#سوهان_بادام_زمینی
بادام زمینی تست شده ۱۲۵ گرم
شکر ۲۰۰ گرم
کره ۲ ق غ
نمک ۱/۲ ق چ
شکر را در تابه ای روی حرارت متوسط گذاشته تا کاراملی شود هم نزنید فقط تابه را تکان دهید تا یکنواخت کاراملی شود موقعی که شکر قهوه ای رنگ شد کره و بادام زمینی و نمک را اضافه کنید و مخلوط کنید سینی را که کاغذ روغنی انداخته اید آماده کنید و مواد را در آن بریزید و پهن کنید به مدت ۱ ساعت در یخچال گذاشته تا خنک شود برش بزنید و نوش جان کنید
@shirini71
#کانال_سفره_آرایی_افتتاح_شد👇👇
🍂آموزش نقاشی روی ماست😍
🍂آموزش تزیین برنج وسالاد😍👏
🍂چیدمان میز تولد و مهمونی😍👌
🍂آموزش انواع خشک کردن میوه😍
🍂آموزش انواع ترشی وشور 🍆🌶
وسفره آرایی همش اینجاست بدو🏃♀جا نمونی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3506044959C4ff7735aba
@mivhe71😍😍
🍓🍓🍎🍎🍐🍐🥒🥒
🥑🥑🍒🍒🍅🍅🥕🥕
🥗🥗🥨🥨🥦🥦🍇🍇
زیبا ترین نمونه تزیین غذا😍☝️☝️
#پارت۲۸
به چشم هایش زل می زنم و صادقانه می گویم:
-حتی اگر ردمون می کردن برام مسئله ای نبود اما اینکه بدون اجازه خودمون بلند شن بیان هتل اقامت ما و بی خبر انتظار ملاقات داشته باشن و بعدم خیلی حق به جانب بگن که چرا اونجا هستم نهایت بی ادبی ایشون رو می رسوند. نتونستم خودمو کنترل کنم و بابتش هزار بار خودمو لعنت کردم. اما من به این آدم بد نکرده بودم نمی تونستم درکش کنم که چرا این طور بی رحمانه راجع بهم قضاوت کنه!
-من ولی درکش می کنم شهرزاد...
با بهت پلک می زنم و به محض چکیدن اشکی نا خوانده، با نوک انگشت می گیرمش و منتظر می مانم تا حرفش را کامل کند اما در سکوت همچنان نگاهم می کند. منتظر دیدن عکس العملی از من است اما من حتی ذره ای نمی توانم فکرش را بخوانم.
-متوجه نمی شم...
-اتفاقا برخلاف برچسبی که بهش چسبوندی باید بگم آدم حرفه ای هستش شهرزاد. تحسینش می کنم. اون به محض دیدن تو گذشته ای رو که با هم داشتین رو یادش میاد. گذشته ای که هرچند تو با نفرت به یادش میاری اما یه خاطره ی بسیار بسیار خصوصی و فراموش نشدنی!
مکثی می کند و وقتی مطمئن است که حواسم را دارد و من کاملا توجهم به حرف هایش جلب شده ادامه می دهد:
-این آدم از کجا باید بدونه تو با چه هدفی قراره که بهش نزدیک بشی؟ آدما خوب یا بد تو زندگی شخصی خودشون برای خودشونن! اون تو محیط کارش دوست نداره که روابط شخصیش رو با روابط کاریش قاطی کنه و حقم داره! و با حضور ناگهانی تو اونجا نتونست کنار بیاد. بودنت رو هیچ جوره نتونسته هضم بکنه. نتونسته تو رو مهندس اعزامی از طرف شرکت من ببینه. خاطره ها دورش کردن و صادقانه اومده تا ازت بپرسه برای چی تو اونجایی! و میدونی چی باعث شده که کامل از موضعش پایین بیاد؟
#پارت۲۹
هنوز متعجب و گنگ نگاهش می کنم و نمی توانم معنی چیزهایی را که گفت درک کنم. می شنوم اما آنقدر برایم غیر منتظره است، آنقدر تحلیل هایش به دور از برداشت های من بود که مبهوتش مانده بودم و پاسخ سوال خودش را می دهد و به شگفت زده کردنم ادامه می دهد:
-دخترت! به محض اینکه فهمیده تو برای خودت خانواده تشکیل دادی متوجه شده که به همون نیتی که گفتی به اونجا رفتی. الان خیالش راحت شده که این رابطه ی جدید کاملا کاری خواهد بود و تو هیچ انتظار دیگه ای ازش نداری! دخترت این رابطه رو نجات داده شهرزاد.
