شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ بود که در کرج به دنیا آمد
در خانوادهای مذهبی؛ اما بیشتر از ۱۲ سال
❤️نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند❤️
و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیاش ابدی شود☺️
یکبار، بلکه چند بار باید این وصیت نامهها را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضی دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبدالله علیه السّلام گرفتند😘👏👌🙃😍 و به راستی چه تفاوتی بین نوجوانان آن زمان و نوجوانان این عصر وجود دارد؟!!🙄
مادر شهيد:
قبل از اعزام آخر رضا، يك نوار كهنه از يكي از همسايه ها گرفتم، رضا اومد گفت: مامان! میشه شما چند لحظه بريد بيرون. گفتم باشه. من اومدم بيرون گفتم بذار اين بچه راحت باشه هر صحبتي داره، تو دلش هر چي هست بگه. اومدم بيرون رضا شروع كرد به صحبت كردن و نوار كاست را پر كرد. وقتي صحبت هاشو رو كاست آورد، برگشت به من گفت:مامان! اين نوار را از من ميگيري به صورت امانت، نگه ميداري مبادا روي ضبط بياري. اگر روزي توفيق شهادت را پيدا كردم، بعد از شهادتم ميتونيد بياريد روي ضبط و گرنه اصلا روي ضبط نمياريد.
🌷🌷وصيت نامه شهید وعارف ۱۲ ساله رضا پناهی🌷🌷
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ
وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛
هرکس من را طلب میکند مرا مییابد ،
و کسی که مرا یافت، مرا میشناسد ،
و کسی که من را دوست داشت ،
عاشق من میشود ،
و کسی که عاشق من میشود ،
من عاشق او میشوم ،
و کسی که من عاشق او بشوم ،
او را میکشم ،
و کسی که من او را بکشم ،
خونبهایش بر من واجب است ،
پس خونبهای او من هستم.
هدف من از رفتن به جبهه این است که:
اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیکگفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم
و آن وظیفهای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هر کس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من میروم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم.
❤️آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است❤️
و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمیتواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند.
من به جبهه میروم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کردهام😇 و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم.
❤️❤️من عاشق خداو امام زمان گشتهام❤️❤️
و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم؛
و به حق که ما میرویم که این حسین زمان و خمینی بتشکن را یاری کنیم و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار میکنند، پاداش عظیم میبخشد😍
من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله.
❤️🌷❤️
❤️🦋❤️
زینب کمایی
محل تولد : آبادان
تاریخ تولد : ۸ خرداد ۱۳۴۶
محل شهادت : شاهین شهر اصفهان
تاریخ شهادت : اسفند ماه ۱۳۶۰
محل دفن : گلستان شهدای اصفهان
نام دیگر : میترا کمایی
زینب ( میترا ) کمایی در ۸خرداد ماه سال ۱۳۴۶ هنگام اذان مغرب در شهر آبادان دیده به جهان گشود. او قبل از انقلاب نه تنها نماز و روزه اش ترک نمی شد ، بلکه در میان خانواده و دوستانش به رعایت حجاب مشهور بود .
پس از پیروزی انقلاب ، فعالیت های زینب به شکل مستمر آغاز شد . او علاوه بر شرکت در کلاس های مختلف عقیدتی ، اخلاقی و دوره های نظام بسیج ، در اکثر فعالیت های انجمن اسلامی مدرسه به طور فعال شرکت می کرد .
زینب مبارزات وسیع خود را علیه بد حجابی و ضدانقلاب آغاز کرد . با شروع جنگ تحمیلی به اصرار خانواده مجبور به ترک آبادان شد . درتابستان ۱۳۶۰ پدرش در شاهین شهر اصفهان خانه ای خرید و خانواده را به آنجا برد . در اسفند ماه سال ۱۳۶۰ برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد رفت .
آن نماز آخرین نماز زینب ۱۴ ساله بود .
