eitaa logo
تاریخ تشیع
178 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
28 فایل
کانال تاریخ تشیع همراه با عالیترین مطالب در حوزه های تاریخ، علوم سیاسی، اجتماعی، هنر، ادبیات، نجوم، دانستنیها، فایلها + پی دی اف تمامی مطالب معتبر هستند همراه با مرجع، منابع آورده می شوند. نظرات وپیشنهادات مدیرکانال: @uwiyut
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
هدایت شده از یوسف الزهرا
4_319907705579896976.mp3
573.9K
هدایت شده از یوسف الزهرا
بحق ثامن الحجج اللهم عجل لولیک الفرج
به گام با کاروان حسینی با عرض سلام و ادب و احترام خدمت اعضای محترم و عزیز گروه🌹🏴 آنچه گذشت...👇🏻 در مطالبی که روز گذشته ارسال شد خدمت شما عزیزان ملاحظه فرمودید؛ جمع اسیران دلداغدار کربلا را پس از ورود به مجلس عبیدالله إبن زیاد لعنت الله علیه در دارالعماره کوفه طبق دستور إبن زیاد به یک کاروانسرایی در نزدیکی مسجد جامع کوفه انتقال دادند و دو شبانه روز آنها را در آن کاروانسرا تحت الحفظ نزد خود نگهداری نمودند. اما بعد...👇🏻 به گواهی تاریخ، فردای آن شبی که اسیران کربلا را به مجلس إبن زیاد وارد کردند در حوالی ظهر روز 14چهاردهم محرّم، عبیدالله إبن زیاد دستور داد تا در وقت نماز ظهر جارچیان دربار، اهالی کوفه را به مسجد جامع فرابخوانند و در آنجا پیرامون قتل حضرت حسین إبن علی علیه السلام برای مردم سخنرانی نماید. پس بنابراین جارچیان دربار به سرعت در کوچه ها و معابر و بازار شهر دستور عبیدالله إبن زیاد را به مردم ابلاغ نمودند. رفته رفته تا قبل از اذان ظهر صحن و سرای مسجد کوفه برای گوش دادن به سخنرانی عبیدالله إبن زیاد مملو از جماعت کوفی گردید. به نقل تاریخ الکامل اثر عزّالدین إبن اُثیر، جلد چهارم و پنجم ، عبیدالله إبن زیاد به منبر مسجد کوفه رفت. پس از حمد و ثنای خدا، به مردم گفت : حمد و سپاس خدا را که حق را آشکار کرد و باطل را نابود ساخت؛ آن خدایی که امیرالمؤمنین یزید إبن معاویه إبن ابوسفیان را خلیفه ی مسلمین قرار داد و سپاه او را بر آشوبگران اهل حجاز فاتح و پیروز گرداند. ای مسلمین و مؤمنین؛ شما با چشمان خود دیدید چگونه گروهی فتنه گر بر علیه خلیفه عَلَم قیام برافراشتند و دیدید چگونه خداوند عالم آنان را به دست ما خوار و زبون ساخت؛ خدا را سپاسگذارم که کشت دروغگو پسر دروغگو را ، منظورم از دروغگو، حسین إبن علی و پدرش علی إبن ابیطالب است که مشاهده کردید به خاطر کفران و عصیان و سرکشی به چه عذابی گرفتار گردیدند. خداوند، خاندان علی را به روز سیاه نشاند تا درس عبرتی شود برای کسانی که سنگ این خانواده را به سینه خود میزنند. پس بدانید چنانچه کسی برخلاف خواسته ها و اوامر خلیفه ی وقت جناب یزید إبن معاویه گامی بردارد که مورد خشم و غضب او قرار بگیرد به سرنوشت حسین إبن علی، آن کذّاب إبن کذّاب دچار خواهد شد. به گواهی تاریخ، در آن میان که مسجد کوفه سرتاسر پر بود از خواص و عوام و همه ی آنها جسارت ها و ناسزا گویی