فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت
دنیابماندبرایعاقلها
مامجنونیمودلمانهوایپرکشیدندارد
🦋💙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
—عکسالعمل عجیب مجری برنامه چهل تیکه، که به مهمان برنامه میگه من عاشق چشم ابروی شما هستم
🔹 اما جواب مهمان برنامه جالبه...😭
─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🇮🇷🌷
🎥 پهلوی میخواست اعدامش کند، ولی خدا او را نگه داشت تا الگو شود!
❄️🌹❄️
🌺 ۱۷ اسفند؛ سالروز شهادت شهید محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله
🌷🇮🇷🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
شهید رضا پناهی عارف ۱۲ سالهای ایست که شگرف ترین و عظیم ترین صحنه های از خود گذشتگی را در عمر کوتاه خود به نمایش گذاشت.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، کتاب 📖《عارف ۱۲ ساله》 از مادرانه های مادر شهیدی است که برای شهادت فرزندش دعا کرد تا او به آرزویش برسد.🤲
رضا پناهی عارف ۱۲ ساله ای است که شگرف ترین و عظیم ترین صحنه های از خود گذشتگی را در عمر کوتاه خود به نمایش گذاشت. 👌
ستاره درخشان کلاس اول راهنمایی که عظمت روحی او به تنهایی می تواند عالمی را روشن کند.👏
رضا پناهی، حقیقت نورانی است که ایمان و ایثار و تعهد و عشق و پایبندی او به ارزش ها، بزرگترین سرمایه اجتماعی برای تقویت باورهای دینی و ملی نوجوانان و جوانان است که این امر جز اصلی ترین مسائل کشور محسوب میشود🔅
در قسمتی از وصیت نامه صوتی شهید رضا پناهی آمده:
♨️هدف من از رفتن به جبهه این است که اولا به ندای \"هل من ناصر ینصرونی\" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده:که \"هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود\" و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم.
آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت ها زیر سلطه آزاد شوند..💯
در ادامه خاطراتی از این شهید را می خوانیم:
بیقرار معشوق
ویژگیای که رضا را از هم سن و سالهایش جدا میکرد، فهم و درک او از جنگ و جهاد بود. خیلی بیشتر از سن خودش میفهمید.
مدت زیادی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است
گفت: من تصمیم گرفتهام به جبهه بروم. اولش خیلی جدی نگرفتم؛ ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم
به او گفتم:
تو هنوز کوچکی و توی جبهه دستوپا گیر میشی نمیگم نرو
بذار کمی که بزرگتر شدی، اون وقت برو.
در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهم کرد که اگر از نظر جسمی کوچکم ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمن بجنگم💪
عاشق شهادت بود😍
آرام و قرار نداشت و دائم میگفت:
میخواهم به جبهه بروم.
خصوصا بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود، میگفت: دیگر درنگ جایز نیست😇
چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاهم میکند و اجازه رفتن میخواهد. حالت خاصی داشت. گفت: من عاشقم☺️
میدانستم منظورش چیست؛ اما خودم را بیاطلاع نشان دادم با خنده گفتم: عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازدهسالگی دامادی تو را ببینم.
گفت: مادر همه چیز را به شوخی میگیری. ادامه داد: مادر، شما میدانی من عاشق چه کسی هستم؟ عاشق خدا، ائمه علیهمالسلام و امام زمانم🤗
میدانستم رضا عاشق است. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و مثل ابر بهار اشک ریختم😭
رضا را در آغوش گرفتم و گفتم:
مامان ما همه بنده خدا هستیم. عاشق رصول خدا(صلی الله علیه وآله)هستیم، شیعه امیرالمومنین هستیم. مگر میشود عاشق امام زمان(عجلالله فرجه) نبود. به خدا به خاطر سن کم تو مخالفت میکنم. درکم کن.😔
هربار که حرف جبهه رفتن را پیش میکشید، به او میگفتم، تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کارنیایی 🤔
و هر بار، رضا میگفت: به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم، اما فکرم بزرگ است. رضا هر روز منقلبتر و عاشقتر میشد♨️ و من میدیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان(عجلالله فرجه ائمه اطهار(علیهم السلام) مثال زدنی بود.💯
برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمیشناخت. میگفت: تو نمیخواهی خونبهای من خدا باشد؟🧐
چطور میتوانستم نظرش را تأمین نکنم؟! بچه دوازده سالهای که میگفت:
من عاشق الله و امام زمان(علیهالسلام )شدهام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم😎
وقتی این جمله را گفت، خیلی منقلب شدم
وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو میدانی که رضای من چقدر عاشق است، اگر تو هم عاشق رضای من هستی، به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیشقدم شود.