وقتی از مسجد بر می گشت منافقان آن را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند . خانواده او بعد از ۲ روز جنازه اش را پیدا کردند . پزشک قانونی اعلام کرده بود که او به خاطر جثه ضعیفش با همان فشار اول به شهادت رسیده است . پیکر او را با ۳۶۰ شهید عملیات فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند.
🌷🦋🌷شهیده زینب کمایی🌷🦋🌷
شهید میترا کمایی از زبان مادرش
شهیده میترا در سال ۱۳۴۷ در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟🙄
اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟🤔
من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (سلاماللهعلیها) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد😇
زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچههایم از همه سازگارتر بود.
از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همه بچههایم به خودم شبیهتر بود.صبور اما فعال بود.
از بچهگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی میباشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود.
خواب عجیب زینب
همیشه به شوهرم میگفتم از هفت تا بچهام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچهگی خوابهای عجیبی میدید. در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستارهها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم میکردند کی بود؟
و آن حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) بود. زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به کلاسهای قرآن میرفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد😘زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.😍 مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت. در مدرسه او را مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند😑 از همان دوران روزه میگرفت با وجود گرمای زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت👌
اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از رمضان پیشواز رفت و روزه میگرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت میکرد. زینب فعالیتهای انقلابیاش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد👏
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود.
زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او میگفت💚 «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» 💚
هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. مردم کمکم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچههای من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد👌
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. البته دو تا از دختران در بسیج و بیمارستان فعالیت داشتند ماندند، ولی زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. در اصفهان زینب که این مدت (۶ماه) از درس عقب مانده بود به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. مدیر مدرسه همیشه از زینب تعریف میکرد و میگفت دخترت خیلی مؤمن است، زینب علاقه زیادی به شهدا داشت❤️
هر بار که برای تشییع آنجا به گلزار شهیدان اصفهان میرفت. مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت❤️
زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان (یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.»👌
زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخواند. بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهینشهر رفتیم. زینب اول دبیرستان بود و تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود و سپس قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه را برای طلبه شدن بخواند.
او در شاهینشهر فعالیتهای فرهنگی میکرد. و علاوه بر فعالیت در دبیرستان به جامعه زنان و بسیج میرفت.
در دبیرستان گروه سرود و گروه تئاتر به نام «گروه سرود و تئاتر زینب» تشکیل میداد👏
دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت، و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مص
احبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد👌
تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد👏
در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است❤️ بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم.
در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.❤️
زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برای او تفسیر میکند☺️
آن قدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند😍
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند.😇 زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.» 😭
زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری میداد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف میکند سفارش میکند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند.
یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت:
«مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.» زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد،
در اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید😭
منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (۳۶۰ شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم.
زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ کردم. وصیتنامه دومش را در ۱۳/۱۲/۱۳۶۰ یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛😭
داغی که هیچ وقت سرد نمیشود.😭
هیچ وقت کهنه نمیشود.😭
باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.😭
بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را میبینیم. خواب درختهای کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب هستند.
صدای نسیمی را که میان برگهای آنان میپیچد، میشنوم.
یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درختهاست.😭😭
گمشده من آنجا خوابیده است.😭😭
خوشا به حال درختهای کاج..
خدایا دلم را کجا می برند؟
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
شب برگزیدن، شب انتخاب
شب گام تا قلّۀ آفتاب
شب عاشقان نفس سوخته
شب چهرههای برافروخته
شب شبنم و شعله و شط و خون
شب مستی و شور عشق و جنون
شب خیزش عقدههای زمین
شب دست و پا باختن روی مین
شب خاک با خون معطّر شدن
شب تا سحر لاله پرپر شدن
شب در زمین آسمانی شدن
شب در خداوند فانی شدن
نه ناسوت بود و نه لاهوت بود
شب آتش و خون و باروت بود
شب همّت بیهماوردهاست
شب راستقامتترین مردهاست
شب دل سپردن به دریاست این
شب بیخیالی ز دنیاست این...