های عبیدالله إبن زیاد را بر علیه حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام با گوش خود می شنیدند و با چشم خود می دیدند حتی یک نفر از آن گروه گمراه سخنی نگفت و هیچ اعتراضی نکرد؛ مگر پیرمرد نابینایی به نام (عبدالله إبن عفیف اُزدی)بپا خواست و در مقابل چشم همه ی مردم رشته‌ی سخنرانی عبیدالله إبن زیاد را پاره کرد و فریاد زد: ای پسر زن بدکاره ی زناکار؛ دروغگو تویی و پدر نانجیب حرام زاده ات که ناف او را با دروغ و حقّه بازی بریدند! کذّاب إبن کذّاب تویی که خون بیگناهان را جای آب سر میکشی! دروغگو تویی و آن ملعون زاده ایی که تو را به تخت ریاست این شهر منصوب کرده است! دروغگو تویی که اولاد رسول خدا را می کُشی و بر منبر رسول خدا در مسجد بالا میروی و به ریش مسلمین می خندی! دروغگو تویی که دختران نجیب زاده ی ایرانی تبار را در زمان حکومت ارباب ملعونت معاویه از سرزمین خراسان به بصره آوردی و پرده ی شرم و حیا را از آنان دریدی! دروغگو تو هستی که مادرت قبل از جاری شدن صیغه ی عقد از پدرت باردار شد و تو را زایید! دروغگو تویی که هنوز نمیدانی نام پدربزرگت چیست! زیرا پدر ستمکارت تا آخرین روز عمرش نمی دانست توسط کدام مرد هوس بازی از طریق مادرش سمیه به وجود آمده است! دروغگو تویی که نسل اندر نسلت حرام زاده اید و آن را نمیتوانی بر کسی مخفی بداری! دروغگو تویی که دستت به خون جوانان رسول خدا صلی الله علیه واله تا روز قیامت آغشته است! دروغگو تویی که ناموس محمّد صلی الله علیه واله را سوار بر شترهای بی جحاز کرده ایی و برای نمایش آنان را در میادین و معابر این شهر هزار رنگ در مقابل چشمان صدها مرد و جوان چشم ناپاک هوس باز بدون هیچ روپوش و روبنده ایی عبور میدهی و اینک آنان را در کاروانسرای متروکه ایی که جای مسافران غریب است جای داده ایی! وای بر تو باد که در حق اهلبیت رسول خدا چنین جنایاتی روا داشته ایی! عبیدالله إبن زیاد که از سخنان عبدالله إبن عفیف اُزدی به نهایت خشم و غضب و عصبانیت رسیده بود از سر پرخاشگری فریاد زد: این پیرمرد گستاخ کیست تا زبان درازش را ببُرم و او را به آبا و اجدادش ملحق نمایم!؟ قبل از اینکه کسی جواب إبن زیاد را بدهد خودِ عبدالله إبن عفیف گفت: ای دشمن خدا؛ گوینده ی این سخنها منم ،عبدالله إبن عفیف ازدی؛ ای پسر مرجانه؛ شما دودمان پاک رسول خدا صلی الله علیه واله را که خداوند ایشان را از هر گناه و آلودگی پاک و پاکیزه آفریده است میکشید و ادعای مسلمانی هم م
یکنید!؟ ای فرزندان مهاجرین و انصار؛ به داد برسید و از این طاغوت کافر که پیغمبر خدا او را ملعون إبن ملعون خوانده است انتقام خون اهلبیتش را بگیرید. اعضای محترم گروه توجه بفرمائید؛ به گواهی تاریخ، عبدالله إبن عفیف اُزدی از بزرگان شیعه و پیروان بااخلاص و ناب حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام و از زاهدان و عابدان پاک سرشت است که پیوسته در محافل و مجالس، ذکر اوصاف و مدح اهلبیت رسول خدا صلی الله