چند وقتی گذشت، علاقه رضا روزبهروز برای رفتن به جبهه بیشتر میشد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است. یک روز به من گفت: میتوانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است. من نیز به پدرش این حرف را منتقل کردم. وقتی موضوع را شنید بیدرنگ گفت: راضیام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست و نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم.
از اینکه پدرش راضی شده بود،
رضا به جبهه برود، خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: میخواهی به جبهه بروی؟
نگاه معنادار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم: پدرت راضی است. سریع پیشم آمد و در آغوشم گرفتمش و از خوشحالی گریه کرد😭
من هم با رضا شروع کردم به گریه کردن. گفتم: مامان! چرا گریه میکنی؟!
علت گریهاش را پرسیدم، گفت: فکر میکنم خواب میبینم. واقعا شما اجازه دادی؟
گفتم: بله مامان جان. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید😇 در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایتنامه بنویسم✍سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه میکنم. با اینکه میدانستم رضا شهید میشود و هرچند برایم سخت بود، رضایتنامه حضور او در جبهه را امضا کردم✍
انگار خودش میدانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت:🌷 «مسافر کربلا»🌷
روز اعزام که فرا رسید، هزار نفری برای اعزام حضور داشتند که رضا کوچکترین عضو آن هزار نفر بود. وقتی خواست سوار اتوبوس شود، جلویش را گرفتند😢 خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم. به آن بسیجی گفتم: لطفا سد راهش نشوید. ما نیز تمام تلاشمان را کردیم؛ ولی موفق نشدیم. گفت: جبهه که جای بچه نیست😠 گفتم: اگر میخواستید اعزامش نکنید، چرا به او کارت اعزام دادید؟ گفت: اگر از این سد هم عبور کند، به قرارگاه که برسد آنجا دیگر اجازه عبور نخواهند داد و حتما برش میگردانند😔 گفتم: شما بگذارید برود، اگر راهش ندادند برمیگردد. خودش را کنار کشید و با علامت دست به رضا اشاره کرد که سوار ماشین شود. رضا رفت و با سماجتی که داشت، مطمئن بودم که از سد قرارگاه هم عبور خواهد کرد👌
رزمنده کوچک بامعرفت
رضا پس از رسیدن به جبهه، به پادگان ابوذر اعزام شد، خبر حضورش در جبهههای جنگ بین رزمندهها پخش شده بود و خیلیها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود😳
همرزمانش میگفتند: حضور او در جبهه به سایر رزمندهها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آنها را تقویت کرد😘
ابتدا برخی از رزمندهها گمان کرده بودند که رضا با پدر یا برادر بزرگترش به جبهه اعزام شده است. وقتی متوجه شده بودند رضا تنها رفته، تعجب کردند🤯
همیشه آرزویم بود که محل شهادت رضا را از نزدیک ببینم. خدا یاری کرد و به منطقه رفتم و از نزدیک با همرزمانش دیدار کردم. بعد از بازدید از محل شهادت رضا، با سردار حاجاسدالله ناصح صحبتی کردم. او برایم از روزی گفت که رضا را در پادگان دیده است.