فلک باز قصد زمین کرده است
کسی پشت این شب کمین کرده است
اُحد...بدر...خیبر...و یا کربلاست
خدایا نمیدانم اینجا کجاست؟
صدا میزند عشق از علقمه
بیایید با رمز یا فاطمه
شب عشق بازی، شبی پرخروش
شب چفیههای غریبی به دوش
شب وحشی ترکش و تیرهاست
و گردانی از بانگ تکبیرهاست
در این کوله پشتی غم آوردهام
شهادت! کجایی؟ کم آوردهام
هلا ای رفیقان همسنگرم
شما دیگرید و من آن دیگرم...
شما مشعل راه آیندهاید
شما تا همیشه... شما زندهاید...
در این موج، خود را رها کردهام
دلم را به نام شما کردهام
مرا هم رهایی دهید از قفس
بگیرید از من، مرا یک نفس
اسیر غم جان و تن ماندهام
مصیبت همین است، من ماندهام
رفیق مرا بیصدا میبرند
خدایا دلم را کجا می برند؟
در این کوله پشتی غم آوردهام
شهادت! کجایی؟ کم آوردهام
✍🏻 #عباس_شاهزیدی
🏷 #شهدا
#آرزوی_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتی این دفعه برگردی دامادیت رو میبینم
نماهنگ مادر شهید
گروه سرود نجم الثاقب
برای مادر ...
مادری که بچهش رفت و
دیگه هم برنگشت
یا اگر هم برگشت ...
چندتا استخوان بیشتر نبود
برای مادری که دامادی پسرشو ندید ..
🕊مدیون خون پاک شهداییم.
🕊زیــارت نــامه ی شـهـداء
🥀 بِسمِ رب الشهداء والصدیقین🥀
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.
شادی روح همه شهدا(ره) و «شهدای گمنام(ره)» به نیت چهارده معصوم (علیهم السلام) 14 گل صلوات بفرستید.
🇮🇷اللّهم صلً علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم🇮🇷
# شهید سردار سلیمانی
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
1_2724534755.m4a
3.31M
ناگفته های شهید مهدی ثامنی راد
در مورد ظهور مولا در عالم رؤیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بهشت_جایی_کنارشماست
#درودبرشهدافداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#مردان_خدا 📿🌷
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح
را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی
گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.
ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
❤️🌷❤️
چادرم در مشتش بود که شهید شد
از خانم موسوی - که در دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر حضور داشته اند- می خواهیم که از بین همه تصویرهای آن زمان، یکی که از همه در ذهنش پررنگ تر است را بگوید. چیزی که شده باشد پس زمینه ذهنش از آن ایام و آن آدم ها. خاطره ای می گوید که شاید تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست:
"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.
اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت.
مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری! ما برای این چادر داریم می رویم...
🌷چادرم در مشتش بودکه شهیدشد..😭💔😭
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".
جانباز دفاع مقدس،فاطمه موسوی
❤️🌷❤️
@shinmesleshahid

اجتماعی جامعه
کد خبر: ۲۶۳۷۶۵
۱۱:۱۸ - ۳۱ شهريور ۱۳۹۲
جنگ این رنگی بود - 1
چادرم در مشتش بود که شهید شد
به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: «من دارم میروم که تو چادرت را درنیاوری. ما برای این چادر داریم میرویم...»؛ چادرم در مشتش بود که شهید شد.

گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، زهرا مهاجری؛ آن روزها در شیراز زندگی می کردم. از دوره نوجوانی فعال بودم و سر نترسی داشتم. عضو انجمن اسلامی بودم و دوره های لازم آمادگی برای جنگ را گذرانده بودم. وقتی که جنگ شد، دلم پر کشید برای رفتن به جبهه. نمی گذاشتند. می گفتند نمی توانیم دختر اعزام کنیم، خطر دارد. یک شرط برایمان گذاشتند. شرطشان را قبول کردم: ازدواج! گفته بودند اگر متاهل شوی، می گذارند به همراه همسرت به مناطق جنوبی بروی. ازدواج کردم و با همسرم عازم شدیم.