علیه واله را مینمود. به گواهی تاریخ، عبدالله إبن عفیف چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفّین در راه یاری کردن و نصرت امام علی علیه السلام از دست داد و در محرّم سال61 هجری به علت نابینایی چشمان خود نتوانست در صحرای کربلا خدمت امام حسین علیه السلام حضور پیدا نماید، زیرا چندین سال قبل از فاجعه ی عاشورا کور نابینا و خانه نشین گردیده بود. در روز چهاردهم 14 محرّم الحرام سال61 شصت و یک هجری، عبدالله إبن عفیف ازدی وقتی که از عبیدالله إبن زیاد ملعون در مسجد کوفه آن کلمات کفر آمیز را شنید نتوانست مانند دیگر مسلمانان بی غیرت و به ظاهر مؤمن و دیندار که تنها نماز خواندن و قرائت قران را از اسلام یاد گرفته اند سکوت کند تا زمامداران سلطه هر غلطی که خواستند بکنند و هر باری به روی دوش مردم نهادند تن در دهد، لذا بر سر إبن زیاد فریاد کشید و سخنرانی او را قطع کرد و صدای اعتراض خود را به گوش همه رساند و پیام خود را به تاریخ و نسل های بعد از خود نیز فرستاد که: هان ای مسلمانان؛ هنوز اسلام غریب است و علی و فرزندانش در میان شیعیانش مظلوم ، اگر شما یار مظلوم نباشید قطعا ظالم را یاری خواهید کرد،راه سومی وجود ندارد؛ زیرا سکوت در برابر ظلم کمک به ظالم میکند و در روز قیامت، نخست خداوند مظلومی را که اجازه داده به او ظلم کنند مورد مؤاخذه قرار خواهد داد. پس در برابر عبیدالله إبن زیاد، این حاکم ظالم زورگوی خونخوار سکوت نکنید که اگر ساکت نشستید در گناهان او شریک جرم وی هستید. عبیدالله إبن زیاد از شدت خشم و غضب مانند آتش شعله ور و برافروخته شد و رگهای گردنش متورّم گردید؛ در همان حال دستور داد تا به سرعت عبدالله إبن عفیف را دستگیر کنند و او را به نزدش ببرند. مأموران چابک و زرنگ و آماده به خدمت إبن زیاد دویدند و عبدالله را دستگیر کردند. عبدالله که خود را در چنگ مأموران إبن زیاد دید طایفه ی ( اُزد )را به کمک و یاری خود طلبید؛ گروه بسیاری بالغ بر حدود 700 هفتصد نفر از مردان و جوانان قبیله ی اُزد که در مسجد کوفه حضور داشتند عبدالله إبن عفیف اُزدی را از دست مأموران حکومتی نجات دادند و او را راهی خانه کردند. عبیدالله إبن زیاد نیز چون در آن ازدحام و با آن شور و هیجان توان مبارزه با مردان و جوانان قبیله ی ازد را نداشت و مطمئن بود اگر دست از پا خطا کند او را در مسجد قطعه قطعه میکنند سراسیمه همراه با عده ای از همراهان خود به سمت قصر دارالعماره گریخت و مسجد کوفه را به سرعت ترک کرد. به گواهی تاریخ، وقتی عبیدالله إبن زیاد وارد ارگ حکومتی گردید و از حمله ی احتمالی قبیله ی اُزد خود را در امان دید تا هنگام فرا رسیدن شب صبر و شکیبایی به خرج داد؛ آنگاه نام و نشانی و آدرس منازل مردان قبیله ی ازد را که در مسجد به حمایت از عبدالله إبن عفیف برخواسته بودند را از عَمرو إبن حُریث رئیس شهربانی و شرطه های کوفه و شمر إبن ذی الجوشن ضُبابی سؤال کرد و آنها هر کسی از آن جمع را میشناختند برای او معرفی