سردار ناصح گفت: وقتی ما در پادگان ابوذر مستقر بودیم، به من گفتند بچه کم سن و سالی آمده که صلاح نیست بماند. 🤭
رضا را خواستم تا با او صحبت کنم، وقتی آمد، به او گفتم: چرا میخواهی بمانی؟ گفت میخواهم به رزمندهها خدمت کنم. به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم. مسئولانی که آنجا بودند، گفتند: ردش کنید😤
من گفتم بگذارید بماند
سردار ناصح میگفت: وقتی قبول کردم بماند، خیلی خوشحال شد و با اینکه جثهاش کوچک بود، گفتم: بگردند و برای او لباس پیدا کنند. همرزمش میگفت: کوچکترین اندازه را برایش آوریدم؛ ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم تا دستهای کوچک رضا از لباس بیرون بیاید😓 رضا اگرچه کوچک بود، اما فکری به بلندای آسمان در سر میپروراند🦋
با اینکه سردار اجازه ماندن به او داده بود، چندین بار در منطقه او را در موقعیتهای سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند😰ولی رضا مرد میدان سخت بودن را به آنها اثبات کرده بود💪 همرزمانش تعریف میکردند:
رضا را به منطقه میبردیم تا شاید به بهانه خلع سلاح او را به کرج برگردانیم. هر بار که برای خلع سلاح میرفتیم، اگر رمز شب را نمیگفتیم، آماده شلیک میشد. یا اینکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی میگذاشتیم و به او میگفتیم: تا صبح باید نگهبانی بدهی😐 او هم قبول میکرد و تا صبح بیدار میماند😯زمانی که دیدیم رضا امتحانش را پس داده است، او را راحت گذاشتیم🙃
در تخریب همراه بچههای تخریب شرکت داشت. کارهای خدماتی متعدد و شاید خستهکننده برعهده میگرفت😔 و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است👏 سردار ناصح گفت: با اینکه کوچک بود، در خط نقش مهمی را ایفا میکرد🤩
خلاقیت در جبهه
یکی از رزمندهها میگفت: رضا در جبهه، قوطی کنسروها را جمع میکرد و به دم گربهها میبست و در کوه رها میکرد 😂و میگفت: سنگر بگیرید. وقتی گربهها میدویدند، صدای قوطیها در کوه میپیچید و دشمن فکر میکرد رزمندههای ایرانی هستند🤣کوهها را به رگبار میبستند 🤣
و زمانی که به رضا میگفتیم چرا این کارها را انجام میدهی، میگفت: برای اینکه مهمات آنها هدر برود😇
🌷❤️🌷خاطرات«عارف ۱۲ساله»منتشر شد🌷❤️🌷
شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ بود که در کرج به دنیا آمد
در خانوادهای مذهبی؛ اما بیشتر از ۱۲ سال
❤️نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند❤️
و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیاش ابدی شود☺️
یکبار، بلکه چند بار باید این وصیت نامهها را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضی دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبدالله علیه السّلام گرفتند😘👏👌🙃😍 و به راستی چه تفاوتی بین نوجوانان آن زمان و نوجوانان این عصر وجود دارد؟!!🙄
مادر شهيد:
قبل از اعزام آخر رضا، يك نوار كهنه از يكي از همسايه ها گرفتم، رضا اومد گفت: مامان! میشه شما چند لحظه بريد بيرون. گفتم باشه. من اومدم بيرون گفتم بذار اين بچه راحت باشه هر صحبتي داره، تو دلش هر چي هست بگه. اومدم بيرون رضا شروع كرد به صحبت كردن و نوار كاست را پر كرد. وقتي صحبت هاشو رو كاست آورد، برگشت به من گفت:مامان! اين نوار را از من ميگيري به صورت امانت، نگه ميداري مبادا روي ضبط بياري. اگر روزي توفيق شهادت را پيدا كردم، بعد از شهادتم ميتونيد بياريد روي ضبط و گرنه اصلا روي ضبط نمياريد.