روزهای اول فقط کارهای تدارکاتی و پشتیبانی انجام می دادم تا این که کم کم پایم به بیمارستان باز شد و امدادگر شدم. نترس بودیم؛ همه مان. از آن همه گلوله و خمپاره نمی ترسیدیم و حتی به کسانی که می ترسیدند می خندیدیم!
رزمنده ها هم وقتی می دیدند که چند خانم با آن همه سختی دارند آنجا کار می کنند، قدرتی تازه می گرفتند و همیشه به ما می گفتند: «ما روحیه می گیریم از شما.»
روضه مجسم
ساکن آبادان شده بودیم. خانه ای گرفته بودیم و به همراه همسرم آنجا زندگی می کردیم. مدتی گذشت. باردار شدم. یک روز همسرم برای کاری اعزام شده بود به تهران و من آبادان تنها مانده بودم.
حدود ظهر از بیمارستان برای استراحت به خانه آمدم، ولی دیدم بمباران شدت گرفته و حمله زیاد شده است. از خانه بیرون آمدم تا ببینم اگر بمباران طرف های بیمارستان است سریع خودم را به آنجا برسانم و کمک کنم. دلم شور می زد. همین که از خانه به حیاط آمدم، صدای مهیبی شنیدم و پرت شدم به سمت دیوار. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چند ساعتی بیهوش افتاده بودم گوشه حیاط.
بعد از چند ساعت به هوش آمدم و به سختی از جا بلند شدم و داخل خانه رفتم و لباس های خونی ام را عوض کردم. درست نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی می دانستم خون زیادی از دست می دهم. دوباره آمدم توی حیاط و همانجا بیهوش شدم.
گویا کاتیوشا خورده بود توی کوچه و بخش وسیعی را خراب کرده بود و موجش هم به من اصابت کرده بود. یکی از دوستان همسرم که بعدها شهید هم شد به همراه خانم همسایه آمده بودند پشت در خانه و چون می دانستند من داخل خانه هستم و در را باز نمی کنم، نگران شده بودند. از دیوار بالا آمدند و مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که متوجه شدم بچه ام از بین رفته است...
همیشه با شنیدن روضه محسن(ع) و لحظاتی که بانو فاطمه زهرا(س) فرزند داخل شکمش را از دست داد، بسیار منقلب می شدم. شاید خواست خدا بود که یک جورهایی این روضه را تجربه کنم.
خواهرم، چادرت!
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
قسمت نیست ثبت شود انگار!
من سه بار خاطراتم را نوشتم، ولی خواست خدا این بود که هر بار از بین رفت. یک بار خاطراتم را به دوستی دادم که آن را برایم تایپ کند، ولی آن دوست را گم کردم.
بار بعد خاطراتم در دفتری بود که آن هم به خاطر حمله شیمیایی از بین رفت؛ وقتی به شهر برگشتیم همه وسایل منزل اعم از فرش و مبل و صندلی و ... با دست زدن پودر می شد چه برسد به دفتر.
همین اواخر هم دوباره آنها را نوشتم و باز هم از هارد کامپیوتر از بین رفت. احساس می کنم نباید این خاطرات ثبت شود.
فاطمه موسوی- جانباز دفاع مقدس
خيلي عالي بود
اشك تو چشمم حلقه زد..
درود بر همه شهدا و رزمندگان دلاورمان که به خاطر شرافت ما جنگيدند، نگذاريم چادرهايمان را يک مشت از خدا بي خبر از ما بگیرند
🌷فرازهایی از وصیتنامه شهید نظرزاده🌷
... خدایا با تو عهد بستم که تا پایداری دینت از هیچ عملی کوتاهی نکنم و اگر شده این چند قطره خون ناچیز را در راه اعتلای پرچم اسلام برایت فدا کنم البته کار مهمی نیست زیرا که صاحب اصلی خودت می باشی... وصیتم به مردم شهید پرور ایران این است که تا آخرین قطره خونشان فرزند زهرا را تنها مگذارید... ملت مسلمان ایران مبادا وحدت خودتان را از دست بدهید...که خدای ناکرده دچار عذاب الهی می شوید...
