان او نیز تا ابد بدنام خواهند گردید، آن مرد سختگیر خون آشام که از قتل صدها انسان بی گناه وحشت نداشت از انحراف یک قاعده و رسوم اخلاقی می ترسید، پس بنابراین چنین است نیروی معنوی بعضی از آداب و رسوم و قواعد اخلاقی در جوامع که حتی قوی ترین و دلیرترین افراد جرأت ندارند که از آنها تخلف کنند، زیرا برای همیشه در چشم همگان منفور و بدنام خواهند شد.
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
هدایت شده از یوسف الزهرا
4_319907705579896976.mp3
573.9K
هدایت شده از یوسف الزهرا
بحق ثامن الحجج اللهم عجل لولیک الفرج
به گام با کاروان حسینی با عرض سلام و ادب و احترام خدمت اعضای محترم و عزیز گروه🌹🏴 آنچه گذشت...👇🏻 در مطالبی که روز گذشته ارسال شد خدمت شما عزیزان ملاحظه فرمودید؛ جمع اسیران دلداغدار کربلا را پس از ورود به مجلس عبیدالله إبن زیاد لعنت الله علیه در دارالعماره کوفه طبق دستور إبن زیاد به یک کاروانسرایی در نزدیکی مسجد جامع کوفه انتقال دادند و دو شبانه روز آنها را در آن کاروانسرا تحت الحفظ نزد خود نگهداری نمودند. اما بعد...👇🏻 به گواهی تاریخ، فردای آن شبی که اسیران کربلا را به مجلس إبن زیاد وارد کردند در حوالی ظهر روز 14چهاردهم محرّم، عبیدالله إبن زیاد دستور داد تا در وقت نماز ظهر جارچیان دربار، اهالی کوفه را به مسجد جامع فرابخوانند و در آنجا پیرامون قتل حضرت حسین إبن علی علیه السلام برای مردم سخنرانی نماید. پس بنابراین جارچیان دربار به سرعت در کوچه ها و معابر و بازار شهر دستور عبیدالله إبن زیاد را به مردم ابلاغ نمودند. رفته رفته تا قبل از اذان ظهر صحن و سرای مسجد کوفه برای گوش دادن به سخنرانی عبیدالله إبن زیاد مملو از جماعت کوفی گردید. به نقل تاریخ الکامل اثر عزّالدین إبن اُثیر، جلد چهارم و پنجم ، عبیدالله إبن زیاد به منبر مسجد کوفه رفت. پس از حمد و ثنای خدا، به مردم گفت : حمد و سپاس خدا را که حق را آشکار کرد و باطل را نابود ساخت؛ آن خدایی که امیرالمؤمنین یزید إبن معاویه إبن ابوسفیان را خلیفه ی مسلمین قرار داد و سپاه او را بر آشوبگران اهل حجاز فاتح و پیروز گرداند. ای مسلمین و مؤمنین؛ شما با چشمان خود دیدید چگونه گروهی فتنه گر بر علیه خلیفه عَلَم قیام برافراشتند و دیدید چگونه خداوند عالم آنان را به دست ما خوار و زبون ساخت؛ خدا را سپاسگذارم که کشت دروغگو پسر دروغگو را ، منظورم از دروغگو، حسین إبن علی و پدرش علی إبن ابیطالب است که مشاهده کردید به خاطر کفران و عصیان و سرکشی به چه عذابی گرفتار گردیدند. خداوند، خاندان علی را به روز سیاه نشاند تا درس عبرتی شود برای کسانی که سنگ این خانواده را به سینه خود میزنند. پس بدانید چنانچه کسی برخلاف خواسته ها و اوامر خلیفه ی وقت جناب یزید إبن معاویه گامی بردارد که مورد خشم و غضب او قرار بگیرد به سرنوشت حسین إبن علی، آن کذّاب إبن کذّاب دچار خواهد شد. به گواهی تاریخ، در آن میان که مسجد کوفه سرتاسر پر بود از خواص و عوام و همه ی آنها جسارت ها و ناسزا گویی های عبیدالله إبن زیاد را بر علیه حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام با گوش خود می شنیدند و با چشم خود می دیدند حتی یک نفر از آن گروه گمراه سخنی نگفت و هیچ اعتراضی نکرد؛ مگر پیرمرد نابینایی به نام (عبدالله إبن عفیف اُزدی)بپا خواست و در مقابل چشم همه ی مردم رشته‌ی سخنرانی عبیدالله إبن زیاد را پاره کرد و فریاد زد: ای پسر زن بدکاره ی زناکار؛ دروغگو تویی و پدر نانجیب حرام زاده ات که ناف او را با دروغ و حقّه