eitaa logo
💘 شین مثل شهید 💘
5 دنبال‌کننده
259 عکس
230 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰🇮🇷🌺🍃 السلام عليکم یا اهل بیت النبوه 🍃🌺🇮🇷〰〰〰〰〰〰 شهید محسن حججی ان شاءالله شهادتم صدق گفتارم را گواهی می دهد، شک نکنید و مطمئن باشید، راه ولایت همان راه علی است، رهبر برحق سید علی است. والسلام 〰〰〰〰〰〰🇮🇷🌺🍃
«اگر در اینترنت نام شهید سید مصطفی موسوی را جستجو کنید عکس دو شهید جوان با دو چهره متفاوت نمایان خواهد شد. جالب است بدانید که اشتباهی رخ نداده و هر دو شهید، سید مصطفی موسوی هستند. هر دو از شهدای مدافع حرم هستند.هر دو متولد سال ۷۴ هستند.هر دو در سال ۹۴ شهید شده‌اند. فقط یکی ایرانی است و یکی افغانستانی. جالب‌تر اینکه این دو شهید حدود دو ماه تاریخ شهادتشان باهم فرق دارد ولی خبر شهادت اولی که فردای همان‌روز منتشر شد، خیلی از خبرگزاری‌ها عکس‌ نفر دوم را منتشر کردند. وقتی سید مصطفی موسوی (ایرانی) در ریف جنوبی حلب شهید شد، سید مصطفی موسوی (افغانستانی) بی‌خبر از شهید ایرانی در حال مجاهدت بود ولی عکسش را در سایت‌ها به عنوان شهید ایرانی منتشر کردند.»
🌹🌹🌹شهید سعید چشم به راه🌹🌹🌹 مادر شهید سعید چشم به راه: پانزده ساله بود که عملیات رمضان شروع شد. به همسرم گفتم: «حفظ اسلام خون می‌خواهد، به نماز و روزه نیست؛ هر کدام می‌توانید بروید جبهه، بروید. نگویید به خاطر ما نرفتید. » آخر ماه رمضان بود که سعید رفت جبهه. وقتی بدرقه‌اش کردم، رفتم زیر آسمان و گفتم: «خدایا فرزندم مال تو بود، در راه تو دادم؛ اما پسرم مفقود و اسیر نشه» یک شب حضرت زهـرا (سلام الله علیها)به خوابم آمدند و گفتند: « سـعید فرزند من است. » با تعجب پرسیدم: « سعید که سید نیست؟! » حضرت فرمودند: « ما برخی از سیدها را فرزند خودمان نمی دانیم، اما سعید فرزند من است. » بعد از سعید پرسیدم: « سعید جان شما چطور به این مقام رسیدی؟ » گفت: « فقــط خلــوص، هر کاری را که می‌کنید اگر فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید خدا هم پاداش با ارزشی به شما می دهد. » یکی از دوستانمون خواب دیده بود که رفته گلستان شهدای اصفهان روی همان سکویی که سعیدم خاک است. دیده بود که آقای بزرگواری با سعید حرف می زند. می‌گفت: « من از ابهت آن آقا شرم کردم بروم بالای سکو، روی صندلی نشستم؛ اما سعید بهم گفت: نمی‌خواد دنبال امام زمان (عجّل الله فرجه) بگردی، کاری کنید که او بیاد، آقا مرتب می آیند اینجا. » وقتی با بچه‌ها دعواش می‌شد هنوز اشکش تو صورتش بود که می‌رفت با آن کسی که دعواشون شده بود دست می‌داد. می‌گفتم: « مامان صبر کن حداقل اشک‌هات بخشکه بعد برو آشتی» او حتی در سن هفده سالگی سه هزارتومان خمس پرداخت کرد و این کار او، باعث تعجب خیلی‌ها شد که یک پسربچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. یکی از همرزمانش می‌گفت: « یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود. من قرار بود به همة سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است. اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است، اما وقتی جلوتر رفتم، متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است. با خودم گفتم؛ من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب می‌خواند. » دیدار آخرش متفاوت بود. بهم گفت: « مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعدة ما باب المجاهدین » هنوز صدای سعید در گوشم است. رزق حلال و توسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) خیلی توی این راه مؤثر است. وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهرة‌ ماه سعیدم را ببینم، با صدای بلند گفتم: « مادر حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلاً حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود. » شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: « مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می‌بینی، ناراحت نباش و بی‌تابی نکن، هیچ کدام‌شان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم. لحظة آخر هم، امام حسین(علیه السلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم. » سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهد. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعیدم تعظیم ‌کردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(علیه‌السلام) بود. حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدای اصفهان دفن کنند در عالَم خواب به من نشان دادند. قرار بود پسر دومم ازدواج کند، ولی خانه‌ای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم، اما بی‌فایده بود. یک بار در خلوتم به سعید گفتم: « مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی؟ مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمی‌خواهی کمک کنی؟! » همان شب به خوابم آمد و گفت: « مامان بیایید با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه.» آمدیم همین خانة فعلی، طبقة پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت: « مامان، اینجا را دوست داری؟» فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانه‌ای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا داد و گفت: « این ملک را قرار است بفروشند. » به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم. 🌹شادی روح شهدا صلوات
دوجمله از وصیت نامش
🕊 هرروزباآقام امام‌ زمان حرف میزدم 🕊 حجت الاسلام انجوی نژاد: 🔸یه جوونی اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم❓ گفتم: بفرمایید... 🔹عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود.❤️ 🔸زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود، خیلی ها مسخره اش می کردند.😔 یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش غلامرضا اکبری🕊🌹 🔸عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم. 😬 🔻هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.😔 وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ؛ شهید عبدالمطلب اکبری🌷🕊 🔻ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن!😜 🔸عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم، بنده خدا هیچی نگفت!😞 فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت…🚶‍♂️ 🔹فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش.✨ ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند!🌷🕊 جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!! 😭😭🌾 📄وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : 😭😭 ” بسم الله الرحمن الرحیم ” ➖یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند😔 ➖یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند…😔 ➖یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند،😔 ➖یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.😔 اما مردم❗️❗️ 💠حالا که من رفتم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) حرف می‌زدم … 😱😭😭 آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی.🌹🍃 جای قبرم رو هم بهم نشون داد…✨ این را هم گفتم اما باور نکردید ...😔😔
✅همسر شهید همت می گفت: 🌺ابراهیم بعدِ چندین عملیات اومد خونه سرتا پا خاكی بود و چشم هاش قرمز شده بود به محض اینکه اومد، وضو گرفت و رفت که نماز بخونه. گفتم: حاجی لااقل یه خستگی در کن، بعد نماز بخون 🔻سر سجادش ایستاد و در حالی که آستینهاشو پایین میزد گفت:من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره این قدر خسته بود كه احساس میكردم هر لحظه ممكنه موقع نماز از حال بره
♥️شهید رجایی: اگر آمریکا و همفکرانش به ما بگویند، سازش کنید تا گندم به شما بدهیم، ما یک نان را ۳۶ میلیون نفری خواهیم خورد ولی زیر بار این ذلت نخواهیم رفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رئیس جمهور شهید رجایی: اگر به جای کولر آبی، کـولـر گازی خریدیـم، بایـد جوابگــو باشیم. روحانی هم ۶۰ تن طلا کشور رو به فنا داد هر روز میومد منت میذاشت همین که زنده‌اید به خاطر دولت ماست😐😑 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 عاقبت عشــــق بہ امام حســین(؏)... شهدااز کسانی هستند که آنها را روز قیامت به رو به طرف بهشت میکشند..‼️‼️‼️‼️ ☘سوره زمرآیه ۷۳ کامل الزیارات استادعالی @shinmesleshahid
هدایت شده از 💖نماز،کلیدبهشت💖
«در عملیات بیت‌المقدس 🚕شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی در حال حرکت به سوی قرارگاه بود که به او اصرار می‌کنند یک بسیجی مجروح داریم؛ سردار همدانی او را با خود می‌برد. در موقع حرکت رادیوی ماشین صدای اذان را پخش می‌کند. ⁉️ سردار همدانی از بسیجی می‌ پرسد: «نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟» اما او جوابی نمی‌دهد. 👀سردار همدانی:«با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی می‌گوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ(حالتی از ترس) کرده است. این شد که دیگر او را سؤال پیچ نکردم. کمی بعد رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد.» فهمیدم اهل تهران و بچه نازی آباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کند. 