کردند. پس عبیدالله إبن زیاد تاریکی شب را مناسب یافت و دستور داد تعداد زیادی مأمور سراپا مسلح تحت فرماندهی عَمرو إبن حُریث و شمر ذی الجوشن جانب آنان حرکت کنند و اکثریت آن مردان و جوانان را در همان شب دستگیر کرده و به نزد او به قصر دارالعماره برند. وقتی لشکر إبن زیاد آن مردان و جوانان را از خانه های خود خارج کرده و به نزد إبن زیاد احضار نمودند، عبیدالله إبن زیاد دستور داد تا همه ی آن مردان و جوانان را به زندان و سیاهچال های قصر افکندند و سردسته ی ایشان عبدالرحمان إبن مخنف اُزدی را در همان شب به وسیله ی شمشیر سر از تنش جدا کرده و جنازه اش را به درب خانه اش در ملأ خاص و عام آویزان نمایند. عبدالرحمن إبن مخنف ازدی قبل از اعدام گفت: وای بر حال عبدالله إبن عفیف که هم خودش را بیچاره کرد و هم اقوامش را. به هر صورت پس از آنکه حامیان عبدالله و به اصطلاح إبن زیاد، شورشیان را دستگیر و زندانی کردند عبیدالله إبن زیاد دستور داد دسته ایی از مأموران حکومت در همان شب به منزل عبدالله إبن عفیف ریخته و پس از دستگیری، وی را نزد او ببرند،از سوی دیگر خبر دستگیر کردن تعدادی از مردان قبیله ی اُزد و کشته گردیدن عبدالرحمن إبن مخنف به گوش دیگر افراد قبیله ی عبدالله رسید؛ آنان نیز قبل از رسیدن مأموران حکومتی خانه ی عبدالله إبن عفیف را احاطه کردند و کنار درب منزلش اجتماع نمودند. ضمناً گروه دیگری از هم پیمانان قبی
له ی اُزد که یمنی بودند نیز به عنوان حمایت از عبدالله به جمع اُزدیان پیوستند و اطراف خانه ی عبدالله مشغول پاسبانی و نگهبانی گردیدند... [۸/۳۰،‏ ۲۲:۱۷] ‏‪+98 938 609 5880‬‏: به گواهی تاریخ، جمعیت انبوهی گرد هم آمدند. إبن زیاد که از این گردهمایی و اجتماع اُزدیان توسط مخبران و جاسوسان خود باخبر شد و فهمید که مأمورانش توان مقاومت ندارند گروهی از قبایل (مضر) را به فرماندهی محمد إبن اشعث إبن قیس کِندی اعزام کرد و دستور داد به هر نحوی که ممکن است عبدالله إبن عفیف را دستگیر کنند و به حضور وی ببرند. پس به نقل از تواریخ متعدد و منابع معتبر، در آن شب برای دستگیر کردن عبدالله إبن عفیف جنگ و درگیری سختی بین طرفین واقع شد و از هر دو طرف گروه بسیاری کشته شدند تا سرانجام قبیله ی اُزد شکست خوردند و نیروهای محمد إبن اشعث به داخل خانه ی عبدالله إبن عفیف وارد شدند. دختر عبدالله إبن عفیف که سربازان إبن زیاد را دید به وسط خانه آمده اند داد کشید و به پدرش گفت: پدرجان این لشکر به درون خانه رسیدند. عبدالله به دخترش گفت :ناراحت نباش دخترم؛ فقط به سرعت برو و شمشیر مرا به دستم برسان. دخترش رفت و شمشیر را به نزد عبدالله آورد؛ عبدالله شمشیر را گرفت و به دفاع از خود پرداخت و در همان حال رجزی بدین مضمون میخواند و شمشیر برّان خود را دور سرش میچرخاند. خلاصه ی تمام اشعار عبدالله به ترجمه ی فارسی چنین است👇 اگر چشمم بینا بود و روی سیاه شما را میدیدم میدان را بر شما تنگ میکردم و داغ دلم را با ریختن خون شما تسکین