بازی بریدند! کذّاب إبن کذّاب تویی که خون بیگناهان را جای آب سر میکشی! دروغگو تویی و آن ملعون زاده ایی که تو را به تخت ریاست این شهر منصوب کرده است! دروغگو تویی که اولاد رسول خدا را می کُشی و بر منبر رسول خدا در مسجد بالا میروی و به ریش مسلمین می خندی! دروغگو تویی که دختران نجیب زاده ی ایرانی تبار را در زمان حکومت ارباب ملعونت معاویه از سرزمین خراسان به بصره آوردی و پرده ی شرم و حیا را از آنان دریدی! دروغگو تو هستی که مادرت قبل از جاری شدن صیغه ی عقد از پدرت باردار شد و تو را زایید! دروغگو تویی که هنوز نمیدانی نام پدربزرگت چیست! زیرا پدر ستمکارت تا آخرین روز عمرش نمی دانست توسط کدام مرد هوس بازی از طریق مادرش سمیه به وجود آمده است! دروغگو تویی که نسل اندر نسلت حرام زاده اید و آن را نمیتوانی بر کسی مخفی بداری! دروغگو تویی که دستت به خون جوانان رسول خدا صلی الله علیه واله تا روز قیامت آغشته است! دروغگو تویی که ناموس محمّد صلی الله علیه واله را سوار بر شترهای بی جحاز کرده ایی و برای نمایش آنان را در میادین و معابر این شهر هزار رنگ در مقابل چشمان صدها مرد و جوان چشم ناپاک هوس باز بدون هیچ روپوش و روبنده ایی عبور میدهی و اینک آنان را در کاروانسرای متروکه ایی که جای مسافران غریب است جای داده ایی! وای بر تو باد که در حق اهلبیت رسول خدا چنین جنایاتی روا داشته ایی! عبیدالله إبن زیاد که از سخنان عبدالله إبن عفیف اُزدی به نهایت خشم و غضب و عصبانیت رسیده بود از سر پرخاشگری فریاد زد: این پیرمرد گستاخ کیست تا زبان درازش را ببُرم و او را به آبا و اجدادش ملحق نمایم!؟ قبل از اینکه کسی جواب إبن زیاد را بدهد خودِ عبدالله إبن عفیف گفت: ای دشمن خدا؛ گوینده ی این سخنها منم ،عبدالله إبن عفیف ازدی؛ ای پسر مرجانه؛ شما دودمان پاک رسول خدا صلی الله علیه واله را که خداوند ایشان را از هر گناه و آلودگی پاک و پاکیزه آفریده است میکشید و ادعای مسلمانی هم م
یکنید!؟ ای فرزندان مهاجرین و انصار؛ به داد برسید و از این طاغوت کافر که پیغمبر خدا او را ملعون إبن ملعون خوانده است انتقام خون اهلبیتش را بگیرید. اعضای محترم گروه توجه بفرمائید؛ به گواهی تاریخ، عبدالله إبن عفیف اُزدی از بزرگان شیعه و پیروان بااخلاص و ناب حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام و از زاهدان و عابدان پاک سرشت است که پیوسته در محافل و مجالس، ذکر اوصاف و مدح اهلبیت رسول خدا صلی الله علیه واله را مینمود. به گواهی تاریخ، عبدالله إبن عفیف چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفّین در راه یاری کردن و نصرت امام علی علیه السلام از دست داد و در محرّم سال61 هجری به علت نابینایی چشمان خود نتوانست در صحرای کربلا خدمت امام حسین علیه السلام حضور پیدا نماید، زیرا چندین سال قبل از فاجعه ی عاشورا کور نابینا و خانه نشین گردیده بود. در روز چهاردهم 14 محرّم الحرام سال61 شصت و یک هجری، عبدالله إبن عفیف ازدی وقتی که از عبیدالله إبن زیاد ملعون در مسجد کوفه آن کلمات کفر آمیز را شنید نتوانست مانند دیگر مسلمانان بی غیرت و به ظاهر مؤمن و دیندار که تنها نماز خواندن و قرائت قران را از اسلام یاد گرفته اند سکوت کند تا زمامداران سلطه هر غلطی که خواستند بکنند و هر باری به روی دوش مردم نهادند تن در دهد، لذا بر سر إبن زیاد فریاد کشید و سخنرانی او را قطع کرد و صدای اعتراض خود را به گوش همه رساند و پیام خود را به تاریخ و نسل های بعد از خود نیز فرستاد که: هان ای مسلمانان؛ هنوز اسلام غریب است و علی و فرزندانش در میان شیعیانش مظلوم ، اگر شما یار مظلوم نباشید قطعا ظالم را یاری خواهید کرد،راه سومی وجود ندارد؛ زیرا سکوت در برابر ظلم کمک به ظالم میکند و در روز قیامت، نخست خداوند مظلومی را که اجازه داده به او ظلم کنند مورد مؤاخذه قرار خواهد داد. پس در برابر عبیدالله إبن زیاد، این حاکم ظالم زورگوی خونخوار سکوت نکنید که اگر ساکت نشستید در گناهان او شریک جرم وی هستید. عبیدالله إبن زیاد از شدت خشم و غضب مانند آتش شعله ور و برافروخته شد و رگهای گردنش متورّم گردید؛ در همان حال دستور داد تا به سرعت عبدالله إبن عفیف را دستگیر کنند و او را به نزدش ببرند. مأموران چابک و زرنگ و آماده به خدمت إبن زیاد دویدند و عبدالله را دستگیر کردند. عبدالله که خود را در چنگ مأموران إبن زیاد دید طایفه ی ( اُزد )را به کمک و یاری خود طلبید؛ گروه بسیاری بالغ بر حدود 700 هفتصد نفر از مردان و جوانان قبیله ی اُزد که در مسجد کوفه حضور داشتند عبدالله إبن عفیف اُزدی را از دست مأموران حکومتی نجات دادند و او را راهی خانه کردند. عبیدالله إبن زیاد نیز چون در آن ازدحام و با آن شور و هیجان توان مبارزه با مردان و جوانان قبیله ی ازد را نداشت و مطمئن بود اگر دست از پا خطا کند او را در مسجد قطعه قطعه میکنند سراسیمه همراه با عده ای از همراهان خود به سمت قصر دارالعماره گریخت و مسجد کوفه را به سرعت ترک کرد. به گواهی تاریخ، وقتی عبیدالله إبن زیاد وارد ارگ حکومتی گردید و از حمله ی احتمالی قبیله ی اُزد خود را در امان دید تا هنگام فرا رسیدن شب صبر و شکیبایی به خرج داد؛ آنگاه نام و نشانی و آدرس منازل مردان قبیله ی ازد را که در مسجد به حمایت از عبدالله إبن عفیف برخواسته بودند را از عَمرو إبن حُریث رئیس شهربانی و شرطه های کوفه و شمر إبن ذی الجوشن ضُبابی سؤال کرد و آنها هر کسی از آن جمع را میشناختند برای او معرفی کردند. پس عبیدالله إبن زیاد تاریکی شب را مناسب یافت و دستور داد تعداد زیادی مأمور سراپا مسلح تحت فرماندهی عَمرو إبن حُریث و شمر ذی الجوشن جانب آنان حرکت کنند و اکثریت آن مردان و جوانان را در همان شب دستگیر کرده و به نزد او به قصر دارالعماره برند. وقتی لشکر إبن زیاد آن مردان و جوانان را از خانه های خود خارج کرده و به نزد إبن زیاد احضار نمودند، عبیدالله إبن زیاد دستور داد تا همه ی آن مردان و جوانان را به زندان و سیاهچال های قصر افکندند و سردسته ی ایشان عبدالرحمان إبن مخنف اُزدی را در همان شب به وسیله ی شمشیر سر از تنش جدا کرده و جنازه اش را به درب خانه اش در ملأ خاص و عام آویزان نمایند. عبدالرحمن إبن مخنف ازدی قبل از اعدام گفت: وای بر حال عبدالله إبن عفیف که هم خودش را بیچاره کرد و هم اقوامش را. به هر صورت پس از آنکه حامیان عبدالله و به اصطلاح إبن زیاد، شورشیان را دستگیر و زندانی کردند عبیدالله إبن زیاد دستور داد دسته ایی از مأموران حکومت در همان شب به منزل عبدالله إبن عفیف ریخته و پس از دستگیری، وی را نزد او ببرند،از سوی دیگر خبر دستگیر کردن تعدادی از مردان قبیله ی اُزد و کشته گردیدن عبدالرحمن إبن مخنف به گوش دیگر افراد قبیله ی عبدالله رسید؛ آنان نیز قبل از رسیدن مأموران حکومتی خانه ی عبدالله إبن عفیف را احاطه کردند و کنار درب منزلش اجتماع نمودند. ضمناً گروه دیگری از هم پیمانان قبی