وصیتم به دوستانم در حوزه های علمیه این است که خط امام که خط محمد ص و ال اوست را ادامه دهید و گوش به دشمنان اسلام که در هر لباسی هستند نکنید و بر تقوی و خلوص خود بیافزائید و سنگر علم را هرگز فراموش نکنید که اگر فقاهت و روحانیت از بین برود باید بر اسلام فاتحه خواند پس بکوشید که در لباس مقدس روحانیت جلودار این امت اسلامی باشید و ضمنا جبهه را در کنار درس هایتان فراموش نکنید...
🌷
رفیقشهید :
رفتہبودیم#راهیاننور
موقعایکہرسیدیم#خوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت
پیادهتویہاونگرما🌤
میگفت :وجب
بہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..
زندگےکردندراهرفتن =))
خون#شهیدانموندر
اینسرزمینریختہ
شده وماحقنداریم
بدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."🙂🖐🏼
هرگز#بابڪدراین
سرزمینبدونوضوراه نرفت👣
🌷
‹همیشهباوضوبود
موقع#شھادتهم
باوضوبود؛دقایقی
قبلازشھادتش
وضوگرفتورو
بهمنگفت:#انشاءالله
آخریشباشه!
وآخریشهمبود..🥀💔
شھیدمحمودرضابیضایی
🌹🍃🌹🍃@shinmesleshahid
+میگفت..
ایخواهران!جهادِ شما#حجابشماست..
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
#خونِ مانمیتواندبگذارد!'
شهیدمحمدرضاشیخی...(💚🌷)..
@shinmesleshahid
سالروز شهادت #شهید_کنت_لوکا_گائتانی_لاواتلی پسر سلطان شراب ایتالیا و رفیق صمیمی شهید مهدی (ادواردو) آنیلی که پس از گرویدن به اسلام و تشیع در دهه شصت مانند دوستش #ادواردو_آنیلی که او نیز پسر یک مولتی میلیاردر بود، توسط عوامل صهیونیستی چندسال بعد از ادواردو آنیلی به طرز مشکوکی شهادت رسید.
افسوس که از ماجرا و حتی نام این شهدای مظلوم بی خبریم!
📣 Edoardo&Luca Gaetan
۱۳ فروردین سالگرد شهادت "شهید کنت لوکا" دوست "شهید ادواردو آنیلی" است
🌷 شهید "لوکا" ایتالیایی که شیعه شده بود؛ مردی که از جهنم فساد به اسلام گروید.
✅ یک شب👈 "یک دختر بی بند و بار ایرانی" که مقیم لندن بود به ایتالیا میرود ساعت یک نیمه شب در فرودگاه
"لوکا" را میبیند و از او نشانی یک مسافر خانه را میپرسد. وقتی این "اشراف زاده ایتالیایی شیعه" متوجه میشود او ایرانی است به خاطر ارادتی که به ایرانی ها داشت وی را به قصر خود دعوت میکند.و اتاق خود را در اختیار وی میگذارد... دختر خود را برای همخوابگی با این ایتالیایی خوش تیپ و ثروتمند آماده میکند. اما هر چی صبر میکند... "لوکا" نزد او نمیآید. بعد از چند ساعت دنبال لوکا میگردد.👈 وقتی وارد اتاق "لوکا" میشود از تعجب خشک اش میزند!☀️ "لوکا" درحال خواندن نماز صبح بود و تصویر امام خمینی(ره) روی دیوار اتاقش جلوه میکرد …
❓"لوکا" که بود؟
🔴 "لوکا" از خانوادهای اشرافی و از دوستان "شهید مهدی ادواردو آنیلی" فرزند سوپر میلیاردر ایتالیایی و صاحب فیات و باشگاه فوتبال یوونتوس بود. پدر وی "مالک کارخانه بزرگ و قدیمی تولید مشروبات الکلی به نام مونتالچینو" Montalcino میباشد. کارخانهای که اینک به دست برادرش جلاسیو Gelasio Gaetani D’Aragona Lovatelli به همراه مراکز پورنو اداره میشود.