و شفا میدادم؛ با این حال هم اگر تک تک شما به جنگ من آیید شما را نابود میکنم،وای به حال یزید و إبن زیاد در روزی که خداوند حاکم و پیغمبر و علی علیه السلام دشمن آنها باشند،اگر مرا نمیشناسید من پسر انسان با فضیلت و پاکدامن، پدرم که اسمش عفیف و زاده ی امّ عامر است هستم ،از گروه شما بسیاری از دلاوران و زره پوشان و بدون زره را در جنگ صفین و جمل به خاک مذلّت افکنده ام و اینک نوبت شما و اربابان و صاحبان ناپاک شما هست که با شمشیرم زمین خدا را از لوث وجود خبیث شما پاک و تطهیر نمایم ،اگر در کربلا در رکاب پسر پیامبر نبودم تا از اهلبیت رسول خدا دفاع کنم امشب خانه ی خود را قتلگاه کربلا میدانم و با زبان و خون و جانم از حسین إبن علی علیه السلام حمایت و پشتیبانی میکنم. در این میان که عبدالله با چشم نابینا میجنگید و از خود دفاع میکرد دخترش به او میگفت و فریاد میزد که ای کاش من مرد بودم و پیش روی تو ای پدر با این ظالمان قاتل که دستشان به خون اهلبیت پیامبر آغشته است میجنگیدم و انتقام خون مولا و سید و سالارم حسین را از آنان میگرفتم. لشکریان إبن زیاد دور عبدالله را گرفتند ،او همچنان با شمشیر دور میزد و از خود دفاع میکرد و در همان حال به دخترش میگفت: دخترم مانند دختران علی مرتضی علیه السلام تا زنده هستی مبلّغ و پیام آور عاشورا و کربلا باش و به نسل های آینده بگو پدرم با اینکه پیرمردی ضعیف و نابینا و خانه نشین بود در راه یاری اهلبیت پیامبر از هیچ چیزی دریغ نکرد تا اینکه جان خود را کف دستش گذاشت و آن را فدای سید و سالار شهیدان حضرت حسین إبن علی علیه السلام کرد. کسی جرأت نمیکرد به عبدالله إبن عفیف نزدیک شود، زیرا از هر طرفی که سربازان إبن زیاد به او نزدیک میشدند دخترش به وی میگفت و او نیز از همان طرف شمشیر خود را میچرخاند و از خود دفاع میکرد؛ تا اینکه اطراف عبدالله را کاملاً محاصره کردند. دخترش بانگ برآورد که (وا ذلّاه) کار بر پدرم سخت شد و او یاری کننده ایی ندارد تا از دست این قوم خون آشام نجاتش دهند! پس از یک نبرد تقریباً طولانی، عبدالله إبن عفیف با اینکه نابینا بود پنجاه 50 مرد سوار و بیست و سه 23 پیاده نظام را از پای درآورد و آنان را کشت و عده ی دیگری را با خراش نوک شمشیرش مجروح و زخمی کرد،اما متأسفانه سرانجام او را زنده دستگیر کرده و به نزد إبن زیاد آوردند. عبیدالله إبن زیاد وقتی او را زیر دستان خود اسیر دید به وی گفت: ای پیرمرد کور؛ خدا را شکر میکنم که تو را خوار و ذلیل کرد. عبدالله در جواب گفت : ای دشمن خدا؛ چگونه خدا مرا ذلیل کرد در صورتی که به من توفیق داد تا عده ایی از قاتلان پسر پیامبر را به سزای اعمالشان رسانم و حاکم فاسقی مثل تو را در میان خاص و عام رسوا نمایم!؟ ذلیل و خوار تویی که در میان خلق هیچ شرف و آبرویی برایت نمانده است که صد البته از روز تولدت تاکنون بی آبرو از مادر ناپاکت مرجانه ی بدکاره زاییده ایی. عبیدالله إبن زیاد برای اینکه بحث را عوض کند و میدانست که عبدالله إبن عفیف از شیعیان امام علی علیه السلام است لذا میخواست بهانه ایی برای کشتنش پیدا کند پرسید : عقیده ات در مورد عثمان إبن عفان خلیفه ی سوم مسلمین چیست؟ عبدالله إبن عفیف به او گفت : ای زنا زاده ی بی شرف؛ تو را به عثمان چکار!؟ او چه خوب بود و چه بد ،اصلاح کرد یا فساد به وجود آورد به او وخد