له ی اُزد که یمنی بودند نیز به عنوان حمایت از عبدالله به جمع اُزدیان پیوستند و اطراف خانه ی عبدالله مشغول پاسبانی و نگهبانی گردیدند... [۸/۳۰،‏ ۲۲:۱۷] ‏‪+98 938 609 5880‬‏: به گواهی تاریخ، جمعیت انبوهی گرد هم آمدند. إبن زیاد که از این گردهمایی و اجتماع اُزدیان توسط مخبران و جاسوسان خود باخبر شد و فهمید که مأمورانش توان مقاومت ندارند گروهی از قبایل (مضر) را به فرماندهی محمد إبن اشعث إبن قیس کِندی اعزام کرد و دستور داد به هر نحوی که ممکن است عبدالله إبن عفیف را دستگیر کنند و به حضور وی ببرند. پس به نقل از تواریخ متعدد و منابع معتبر، در آن شب برای دستگیر کردن عبدالله إبن عفیف جنگ و درگیری سختی بین طرفین واقع شد و از هر دو طرف گروه بسیاری کشته شدند تا سرانجام قبیله ی اُزد شکست خوردند و نیروهای محمد إبن اشعث به داخل خانه ی عبدالله إبن عفیف وارد شدند. دختر عبدالله إبن عفیف که سربازان إبن زیاد را دید به وسط خانه آمده اند داد کشید و به پدرش گفت: پدرجان این لشکر به درون خانه رسیدند. عبدالله به دخترش گفت :ناراحت نباش دخترم؛ فقط به سرعت برو و شمشیر مرا به دستم برسان. دخترش رفت و شمشیر را به نزد عبدالله آورد؛ عبدالله شمشیر را گرفت و به دفاع از خود پرداخت و در همان حال رجزی بدین مضمون میخواند و شمشیر برّان خود را دور سرش میچرخاند. خلاصه ی تمام اشعار عبدالله به ترجمه ی فارسی چنین است👇 اگر چشمم بینا بود و روی سیاه شما را میدیدم میدان را بر شما تنگ میکردم و داغ دلم را با ریختن خون شما تسکین و شفا میدادم؛ با این حال هم اگر تک تک شما به جنگ من آیید شما را نابود میکنم،وای به حال یزید و إبن زیاد در روزی که خداوند حاکم و پیغمبر و علی علیه السلام دشمن آنها باشند،اگر مرا نمیشناسید من پسر انسان با فضیلت و پاکدامن، پدرم که اسمش عفیف و زاده ی امّ عامر است هستم ،از گروه شما بسیاری از دلاوران و زره پوشان و بدون زره را در جنگ صفین و جمل به خاک مذلّت افکنده ام و اینک نوبت شما و اربابان و صاحبان ناپاک شما هست که با شمشیرم زمین خدا را از لوث وجود خبیث شما پاک و تطهیر نمایم ،اگر در کربلا در رکاب پسر پیامبر نبودم تا از اهلبیت رسول خدا دفاع کنم امشب خانه ی خود را قتلگاه کربلا میدانم و با زبان و خون و جانم از حسین إبن علی علیه السلام حمایت و پشتیبانی میکنم. در این میان که عبدالله با چشم نابینا میجنگید و از خود دفاع میکرد دخترش به او میگفت و فریاد میزد که ای کاش من مرد بودم و پیش روی تو ای پدر با این ظالمان قاتل که دستشان به خون اهلبیت پیامبر آغشته است میجنگیدم و انتقام خون مولا و سید و سالارم حسین را از آنان میگرفتم. لشکریان إبن زیاد دور عبدالله را گرفتند ،او همچنان با شمشیر دور میزد و از خود دفاع میکرد و در همان حال به دخترش میگفت: دخترم مانند دختران علی مرتضی علیه السلام تا زنده هستی مبلّغ و پیام آور عاشورا و کربلا باش و به نسل های آینده بگو پدرم با اینکه پیرمردی ضعیف و نابینا و خانه نشین بود در راه یاری اهلبیت پیامبر از هیچ چیزی دریغ نکرد تا اینکه جان خود را کف دستش گذاشت و آن را فدای سید و سالار شهیدان حضرت حسین إبن علی علیه السلام کرد. کسی جرأت نمیکرد به عبدالله إبن عفیف نزدیک شود، زیرا از هر طرفی که سربازان إبن زیاد به او نزدیک میشدند دخترش به وی میگفت و او نیز از همان طرف شمشیر خود را میچرخاند و از خود دفاع میکرد؛ تا اینکه اطراف عبدالله را کاملاً محاصره کردند. دخترش بانگ برآورد که (وا ذلّاه) کار بر پدرم سخت شد و او یاری کننده ایی ندارد تا از دست این قوم خون آشام نجاتش دهند! پس از یک نبرد تقریباً طولانی، عبدالله إبن عفیف با اینکه نابینا بود پنجاه 50 مرد سوار و بیست و سه 23 