راست می گفت! حالا دقیقا می توانم معنی نگاه هایش را در نظر بگیرم. او هرچقدر هم که من پرفکت و عالی پرزنت می کردم بازهم نمی توانست با دید حرفه ای به من نگاه کند چون مدام با خاطراتمان درگیر بوده است.
هرچقدر هم که من گفته باشم که برای کار آمده ام نمی توانست باور کند. فکر می کرده برایم محمد خواستنی همان روزهاست که برای داشتنش جسارت به خرج دادم و مقابل همه به خواستنش معترف شدم. که برایش همان شهرزادی خواهم بود که با چشمانش حتی می پرستیدش!
حالا فکر می کنم که پریدن نام رزا و دخترم از زبان من انگار یک معجزه بوده است. تنها معجزه ای که می توانسته در آن لحظه این رابطه ی نیم بند را نجات دهد.
او فکر کرده که به حتم وجود دخترم به معنای ازدواج و داشتن یک همسر و یک ازدواج موفق است...!
اشکی از گوشه ی چشمم می ریزد و از هر زمان دیگری بیشتر بی قرار فرشته ام!
مهشید و خانوم طاهری با هم خوش و بشی می کنند و من در خودم و دلتنگی هایم غرقم. آنقدر غرق که رسیدن مقابل ساختمانمان را متوجه نمی شوم.
از خانوم طاهری تشکر می کنم و او مادرانه در آغوشم می گیرد.
#پارت۳۰
-برام مهم نبود که قرارداد رو می گیری یا نه... فقط می خواستم خودم شخصا بهت بگم که چقدر خوشحالم که می تونی برای رابطه پدر و دختریشون تلاش کنی و بگم که تا اینجای کار من به بوجود اومدن این رابطه خیلی امیدوارم. هرطوری که احتیاج باشه حمایتت می کنم. وسایلتون رو جمع کنید هروقت که حاضر بودین ترتیب انتقال وسایلتون رو می دم. یه خونه ی مبله به مدت شیش ماه تو اصفهان جایی نزدیک به محل شرکت براتون در نظر گرفتیم. نقلی و جمع و جوره اما خوشتون میاد. واحد کناریش هم برای خانوم زارع. کاملا مستقل از هم... امیدوارم منو مثل مادرت بدونی و اینم بدونی که به هرچیزی که احتیاج داشتی روی کمک من می تونی حساب کنی...
بغضم هیچ جوره کنترل شدنی نبود و زبانم به گفتن حرفی باز نمی شد. آنقدر محبت و بزرگی چگونه در این زن جا شده بود؟
-رئیس...
-هیچی نگو...
-می خوام بگم پشیمونتون نمی کنم... جبران می کنم!
-به اینش اصلا فکر نکن... جبرانش اینه که منتظرم برگردی و برای همیشه من یه نیرو فوق العاده و توانا رو خواهم داشت اما استثنائا این ماموریت رو برای خودت و دخترت برو... هرجا که حس کردی باید برگردی برگرد. به بیست و چهار ساعت نرسیده آقای نوری رو جایگزینت می کنم... فهمیدی؟
سد اشک هایم شکسته می شود و در آغوشش می گیرم. کمرم را در بر می گیرد و شانه ام را نوازش می کند. از هر دویشان خداحافظی می کنم و از آقای سنایی، راننده خانوم طاهری هم تشکر می کنم و به سمت خانه پرواز می کنم.
نمی فهمم چطور خودم را به در واحدمان می رسانم و آرام بازش می کنم. چمدان وکیفم را کنار جاکفشی رها می کنم و آرام در را می بندم.
هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدن مامان و رزا وقت مانده بود و اگر خواب بودند نمی خواستم بی خوابشان کنم.