🌷🌷وصيت نامه شهید وعارف ۱۲ ساله رضا پناهی🌷🌷
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ
وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛
هرکس من را طلب میکند مرا مییابد ،
و کسی که مرا یافت، مرا میشناسد ،
و کسی که من را دوست داشت ،
عاشق من میشود ،
و کسی که عاشق من میشود ،
من عاشق او میشوم ،
و کسی که من عاشق او بشوم ،
او را میکشم ،
و کسی که من او را بکشم ،
خونبهایش بر من واجب است ،
پس خونبهای او من هستم.
هدف من از رفتن به جبهه این است که:
اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیکگفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم
و آن وظیفهای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هر کس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من میروم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم.
❤️آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است❤️
و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمیتواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند.
من به جبهه میروم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کردهام😇 و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم.
❤️❤️من عاشق خداو امام زمان گشتهام❤️❤️
و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم؛
و به حق که ما میرویم که این حسین زمان و خمینی بتشکن را یاری کنیم و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار میکنند، پاداش عظیم میبخشد😍
من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله.
❤️🌷❤️
❤️🦋❤️
زینب کمایی
محل تولد : آبادان
تاریخ تولد : ۸ خرداد ۱۳۴۶
محل شهادت : شاهین شهر اصفهان
تاریخ شهادت : اسفند ماه ۱۳۶۰
محل دفن : گلستان شهدای اصفهان
نام دیگر : میترا کمایی
زینب ( میترا ) کمایی در ۸خرداد ماه سال ۱۳۴۶ هنگام اذان مغرب در شهر آبادان دیده به جهان گشود. او قبل از انقلاب نه تنها نماز و روزه اش ترک نمی شد ، بلکه در میان خانواده و دوستانش به رعایت حجاب مشهور بود .
پس از پیروزی انقلاب ، فعالیت های زینب به شکل مستمر آغاز شد . او علاوه بر شرکت در کلاس های مختلف عقیدتی ، اخلاقی و دوره های نظام بسیج ، در اکثر فعالیت های انجمن اسلامی مدرسه به طور فعال شرکت می کرد .
زینب مبارزات وسیع خود را علیه بد حجابی و ضدانقلاب آغاز کرد . با شروع جنگ تحمیلی به اصرار خانواده مجبور به ترک آبادان شد . درتابستان ۱۳۶۰ پدرش در شاهین شهر اصفهان خانه ای خرید و خانواده را به آنجا برد . در اسفند ماه سال ۱۳۶۰ برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد رفت .
آن نماز آخرین نماز زینب ۱۴ ساله بود .
وقتی از مسجد بر می گشت منافقان آن را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند . خانواده او بعد از ۲ روز جنازه اش را پیدا کردند . پزشک قانونی اعلام کرده بود که او به خاطر جثه ضعیفش با همان فشار اول به شهادت رسیده است . پیکر او را با ۳۶۰ شهید عملیات فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند.
🌷🦋🌷شهیده زینب کمایی🌷🦋🌷
شهید میترا کمایی از زبان مادرش
شهیده میترا در سال ۱۳۴۷ در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟🙄
اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟🤔
من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (سلاماللهعلیها) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد😇
زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچههایم از همه سازگارتر بود.
از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همه بچههایم به خودم شبیهتر بود.صبور اما فعال بود.
از بچهگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی میباشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود.
خواب عجیب زینب
همیشه به شوهرم میگفتم از هفت تا بچهام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچهگی خوابهای عجیبی میدید. در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستارهها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم میکردند کی بود؟
و آن حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) بود. زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به کلاسهای قرآن میرفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد😘زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.😍 مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت. در مدرسه او را مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند😑 از همان دوران روزه میگرفت با وجود گرمای زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت👌
اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از رمضان پیشواز رفت و روزه میگرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت میکرد. زینب فعالیتهای انقلابیاش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد👏
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود.
زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او میگفت💚 «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» 💚
هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. مردم کمکم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچههای من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد👌
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. البته دو تا از دختران در بسیج و بیمارستان فعالیت داشتند ماندند، ولی زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. در اصفهان زینب که این مدت (۶ماه) از درس عقب مانده بود به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. مدیر مدرسه همیشه از زینب تعریف میکرد و میگفت دخترت خیلی مؤمن است، زینب علاقه زیادی به شهدا داشت❤️
هر بار که برای تشییع آنجا به گلزار شهیدان اصفهان میرفت. مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت❤️
زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان (یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.»👌
زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخواند. بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهینشهر رفتیم. زینب اول دبیرستان بود و تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود و سپس قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه را برای طلبه شدن بخواند.
او در شاهینشهر فعالیتهای فرهنگی میکرد. و علاوه بر فعالیت در دبیرستان به جامعه زنان و بسیج میرفت.
در دبیرستان گروه سرود و گروه تئاتر به نام «گروه سرود و تئاتر زینب» تشکیل میداد👏
دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت، و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مص
احبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد👌
تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد👏
در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است❤️ بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم.
در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.❤️
زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برای او تفسیر میکند☺️
آن قدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند😍
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند.😇 زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.» 😭
زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری میداد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف میکند سفارش میکند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند.
یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت:
«مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.» زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد،
در اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید😭
منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (۳۶۰ شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم.
زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ کردم. وصیتنامه دومش را در ۱۳/۱۲/۱۳۶۰ یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛😭
داغی که هیچ وقت سرد نمیشود.😭
هیچ وقت کهنه نمیشود.😭
باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.😭
بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را میبینیم. خواب درختهای کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب هستند.
صدای نسیمی را که میان برگهای آنان میپیچد، میشنوم.
یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درختهاست.😭😭
گمشده من آنجا خوابیده است.😭😭
خوشا به حال درختهای کاج..
خدایا دلم را کجا می برند؟
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
شب برگزیدن، شب انتخاب
شب گام تا قلّۀ آفتاب
شب عاشقان نفس سوخته
شب چهرههای برافروخته
شب شبنم و شعله و شط و خون
شب مستی و شور عشق و جنون
شب خیزش عقدههای زمین
شب دست و پا باختن روی مین
شب خاک با خون معطّر شدن
شب تا سحر لاله پرپر شدن
شب در زمین آسمانی شدن
شب در خداوند فانی شدن
نه ناسوت بود و نه لاهوت بود
شب آتش و خون و باروت بود
شب همّت بیهماوردهاست
شب راستقامتترین مردهاست
شب دل سپردن به دریاست این
شب بیخیالی ز دنیاست این...
فلک باز قصد زمین کرده است
کسی پشت این شب کمین کرده است
اُحد...بدر...خیبر...و یا کربلاست
خدایا نمیدانم اینجا کجاست؟
صدا میزند عشق از علقمه
بیایید با رمز یا فاطمه
شب عشق بازی، شبی پرخروش
شب چفیههای غریبی به دوش
شب وحشی ترکش و تیرهاست
و گردانی از بانگ تکبیرهاست
در این کوله پشتی غم آوردهام
شهادت! کجایی؟ کم آوردهام
هلا ای رفیقان همسنگرم
شما دیگرید و من آن دیگرم...
شما مشعل راه آیندهاید
شما تا همیشه... شما زندهاید...
در این موج، خود را رها کردهام
دلم را به نام شما کردهام
مرا هم رهایی دهید از قفس
بگیرید از من، مرا یک نفس
اسیر غم جان و تن ماندهام
مصیبت همین است، من ماندهام
رفیق مرا بیصدا میبرند
خدایا دلم را کجا می برند؟
در این کوله پشتی غم آوردهام
شهادت! کجایی؟ کم آوردهام
✍🏻 #عباس_شاهزیدی
🏷 #شهدا
#آرزوی_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتی این دفعه برگردی دامادیت رو میبینم
نماهنگ مادر شهید
گروه سرود نجم الثاقب
برای مادر ...