ایش مربوط است ، زیرا خداوند ولیّ خلق خویش است؛ خداوند میان مردم و عثمان به عدل و داد حکم خواهد کرد، بنابراین تو از خودت و پدرت از من سؤال کن تا بگویم که هستید یا از یزید و پدر یزید معاویه إبن ابوسفیان بپرس تا بگویم که بودند و که هستند که لعنت خدا بر همه ی شما باد،چکار به عثمان داری ای لعین!؟ مخاطبین عزیز توجه بفرمایید؛ منظور إبن زیاد این بود که عبدالله إبن عفیف از عثمان بدگویی و تند خویی نماید تا به بهانه ی توهین به عثمان، عبدالله إبن عفیف را به قتل رساند اما عبدالله با هوشیاری و زیرکی هیچ سخنی در مورد عثمان نگفت و بهانه ایی به دست إبن زیاد نداد. عبیدالله إبن زیاد که نتوانست هیچ بهانه ایی به دست بیاورد تا جواب او را بدهد به او گفت : من دیگر به هیچ وجه از تو سؤالی ندارم، جز اینکه باید شربت تلخ مرگ را جرعه جرعه به تو بنوشانم. عبدالله إبن عفیف گفت: قبل از اینکه تو از مادر ناپاکت متولد شوی من از خداوند درخواست کرده بودم که شهادت را نصیبم فرماید و از خداوند خواسته بودم که شهادتم را به دست ملعون ترین و دشمن ترین خلقش که سزاوار آتش دوزخ است قرار دهد. وقتی که چشمانم در جنگهای صفّین و جمل نابینا شد از فیض شهادت مأیوس شدم ولی هم اکنون خدا را شکر میکنم که پس از ناامیدی و یأس، دعاهای قدیمم را به اجابت رسانده و شهادت را نصیبم فرموده است. إبن زیاد که دیگر از گفتار تند و کوبنده ی عبدالله إبن عفیف خسته گردیده بود و چاره ایی جز کشتنش نداشت ،دستور داد تا گردنش را از بدن قطع کردند و زبانش را بریدند و جنازه ی پاک و مطهّر آن شهید نهضت حسینی را در مکانی به نام (سَبخه) به دار آویختند. اعضای محترم و عزیز گروه توجه بفرمایید؛ به گواهی تاریخ، در لغت عرب، زمین شوره زار را سَبخه میگویند. برخی به جای سَبخه، مسجد را ذکر کرده اند و برخی دیگر نقل کرده اند در لغت عربی آن زمان با توجه به گویش ها و لهجه های بومی عراق، سبخه منظور از توالت و دستشویی میباشد که متأسفانه در منابع تاریخی، محل به دار آویختن جنازه ی مطهر عبدالله إبن عفیف را به صورت واضح و آشکار ذکر نکرده اند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. إن شاءالله ادامه مطالب را فردا خدمت شما عزیزان ارسال خواهیم کرد. با تشکر از همراهی شما التماس دعا🌹🏴
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
هدایت شده از یوسف الزهرا
4_319907705579896976.mp3
573.9K
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
هدایت شده از یوسف الزهرا
4_319907705579896976.mp3
573.9K
هدایت شده از یوسف الزهرا
بحق ثامن الحجج اللهم عجل لولیک الفرج