🤔گفتم: «برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟!» گفت: «وقت اذان بود نماز می‌خواندم.» 🩸 نگاهی به سر و وضع او انداختم. از لای انگشتانش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون می‌زد. 😳این شد که به او گفتم:«نماز می‌خوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت می‌کنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباس‌هایت هم که خونی است.» جواب داد: «حالا همین نماز را می‌خوانیم تا ببینیم چه می‌شود.» ⏰دیدم باز ساکت شد. چند دقیقه بعد گفتم: «لابد نماز عصر را می‌خواندی.» گفت: «بله.» گفتم: «خب صبر می‌کردی می‌رسیدیم عقب هم زخمت را می‌شستیم هم لباس عوض می‌کردی بعد با فراغ نماز می‌خواندی.» 🤲گفت: «معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست.» گفتم: «باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب می‌شوی و برمی‌گردی خط.» 🚑بالاخره او را رساندم به اورژانس موقع برگشت رفتم احوال آن بسیجی را بپرسم مسئول اورژانس گفت: «خون ریزی داخلی کرده بود ما به او آمپول ضد خون ریزی هم زدیم ولی دیر شده بود با یک آرامش عجیبی چشم‌هایش را روی هم گذاشت و شهید شد.» 😭در حالی که رانندگی می‌کردم به پهنای صورت گریه می‌کردم صدایش توی گوشم زنگ می‌زد که می‌گفت: «معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن با خداست.» 💠اینجاست که شهید دستغیب(ره) می‌گفت: «حاضر است ثواب ۸۰ سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند.» *کجایید ای سبک بالان عاشق!!!!* 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
⭐️⭐️⭐️ بلیط سه نفره برای بهشت ⭐️⭐️⭐️ در کتاب « شهید گمنام » به نقل از حاج حسین کاجی آمده است : « تو لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام ) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی می‌کرد و سعی می‌کرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوال‌ها همیشه یک کلام می‌گفت: من بسیجی هستم. گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(علیه السلام ) .امیرالمؤمنین(علیه السلام ) دستور داده که از احوال زیردستان خودمون آگاه باشیم. داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل😔 و یک پیرزن نابینا که گوشه‌ای نشسته بود😔 از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم. گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عجّل الله فرجه) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که می‌خواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند😭😭😭 بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید😭😭😭😭😭 از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد!! از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دل‌شکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می‌شه بریم قم، کنار حضرت معصومه (سلام الله علیها) ساکن بشیم؟ اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست‌فروشی می‌کردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! می‌شه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: می‌خوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عجّل الله فرجه) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبت‌نام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عجّل الله فرجه) سپردم. همسایه‌ها هم گاهی بهش سر می‌زنند. اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست. در جواب گفت: اشکالی نداره! اما من می‌دونم پسرم این قدر بی‌معرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش می‌بره. از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده 🌷جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.🕊 بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایه‌ها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همون‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته. » برای شادی روحشان: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💖نماز،کلیدبهشت💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞⃟🍇 •گࢪیہ بࢪاے ݩماز... 🎞|↫ 🍇|↫ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از شبهات حجاب🧐🤔
🕌شهدای قیام گوهرشاد💠🌹 💢 یعقوب دست‌پرور، میرزا حسن حسینے، رضا حسینے، سیّدجعفر جعفری دولت‌آبادی، حسین خوشکار، براتعلی براتی، محمدجعفر دانشمند نوروزیان و...