مادری که بچهش رفت و
دیگه هم برنگشت
یا اگر هم برگشت ...
چندتا استخوان بیشتر نبود
برای مادری که دامادی پسرشو ندید ..
🕊مدیون خون پاک شهداییم.
🕊زیــارت نــامه ی شـهـداء
🥀 بِسمِ رب الشهداء والصدیقین🥀
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.
شادی روح همه شهدا(ره) و «شهدای گمنام(ره)» به نیت چهارده معصوم (علیهم السلام) 14 گل صلوات بفرستید.
🇮🇷اللّهم صلً علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم🇮🇷
# شهید سردار سلیمانی
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
1_2724534755.m4a
3.31M
ناگفته های شهید مهدی ثامنی راد
در مورد ظهور مولا در عالم رؤیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بهشت_جایی_کنارشماست
#درودبرشهدافداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#مردان_خدا 📿🌷
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح
را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی
گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.
ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
❤️🌷❤️
چادرم در مشتش بود که شهید شد
از خانم موسوی - که در دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر حضور داشته اند- می خواهیم که از بین همه تصویرهای آن زمان، یکی که از همه در ذهنش پررنگ تر است را بگوید. چیزی که شده باشد پس زمینه ذهنش از آن ایام و آن آدم ها. خاطره ای می گوید که شاید تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست:
"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.
اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت.
مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری! ما برای این چادر داریم می رویم...
🌷چادرم در مشتش بودکه شهیدشد..😭💔😭
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".
جانباز دفاع مقدس،فاطمه موسوی
❤️🌷❤️
@shinmesleshahid

اجتماعی جامعه
کد خبر: ۲۶۳۷۶۵
۱۱:۱۸ - ۳۱ شهريور ۱۳۹۲
جنگ این رنگی بود - 1
چادرم در مشتش بود که شهید شد
به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: «من دارم میروم که تو چادرت را درنیاوری. ما برای این چادر داریم میرویم...»؛ چادرم در مشتش بود که شهید شد.

گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، زهرا مهاجری؛ آن روزها در شیراز زندگی می کردم. از دوره نوجوانی فعال بودم و سر نترسی داشتم. عضو انجمن اسلامی بودم و دوره های لازم آمادگی برای جنگ را گذرانده بودم. وقتی که جنگ شد، دلم پر کشید برای رفتن به جبهه. نمی گذاشتند. می گفتند نمی توانیم دختر اعزام کنیم، خطر دارد. یک شرط برایمان گذاشتند. شرطشان را قبول کردم: ازدواج! گفته بودند اگر متاهل شوی، می گذارند به همراه همسرت به مناطق جنوبی بروی. ازدواج کردم و با همسرم عازم شدیم.
روزهای اول فقط کارهای تدارکاتی و پشتیبانی انجام می دادم تا این که کم کم پایم به بیمارستان باز شد و امدادگر شدم. نترس بودیم؛ همه مان. از آن همه گلوله و خمپاره نمی ترسیدیم و حتی به کسانی که می ترسیدند می خندیدیم!
رزمنده ها هم وقتی می دیدند که چند خانم با آن همه سختی دارند آنجا کار می کنند، قدرتی تازه می گرفتند و همیشه به ما می گفتند: «ما روحیه می گیریم از شما.»
روضه مجسم
ساکن آبادان شده بودیم. خانه ای گرفته بودیم و به همراه همسرم آنجا زندگی می کردیم. مدتی گذشت. باردار شدم. یک روز همسرم برای کاری اعزام شده بود به تهران و من آبادان تنها مانده بودم.
حدود ظهر از بیمارستان برای استراحت به خانه آمدم، ولی دیدم بمباران شدت گرفته و حمله زیاد شده است. از خانه بیرون آمدم تا ببینم اگر بمباران طرف های بیمارستان است سریع خودم را به آنجا برسانم و کمک کنم. دلم شور می زد. همین که از خانه به حیاط آمدم، صدای مهیبی شنیدم و پرت شدم به سمت دیوار. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چند ساعتی بیهوش افتاده بودم گوشه حیاط.