♦️ "لوکا" از زمان کودکی از دوستان "ادواردو آنیلی" بود. وی در سال ۱۹۸۸
به همراه "ادواردو آنیلی" به ایران آمد.
✅ یکی از دوستان "ادواردو" در جلسهای به مدت دو ساعت با "لوکا" در هتل آزادی صحبت میکند و این جلسه منجر به اسلام آوردن وی و پذیرش تشیع میشود، سپس به اتفاق هم به منزل آیتالله سید علی گلپایگانی واقع در یوسفآباد میروند و آنجا مراسم تشرف "لوکا" به تشیع برگزار میگردد.
☀️ "لوکا" در این سفر به همراه "ادواردو" به مناطق جنگی جنوب کشور سفر میکند…
✅ آقای قدیری ابیانه[سفیر آن زمان ایران در ایتالیا] روایت میکند:
"ادواردو" در آن سفر به من گفت که دوستش "لوکا" را تا مرز قبول اسلام آورده است، ولی نتوانسته او را مسلمان کند و درخواست کرد که با او صحبت کنم. در ملاقاتی در هتل آزادی تهران با او داشتم به این نتیجه رسیدم که او در کلیات اسلام مشکلی ندارد، اما عاملی باعث میشود که از پذیرش اسلام امتناع کند. با شناختی که از تبلیغات ایتالیا در مورد اسلام و حجاب و وضعیت زن در اسلام داشتم، متوجه شدم مشکل او فلسفه حجاب در اسلام است. لذا در این مورد با او صحبت کرده و فلسفه حجاب در اسلام.و قوانین در مورد "زن" را تشریح کردم. این مسئله برای "لوکا" که ازخانوادهای بود که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی به ثروت افسانهای دست یافته بود، بسیار جذاب بود و بلافاصله مسلمان و شیعه شد. اما قرار شد, اسلام آوردن خود را پنهان نماید
تا آسیبی به او نرسد...
🔴 اما سر انجام توسط همان باندی که "آنیلی" را به شهادت رساند به شهادت رسید.
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
❇️ آری ایناناند که به قافله حسین (علیهالسلام) رسیدند قافلهای که از قرن ها قبل ندای یاری میطلبد
شادی روح پاکش صلوات...
@shinmesleshahid
#خلاف_قانون….
🌷حاج حسین میخواست بره فاو، ماشین رو برداشت و رفت. ساعتی بعد دیدم پیاده داره برمیگرده! گفتم: چی شده؟ چرا نرفتی؟ ماشینت کو؟ حاجی گفت: داشتم رانندگی میکردم که اطلاعیه ای از رادیو پخش شد؛ مثل اینکه....
🌷....مثل اینکه مراجع تقلید فرمودند؛ رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامه، منم یک دستم قطع شده و رانندگی کردنم خلاف قانونه!! تا این حکم شرعی رو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیدا کنم که منو ببره فاو....
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید فرمانده حاج حسین خرازی
❌ اینطور مسئول، شهید میشه!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید_حاج_حسین_خرازی🌷
@shinmesleshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «خدایا تو عاشق من بودهای و هرشب مرا بیدار میکردی و منتظر یک صدا از جانب معشوق مینشستی اما من ناز میکردم»
وصیت نامه شهیدی که مقام معظم رهبری درباره آن فرمود: من مکرر وصیت این شهید را میخوانم و از آن استفاده می کنم.
🌷❤️🌷@shinmesleshahid