بهداشت، واژه‌ای بی‌معنا در ساواک🤕 🔺در ساواک شخصی بود که «دکتر» صدایش می‌کردند او زخم‌های زندانی‌ها را پانسمان می‌کرد تا بهتر شود و بازجوها بتوانند دوباره آن‌ها را شلاق بزنند🤕 بعد شلاق زدن، در تشتی که دارو داخلش بود ما را می‌دواندند تا قاچ‌ها و ترک‌‌های پا ترمیم شود و برای شکنجه‌های بعدی آماده باشیم😧 در زندان ساواک، بهداشت واژه‌ای بود که اصلاً معنا نداشت.😰 📚منبع: کتاب آن روزهای نامهربان، صفحه‌ی ۱۵۰
هدایت شده از 💝 انقلاب عزیزم 💝
⭕️ داعشی‌ای به نام رضاخان 💢 «ویلیام داگلاس» آمریکایی در کتاب خودش نوشته است: ”افسران رضاخان سر جوانان لُر را قطع می‌کردند و بعد سینی آهنی گداخته شده‌ای را روی گردن بریده‌ی آن‌ها می‌گذاشتند تا جنازه چند قدم بدود، سپس بر سر تعداد قدم‌های آن‌ها شرط‌بندی می‌کردند!“😑 📚منبع: کتاب سرزمین شگفت‌انگیز...، نوشته‌ی ویلیام داگلاس (قاضی دیوان عالی آمریکا)، صفحه‌ی ۱۷۵
🌷 ✍در زمان شهید رجایی، مراسم بزرگی در میدان امام حسین(علیه‌السلام) تهران برگزار شد. مراسم، آن شهید بزرگوار بود. بنده هم به عنوان یک علاقه‌مند در آن مراسم حضور داشتم. دقیقاً به خاطر ندارم که ایشان سخنرانی را آغاز کرده بود یا وقتی که ایشان رسید به جایگاه وقت اذان بود، اعلام کردند وقت اذان است من اینجا نمازم را می‌خوانم و بعد از نماز سخنرانی می‌کنم ، همانجا در جایگاه ایستادند و نماز گزاردند بعد از نماز مشغول سخنرانی شدند.
🔰 شبهای جمعه خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام.. شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد .. خوابش را دیدم ، بغلش کردم و گفتم: «تا نگی اون دنیا چه‌خبره رهات نمی کنم!» گفت: فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب‌ های جمعه می‌ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه‌السلام .. به روایت: حاج‌علی‌اکبر مختاران (همرزم‌ شهید) شهید محمدرضا فراهانی🌷 فرمانده عملیات سپاه‌همدان شهادت سرپل‌ذهاب، مهر۱۳۵۹
‏اگر از گناه "مطهری"، "رجایی" هست که "بهشتی" شوی! و آنگاه که "با هنر" شهادت آشنا گشتی ، "مفتح" ابواب بهشت خواهی شد؛ با "همت" تقوا پیشه کن، "صیاد" دلها می گردی و آخرت را مبنای عملت قرار ده تا خداوند متعال مُلک "سلیمانی " عطایت کند...
هر انسانی اگر بپرسد؛ که من برای چه به دنیا آمده‌ام؟ میگویم برایِ تلاش پرنبرد و پررنج در راه تکاملِ خویشتن و انسانیّت! -شهیدبهشتی
🔸سال ۸۸ فتنه گران چندضربه چاقو بهش زدن و انگشتش را شکستند چندسال بعدتکفیری ها کارناتمام فتنه گران را تکمیل کردند. شهیدی که سردار حاج قاسم سلیمانی درموردش گفتن 👇👇👇 ۸۸ ۸۸
🌸 نماز امام زمان (عجل الله فرجه) 🌸 🌹 شهید محمد بروجردی رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را چطور می خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان عجل الله تعالی الشریف را بخوانی؟ گفت: نذر کردم و بعد لبخندی زد. 🌹 نماز را که خواندیم، گفت برو هر چه زودتر بچه ها خبر کن. وقتی همه جمع شدند بروجردی با اطمینان، روی نقشه، یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. یکی یکی آن منطقه را بررسی کردیم، همه گفتند: بهترین نقطه همین جاست. 🌹 گفتم: چطور شد محلّی به این خوبی را پیدا کردی؟ گفت: قبل از خواب، توسّل جستم به وجود مقدّس امام زمان (عجّل الله فرجه) و نذر کردم که اگر این مشکل حل شود به شکرانه، نماز امام زمان بخوانم و بعد همان جا روی نقشه خوابم برد 🌹 تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید، اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. 🌹 از خواب پریدم دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را دقت کردم. تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم. 📕 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شهدا، ص ۵۰ خاطره آقای شفیعی 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