بعد از چند ساعت به هوش آمدم و به سختی از جا بلند شدم و داخل خانه رفتم و لباس های خونی ام را عوض کردم. درست نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی می دانستم خون زیادی از دست می دهم. دوباره آمدم توی حیاط و همانجا بیهوش شدم.
گویا کاتیوشا خورده بود توی کوچه و بخش وسیعی را خراب کرده بود و موجش هم به من اصابت کرده بود. یکی از دوستان همسرم که بعدها شهید هم شد به همراه خانم همسایه آمده بودند پشت در خانه و چون می دانستند من داخل خانه هستم و در را باز نمی کنم، نگران شده بودند. از دیوار بالا آمدند و مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که متوجه شدم بچه ام از بین رفته است...
همیشه با شنیدن روضه محسن(ع) و لحظاتی که بانو فاطمه زهرا(س) فرزند داخل شکمش را از دست داد، بسیار منقلب می شدم. شاید خواست خدا بود که یک جورهایی این روضه را تجربه کنم.
خواهرم، چادرت!
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
قسمت نیست ثبت شود انگار!
من سه بار خاطراتم را نوشتم، ولی خواست خدا این بود که هر بار از بین رفت. یک بار خاطراتم را به دوستی دادم که آن را برایم تایپ کند، ولی آن دوست را گم کردم.
بار بعد خاطراتم در دفتری بود که آن هم به خاطر حمله شیمیایی از بین رفت؛ وقتی به شهر برگشتیم همه وسایل منزل اعم از فرش و مبل و صندلی و ... با دست زدن پودر می شد چه برسد به دفتر.
همین اواخر هم دوباره آنها را نوشتم و باز هم از هارد کامپیوتر از بین رفت. احساس می کنم نباید این خاطرات ثبت شود.
فاطمه موسوی- جانباز دفاع مقدس
خيلي عالي بود
اشك تو چشمم حلقه زد..
درود بر همه شهدا و رزمندگان دلاورمان که به خاطر شرافت ما جنگيدند، نگذاريم چادرهايمان را يک مشت از خدا بي خبر از ما بگیرند
🌷فرازهایی از وصیتنامه شهید نظرزاده🌷
... خدایا با تو عهد بستم که تا پایداری دینت از هیچ عملی کوتاهی نکنم و اگر شده این چند قطره خون ناچیز را در راه اعتلای پرچم اسلام برایت فدا کنم البته کار مهمی نیست زیرا که صاحب اصلی خودت می باشی... وصیتم به مردم شهید پرور ایران این است که تا آخرین قطره خونشان فرزند زهرا را تنها مگذارید... ملت مسلمان ایران مبادا وحدت خودتان را از دست بدهید...که خدای ناکرده دچار عذاب الهی می شوید...
وصیتم به دوستانم در حوزه های علمیه این است که خط امام که خط محمد ص و ال اوست را ادامه دهید و گوش به دشمنان اسلام که در هر لباسی هستند نکنید و بر تقوی و خلوص خود بیافزائید و سنگر علم را هرگز فراموش نکنید که اگر فقاهت و روحانیت از بین برود باید بر اسلام فاتحه خواند پس بکوشید که در لباس مقدس روحانیت جلودار این امت اسلامی باشید و ضمنا جبهه را در کنار درس هایتان فراموش نکنید...
🌷
رفیقشهید :
رفتہبودیم#راهیاننور
موقعایکہرسیدیم#خوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت
پیادهتویہاونگرما🌤
میگفت :وجب
بہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..
زندگےکردندراهرفتن =))
خون#شهیدانموندر
اینسرزمینریختہ
شده وماحقنداریم
بدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."🙂🖐🏼
هرگز#بابڪدراین
سرزمینبدونوضوراه نرفت👣
🌷