پیاده نظام را از پای درآورد و آنان را کشت و عده ی دیگری را با خراش نوک شمشیرش مجروح و زخمی کرد،اما متأسفانه سرانجام او را زنده دستگیر کرده و به نزد إبن زیاد آوردند. عبیدالله إبن زیاد وقتی او را زیر دستان خود اسیر دید به وی گفت: ای پیرمرد کور؛ خدا را شکر میکنم که تو را خوار و ذلیل کرد. عبدالله در جواب گفت : ای دشمن خدا؛ چگونه خدا مرا ذلیل کرد در صورتی که به من توفیق داد تا عده ایی از قاتلان پسر پیامبر را به سزای اعمالشان رسانم و حاکم فاسقی مثل تو را در میان خاص و عام رسوا نمایم!؟ ذلیل و خوار تویی که در میان خلق هیچ شرف و آبرویی برایت نمانده است که صد البته از روز تولدت تاکنون بی آبرو از مادر ناپاکت مرجانه ی بدکاره زاییده ایی. عبیدالله إبن زیاد برای اینکه بحث را عوض کند و میدانست که عبدالله إبن عفیف از شیعیان امام علی علیه السلام است لذا میخواست بهانه ایی برای کشتنش پیدا کند پرسید : عقیده ات در مورد عثمان إبن عفان خلیفه ی سوم مسلمین چیست؟ عبدالله إبن عفیف به او گفت : ای زنا زاده ی بی شرف؛ تو را به عثمان چکار!؟ او چه خوب بود و چه بد ،اصلاح کرد یا فساد به وجود آورد به او وخد
ایش مربوط است ، زیرا خداوند ولیّ خلق خویش است؛ خداوند میان مردم و عثمان به عدل و داد حکم خواهد کرد، بنابراین تو از خودت و پدرت از من سؤال کن تا بگویم که هستید یا از یزید و پدر یزید معاویه إبن ابوسفیان بپرس تا بگویم که بودند و که هستند که لعنت خدا بر همه ی شما باد،چکار به عثمان داری ای لعین!؟ مخاطبین عزیز توجه بفرمایید؛ منظور إبن زیاد این بود که عبدالله إبن عفیف از عثمان بدگویی و تند خویی نماید تا به بهانه ی توهین به عثمان، عبدالله إبن عفیف را به قتل رساند اما عبدالله با هوشیاری و زیرکی هیچ سخنی در مورد عثمان نگفت و بهانه ایی به دست إبن زیاد نداد. عبیدالله إبن زیاد که نتوانست هیچ بهانه ایی به دست بیاورد تا جواب او را بدهد به او گفت : من دیگر به هیچ وجه از تو سؤالی ندارم، جز اینکه باید شربت تلخ مرگ را جرعه جرعه به تو بنوشانم. عبدالله إبن عفیف گفت: قبل از اینکه تو از مادر ناپاکت متولد شوی من از خداوند درخواست کرده بودم که شهادت را نصیبم فرماید و از خداوند خواسته بودم که شهادتم را به دست ملعون ترین و دشمن ترین خلقش که سزاوار آتش دوزخ است قرار دهد. وقتی که چشمانم در جنگهای صفّین و جمل نابینا شد از فیض شهادت مأیوس شدم ولی هم اکنون خدا را شکر میکنم که پس از ناامیدی و یأس، دعاهای قدیمم را به اجابت رسانده و شهادت را نصیبم فرموده است. إبن زیاد که دیگر از گفتار تند و کوبنده ی عبدالله إبن عفیف خسته گردیده بود و چاره ایی جز کشتنش نداشت ،دستور داد تا گردنش را از بدن قطع کردند و زبانش را بریدند و جنازه ی پاک و مطهّر آن شهید نهضت حسینی را در مکانی به نام (سَبخه) به دار آویختند. اعضای محترم و عزیز گروه توجه بفرمایید؛ به گواهی تاریخ، در لغت عرب، زمین شوره زار را سَبخه میگویند. برخی به جای سَبخه، مسجد را ذکر کرده اند و برخی دیگر نقل کرده اند در لغت عربی آن زمان با توجه به گویش ها و لهجه های بومی عراق، سبخه منظور از توالت و دستشویی میباشد که متأسفانه در منابع تاریخی، محل به دار آویختن جنازه ی مطهر عبدالله إبن عفیف را به صورت واضح و آشکار ذکر نکرده اند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. إن شاءالله ادامه مطالب را فردا خدمت شما عزیزان ارسال خواهیم کرد. با تشکر از همراهی شما التماس دعا🌹🏴
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک