#پارت۳۵
با لحن طلبکاری می گویم:
-قراره بچه مو چند ساعت در روز بذارم پیششونا. نباید بدونم چطور جاییه؟ نباید بدونم چطور آدمایی هستن؟ اصلا سابقه و تحصیل این کارو دارن یا نه؟
-حواست هست از وقتی بحث این پسره اومده وسط دوباره وسواسات داره برمی گرده؟
چرا این فکر را می کند؟ اصلا هم اینطور نبود!
-اینطوری نیست مامان باور کن...
حرفم را قطع می کند و با لحن بی نهایت جدی و اخم هایی در هم رفته می گوید:
-خودت باور کن. وسواسات فقط به رزا آسیب می زنه. یادت بیار حرفای درمانگرتو... اگر برای حفاظت از رزا داری این کارو می کنی حواست باشه خودت کسی نشی که بهش آسیب می رسونی!
می خواهم خیالش را راحت کنم که این ها فقط رعایت کردن جوانب احتیاط است و هر مادر و پدر دیگری هم برای فرزاندانشان انجام می دهند اما مهشید با سرخوشی از اتاق خارج می شود و سوت می کشد:
-واو چه جنتلمنی!
کنارمان می نشیند و یک چای از داخل سینی برمی دارد و من هنوز از بار حرف هایی که مامان روی شانه هام گذاشته بود سنگین بودم!
-نمی دونست که جابجا شدیم. می گفت اجازه بدین تو پیدا کردن خونه بهتون کمک کنم و از طرف شرکت یه جایی براتون تهیه کنیم. منم تشکر کردم و گفتم از طرف شرکت خودمون تامینیم داداش شوما خجالتمون نده!
-دستشون درد نکنه...
مادر من چقدر ساده بود! دست چی شان درد نکند؟ با دماغی چین خورده غر می زنم:
-سلام هیچ گرگی بی طمع نیست مهشید خانوم...
-اوووه باز خانوم مارپل دماغش تیز شد. نترس من به مرد جماعت رو بده نیستم. ولی وقتی بنده ای از بندگان خدا می خواد دم تکون بده من کی باشم که دست رد به سینه ی خلق خدا بزنم؟ ها خاله بد میگم؟
#پارت۳۶
#
سرش را روی پام می گذارد و من با ناامیدی سری برایش تکان می دهم و مامان مثل همیشه علیه من با هر احدی که در زندگیمان است دست به یکی می کند.
-کاش عقل تو رو این داشت خاله جون... من که می دونم تا آخر عمرش دیگه ور دل منه با این شکاکیش و بد بینیش. خدا خودش یکیو به دلش بندازه!
-اولا اینکه من مطمئنم زنگ زده بود آمار ما رو در بیاره. بدونه کجا خونه گرفتیم چند نفریم و اینا وگرنه اینا اگر خونه بگیر بودن تو این یه هفته زنگ می زدن ثانیا مامان خانوم جان، من خوشبختم. با دخترم با تو... کار مورد علاقم رو دارم. ورزش مورد علاقه ام رو انجام می دم. یه دوست خل و چل دارم... من خوشبختم. برای خوشبخت شدن به هیچ نره خری هم احتیاج ندارم. بهتره اینو قبول کنی!
-می بینیش؟ آدم نمیشه!
-خل و چل خودتی من عاقلم!
برای اینکه حرص مامان را در بیاورم به عقب تکیه می دهم و موهایم را دور انگشتم می پیچم با ناز و ادا می گویم:
-هروقت یه پدر و پسر خوشتیپ و پولدار پیدا کردی تو برو زن پسره شو، من می رم زن پدره می شم. فقط در این صورت ازدواج می کنم که یه روزی مادر شوهرت شم جواب این نیش و کنایه هاتو یه جا بزارم کف دستت ماپری خانوم!
با پشت دست ضربه ای به کف پای دراز شده ام مقابلش می زند و تشر می زند:
-خاک بر سرت... بی حیا!
-والا... می خوای شوهرم بدی؟ فقط همین یه راهو داره!
-یعنی من خرم که حرص تو رو می خورم. اتفاقا شوهر می کنم ولی یه جا شوهر می کنم می رم که دیگه ریخت تو رو نبینم. خر کله مو گاز گرفته بیام با تو فامیل شم؟ تمام عمرم تحملت کردم!
می خندم و ماچ محکمی از گونه اش می گیرم که صدای غرغرش را در می آورد و من اعتنایی نمی کنم.
ومی دانم که ماپری رزا جانش به جان ما بسته است. روزهایی که در اوج جوانی بیوه شد و پدرم در یک تصادف جان خود را از دست داد حاضر نشد ازدواج کند.
#پارت۳۷
نه اینکه کیس های خوبی نداشته باشد اتفاقا یک خانوم جوان تحصیلکرده ی زیبارو بود که خواستگاران جوان و حتی مجرد به سراغش آمدند اما حاضر به ازدواج نشد.
و نمی دانم چرا! به خاطرات پدرم وفادار ماند یا به خاطر من...
اما هرچه که بود هرگز تنهایم نگذاشت و تمام تلاشش را به نوبه ی خود کرد که کمبودی حس نکنم.
غرغرهایش تمامی ندارد و من به اتاقم می روم و تا به کارهایم برسم. تا ساعت سه شب تمام وسایلمان را جابجا می کنیم و لباس های فردا را اتو می زنم و آماده می کنم.
آلارم را برای ساعت شش کوک می کنم چون می خواستم سر وقت در شرکت حاضر شوم و آتو به دست آقایان رئیس ندهم. و اینکه تا قبل از ساعت اداری هرچند تا مهدکودکی که می توانستم سر بزنم.
می رفتم تا بررسیشان کنم. بگذار بگویند حساس است و وسواس دارد. رزا بزرگترین و مهم ترین دارایی من بود و وقتی موضوع او بود، من به خودم هم آسان نمی گرفتم.
***
وقتی مقابل شرکت می رسم که پنج مهد متفاوت را بررسی کرده ام و هیچ کدام رضایت کاملم را جلب نکرده اند.
هنوز ده دقیقه به ساعت اداری مانده که مقابل شرکت از تاکسی پیاده می شوم و پیام مهشید را می گیرم که در راه است. وارد می شوم و نگهبان از دیدنم تعجب می کند.
ظاهرا اولین نفری هستم که آمده ام. ابتدا تماسی می گیرد و احتمالا از رئیسش تائید حضورم را می گیرد و بعد جلو راه می افتد و تک به تک درهای بسته ی مقابلم را برایم باز می کند.
تشکری می کنم و مقابل میز منشی روی راحتی های فوق العاده ناراحت سالن انتظار می نشینم تا جناب رئیس تشریف بیاورند و اتاق کار من و مهشید را در اختیارمان قرار دهند.
بروشور هایی که از مهد کودک ها گرفته بودم و باز می کنم تا مطالعه کنم.
#پارت۳۸
#
دومین مهدکودکی که سر زدم تا حدودی نظرم را جلب کرد. از برخورد خوب مربیان تا ایمن سازی تمام محیط و پاکیزگی اتاق ها و فضای گلکاری شده ی حیاط... همه و همه خوب بود فقط تنها مسئله این بود که امکان چک کردن آنلاین بچه ها را فراهم نکرده بودند و وقتی که پرسیدم با تعجب گفتند همچین امکانی وجود ندارد. گفتند که مدیر مجموعه ساعت دوازده می رسد و می توانم با او تماس بگیرم و موضوع را در میان بگذارم.
کم کم کارمندان از راه می رسند و در این فاصله هم من چند تماس می گیرم و اطلاعاتی که می گیرم را در دفترچه ام یادداشت می کنم تا بعدا بررسی شان کنم.
چون دیروز فرصت نکردم که خرید کنم، شماره سوپر مارکت محل را برداشتم تا وقتی مامان و رزا بیدار شدند سفارش اقلام لازم را بدهم تا برایشان ببرد.
شماره را می گیرم و هرچیزی را که فکر می کنم برای صبحانه لازمشان شود می گویم و همین حین سایه ی کسی را بالای سرم می بینم.
سر بلند می کنم و به محض اینکه می بینمش ناخودآگاه از جایم بلند می شوم و برای این حرکت ناگهانی و هول زده ام به خودم لعنت می فرستم.
-ممنون می شم جناب. لطفا آماده کنید ساعت ده بفرستین براشون لطفا زودتر نرین بیدار نیستن. تاریخ انقضا رو هم چک کنید مخصوصا محصولات لبنیاتی رو ...
-چشم خانوم خیالتون راحت...
-ممنونم خدا نگهدار.
تماس را قطع می کنم و ادامه ی نگاهش را روی بروشور های مهد کودک که روی میز مقابلم بود و دفترچه ای که هنوز باز بود می بینم.
به سرعت خم می شوم و جمع و جورشان می کنم و داخل کیفم قرارشان می دهم. گلویی صاف می کند و انگار او زودتر به خودش می آید:
-سلام خانوم صبحتون بخیر...
#پارت۳۹
سرش را پایین انداخته و مستقیم نگاهم نمی کند! این جدید بود! ابروهایم از تعجب بالا می پرند و این محمد با محمدی که در دیدار قبلمان داشت چشم مرا در می آورد زمین تا آسمان متفاوت است.
-صبح شما هم بخیر جناب!
دستی به ریشش می کشد و باز هم بدون اینکه به صورتم نگاه کند می گوید:
-تشریف بیارین اتاق بنده درباره ی شروع کارتون صحبت کنیم.
-بله شما بفرمایید جلوتر من در خدمتم!
جلوتر به راه می افتد و من نمی دانم چرا اما دست و پایم را گم کرده ام! انتظار این تغییر رفتار را از او نداشتم و این باعث می شود که نتوانم طرز فکرش را بخوانم.
ولی چیزی که مشخص است این است که او تغییر رویه در پیش گرفته و منم ترجیح می دهم که فراموش کنم که چه اتفاقاتی بینمان گذشته است.
در اتاقش را با کلید باز می کند و با ببخشیدی وارد می شود و برق را روشن می کند و بعد من وارد می شوم.
با تعارفش روی نزدیک ترین صندلی روبروی میزش می نشینم و او سیستمش را روشن می کند و بعد پشت میزش می نشیند.
-خب من در خدمتم...
صاف تر در جایم می نشینم و پاهایم زیر صندلی به یک طرف جمع می کنم.
-تشکر... جناب فرهمند من ترجیح می دم از همین امروز کارمون رو شروع کنیم. اگر براتون ممکنه نقشه داخلی این طبقه رو در اختیار بنده بذارین و یه فضایی در اختیار من و تیمم قرار بدین ممنونتون می شم.
لحظه ای در سکوت فکر می کند و این بار می گوید:
-این ساختمون قدیمی ساخته فکر نمی کنم نقشه هاش در دسترس باشه حالا من از پدر می پرسم ولی فکر نمی کنم به جایی برسیم. نقشه ها نباشه مشکلی پیش میاد؟
#پارت۴۰
-که اینطور... ابدا هیچ مسئله ای نداره. نگران نباشین اگر داشتیمشون که خیلی کارمون جلو بود اما اگرم نیست خودمون نقشه برداری می کنیم. ممکنه چند روزی طول بکشه ولی بهترم هست. فقط ممکنه که برام مشخص کنید که کل این طبقه رو می خواین تغییر بدین یا فضاهای خاصی رو؟
انگار که سر در گم شده باشد لحظه ای اخم هایش در هم می رود و کلافه دستی به ته ریشش می کشد و می گوید:
-شما خودتون بررسی کنید هرجا رو که فکر می کنید نیاز به تغییرات داره تغییر بدین.
می فهمم که سرحال نیست و تلاش می کنم تا تمام حرف هایی را که همین ابتدای کار باید با او در میان بگذارم بگویم تا بعدا مشکلی پیش نیاید و هرچه سریعتر اتاقش را ترک کنم.
-بله حتما... و اینکه ممنون می شم با کارمنداتون هماهنگ کنین با من همکاری لازم رو داشته باشن. شاید نیاز باشه تو هر اتاق نهایتا نیم ساعتی مزاحمشون بشیم. برای نقشه برداری و اطلاعات دیگه... البته من یه جدول زمانی تنظیم می کنم تحویل منشیتون می دم که بهشون اعلام کنن تو چه ساعاتی ما به کدوم اتاق سر می زنیم. که انتظار ما رو داشته باشن و آرامششون رو به هم نزنیم اما بهتره که خودتون هم یادآوری کنین که با ما همکاری داشته باشن.
-انجام میشه نگران نباشین.
نمی دانم چرا اما حس می کنم از اینکه در تلاش است تا نگاهش را از نگاهم فراری دهد کلافه است. اینکه یک دم به مانیتور نگاه کند و یک دم به حرکات دستم و چند ثانیه ای سرش را پایین بیندازد و هربار که نگاهش به چشمانم بیفتد به سرعت نگاه بگیرد خسته شده است.
-من هرچند روز گزارش کار بهتون می دم و هرجایی که نیاز باشه از سلیقه ی شما استفاده بشه و به کمکتون احتیاج داشتیم باز مزاحمتون میشیم ایرادی که نداره؟
-خیر خانوم... بنده در خدمتم... منم نبودم می تونید با معاونم هماهنگ کنید! یه اتاق براتون در نظر گرفتیم به خانوم حسینی سپردم راهنماییتون کنن.
#پارت۴۱
نگاهش مستقیما به دستانش که روی میز به هم قفل کرده است معطوف است. دیگر ماندن را جایز نمی دانم. از جایم بر می خیزم و کیفم را هم برمی دارم.
-متشکرم اگر امری نیست من از حضورتون مرخص می شم.
-عرضی نیست خانوم...
می چرخم به سمت در قدم بر می دارم و دوست دارم قدم های بلند بردارم تا هرچه سریعتر این فضا را ترک کنم. اتاقی که فقط من باشم و او باشد هیچ وقت تا به این حد سرد و یخ زده نبوده است.
در و دیوار های اتاق هایی که ما درشان بودیم را به شاهد بگیرید که چطور من پروانه وار دور او می گشتم و او با لبخند به حرف هایم گوش می داد و موهایم را پشت گوشم می برد. من حرف می زدم او نوازش می کرد. من ناز می کردم او نیاز می شد. من می خندیدم و او...
می خواهم تند تند قدم بردارم، می خواهم که چنان بروم که از تن خود نیز هم... اما وزنه ای به سنگینی قلبم بر من آویزان است!
-خانوم ایزدی!
چشم می بندم و هجمه ی درون گلویم را قورت می دهم. به سمتش برمی گردم و فقط نگاهش می کنم. چشمانمان با هم طلاقی می کند و من حرفی نمی زنم.
-اگر... مسئله ای براتون پیش اومد یا به چیزی احتیاج داشتین می تونید با ما در میان بگذارید. شما به نوعی مهمان ما اینجا هستین. مهم نیست چقدر کارتون اینجا طول می کشه در هر صورت می تونید روی کمک شرکت و... من حساب کنید.
لحظه ای چیزی در قلبم تکان می خورد. انگار که با سر به جایی سقوط کرده باشم! گور آرزو هایم؟ نمی دانم!
می خواستم بگویم من؟ من که چیزی احتیاج ندارم. زمانی تو را می خواستم که فهمیدم یادگار تو را باردارم و از ترس پس افتاده بودم.
#پارت۴۲
وقتی روزها بعد از شنیدن این خبر از ترس به خود می لرزیدم. وقتی از شدت وحشتی که بر من قالب شده بود، مثل جانیان بی رحم قلپ قلپ شربت زعفران می خوردم تا با دست خودم فرزندمان را زنده به گور آرزوهایم کنم.
زمانی می خواستمت که مادرم با پشت دست چنان در دهانم کوبید که لبم با شدت پاره شد تا یادم بیاورد باید مسئولیت و عواقب کارهایم را بپذیرم.
گفت من مسئولم که حالا بچه ای این میان است. که حق ندارم مانند ترسو ها از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم و قاتل فرزندم شوم. که اگر اشتباه کرده ام آنقدری شجاع باشم که پایش بمانم.
و مرد دیروز های من، سوال من این بود که من مسئول بودم و تو نبودی؟ نبودی... نبودی که پاسخ سوال هایم را بدهی و من فرزندمان را نگه داشتم.
درسم را تمام کردم و تا روز وضع حملم سرکار می رفتم و شب ها از درد کمر تا صبح نمی خوابیدم.
آن موقع دستان گرمت را روی کمرم می خواستم. از ترس به خودم می پیچیدم و پناه شانه هایت را وقت گریه های از سر دردم می خواستم.
حضورت را می خواستم وقتی چشمان منتظرم به در اتاقم در بیمارستان خشک شد که تو بیایی و دخترت را در آغوش بگیری و چشم روشنی تولدش را با حضورت به من بدهی!
اسمت را می خواستم وقتی در به در این دفتر خانه و آن دادگاه بودم که برای دخترت شناسنامه بگیرم.
وقتی افسردگی حاد گرفته بودم و نمی دانستم که منِ بی تجربه و نابلد و بی دفاع چطور باید از پس بزرگ کردن یک موجود کوچک و معصوم و بی دفاع تر بر بیایم.
حالا؟ هیچ چیز نمی خواهم. به چیزی احتیاج ندارم! حالا هرچند سخت اما زندگی ام را خودم مدیریت می کنم.
حالا دخترم تو را می خواهد! می توانی پدر باشی؟ می توانی به من قول بدهی که هرگز دستانش را رها نمی کنی؟ می توانی دلم را قرص کنی که هیچ گاه از پشت سر خیره قدم های بلندت نشود و انتظار آمدنت را نکشد؟ می توانی بیایی و تا همیشه بمانی؟ می شد؟
-ممنونم. چیزی احتیاج شد خبرتون می کنیم!
#پارت۴۳
#
دیگر لحظه ای را هم نمی مانم. شانه هایم توان غم هایی را که با نگاهش، با حضورش، پشت به پشت روی هم تلنبار می کرد را نداشت!
مرا نخواسته بود؟ من همان کسی شدم که او هرگز نمی تواند داشته باشد!
یک زن قوی مستقل بی نیاز از محبت او...
***
یک هفته ای از کارمان در شرکت می گذرد و تا حدودی توانسته ایم کارها را پیش ببریم و با تمام کارمندان آشنایی نسبی پیدا کردیم.
دو دستیار هم استخدام کردیم و در تمام این رفت و آمد ها دیگر محمد را ندیدم. به وضوح از ما دوری می کند. حتی یکبار که تقاضای دیدنش را داشتم ما را به سماواتی حواله داده بود.
با پدرش هم آشنا شدم. برادرش هم می آمد اما خیلی کمتر. مثل اینکه کارهای داخلی کارخانه ی نساجی بر عهده ی او بود و مسائل اداری و قراردادها و طراحی و هرچه کار دفتری بود زیر نظر محمد بود.
پدرش هم در رفت و آمد به ساختمان اداری و کارخانه ی نساجی بود. اکثر وقت ها بعد از ظهر ها می آمد و سری به شرکت می زد.
از خانوم حسینی ته توی قضیه را در آوردم. محمد هنوز مجرد بود و این برای من یک امتیاز محسوب می شد. حالا با خیال راحت تری راجع به واجدالشرایط بودنش تصمیم می گرفتم. حداقل پیچیدگی های یک رابطه به این هزارتو وارد نمی شد.
چشمانم را از زیر عینک بزرگ کائوچویی ام می مالم و تنم را روی صندلی می کشم. از جا بلند می شوم رو به مهشید می گویم:
-پاشو بریم نهار بخوریم من یه مسکن بخورم سرم درد می کنه معده خالی نمی تونم قرص خورم.
هنوز سرش روی کاغذهای مقابلش است و سر بالا نمی آورد و همانطور که روی میز خم شده می گوید:
-آهاع... حله بریم. به به چی کشیدم...
کنجکاو نزدیکش می شوم و تا ببینم چه طرحی زده. سری روی برگه های مقابلش می کشم و خشکم می زند.
#پارت۴۴
#
تصویر یک چشم و ابروی نصفه را سیاه قلم کشیده بود. دستم را در پهلوی می برم و نیشگون محکمی می گیرم که جیغش بر هوا می رود...
-آی وحشی... بیشعور مگه مال باباته؟
-آوردمت اینجا کار کنی یه باری از روی دوشم برداری نه که بشینی چشم و ابرو بکشی... اگر یکی ناغافل بیاد ببینه آبرومون با خاک یکسان شده... خودمون هیچی آبروی خانوم طاهری هم رفته!
در را باز می کنم و از در خارج می شوم و از پشت سر نزدیک می شود...
-حواسم بود کسی اومد قایمش کنم...
سری به تاسف برایش تکان می دهم و وارد آشپزخانه می شویم. کم و بیش کارمندانی که غذا از خانه می آوردند برای گرم کردن غذایشان آمده بودند. یک صندلی بیرون می کشم و گرم کردن غذا را به مهشید می سپارم.
بالاخره بعد از مذاکراتم با مدیر مهدکودک رزا توانسته بودم قانعشان کنم که دوربین در تمام کلاس ها و محوطه نصب کنند و امکان کنترل از راه دور را به والدین بدهند.
گوشی را از جیبم بیرون می کشم و کلاس رزا را چک می کنم. سرشان به نقاشی گرم بود و مربی شان هم کنارشان نشسته بود.
داشتم زیر لبی قربان صدقه اش می رفتم که صدای یکی از خانوم های مسنی که در این یک هفته با هم نسبتا گرم گرفته بودیم به گوشم می رسد:
-دور کی بگردی خوشگل خانوم؟
سر بلند می کنم و لبخندی می زنم:
-دخترم خانوم صبوری جان...
لحظه ای ابروهایش بالا می رود و دست روی بازویم قرار می دهد و نزدیکم می شود.
-دستم میندازی دختر؟
نیم بند می خندم و نگاهی با مهشیدی که کنارمان ایستاده رد و بدل می کنم:
-نه والا... دخترمه خانوم صبوری... من جسارت نمی کنم شما رو دست بندازم.
♡♡♡♡♡♡♡
#پارت۴۵
-زنده باشی دختر اما آخه تو خودت جوجه ای یه جوجه هم داری؟ کدومشون دختر توئه؟
سرش را به سمت گوشی درون دستم می آورد و من رزا را نشانش می دهم. تصویر از نزدیک بود اما زیاد واضح نبود. عکس خود رزا را که در پس زمینه گوشی بود نشانش می دهم. دو سه نفر از دیگران همکاران هم دورمان جمع می شوند.
-اصلا بهت نمیاد فکر می کردم مجردی به خدا... ماشالا به جونت... کی وقت کردی اصلا ازدواج کنی کی وقتی کردی بچه دار شی.
ماسک لبخند را به صورتم می زنم تا غم هایم را درون وجودم پنهان کنم. نگویم، وقت نمی خواست که...!
چشم باز کردم... دیدمش... دل باختم. تمامم را در طبق اخلاص گذاشتم تا نگهش دارم.
نماند...
نخواست بماند.
وصله ی جانم بود وصله ی ناجورش بودم. رفت و یادگارش وصله ی جانم شد. قصه ی ما به پایان رسید و آرزو های پرنسس بند لبخند یک شکوفه شد. رفت اما رزایی از او به جا ماند. قصه ی ما به سر رسید و شاهزاده به خانه اش رسید!
به جای قصه گویی می خواهم تشکر کنم و چیزی نگویم که مهشید ته آبمیوه درون دستش را با نی در می آورد و با بیخیالی لب می زند:
-درست فکر کردین مجرده خانوم صبوری... با مادرش در تلاشیم شوهرش بدیم...
چپ چپی نگاهش می کنم و دستم را مشت می کنم تا مقابل همه نیشگون دوم را از پهلویش نگیرم. این مسئله راز مگوی من نبود و هیچ زمان از گفتنش شرمنده نبودم اما نمی خواستم اینجا در چشم بروم. اینجا آمده بودم تا در سایه بمانم و محمد را زیر نظر بگیرم.
خانوم صبوری نگاهی بینمان رد و بدل می کند و انگار که مطمئن نباشد که مهشید شوخی کرده یا جدی چیزی نمی گوید. تقریبا می شد گفت چهره اش ماسیده بود! دروغ نمی گویم اما تمام ماجرا را هم نمی گویم:
-مجردم. با همسرم به تفاهم نرسیدیم جدا شدیم. بچه پیش من موند.
#پارت۴۶
#
و هرگز... هرگز من به نگاه های زیرزیرکی و چپی چپی که به زنان مطلقه و یا مادران مجرد می شود بها ندادم!
از ابتدا می دانستم دارم قدم در چه راهی می گذارم. من به چیزی که بودم کم یا زیاد افتخار می کردم.
هرگز برای داشتن یک امنیت کزایی زیر سایه هیچ مردی خودم را پنهان نکردم. برای فرار از کنجکاوی ها و مزاحمت های مردان در محیط کار حلقه ی دروغین به دست نینداختم. پیشنهاد های بی شرمانه شان را وقعی نمی گذاشتم. پچ پچ های پشت سرم را به همان پشت سرم واگذار می کردم!
من به اندازه ی خودم شجاع بودم و نیاز به حمایت کسی نداشتم. من یک مادر مجرد بودم و اگر جامعه ی من نمی توانست این را بپذیرد و هنوز ذهنش برای پذیرش این موضوع فقیر بود مشکل خودشان بود.
من یک مادر مجرد بودم و به خودم و کارهایی که برای زندگی خودم و دخترم انجام دادم و خیلی از مردان پر مدعا از پس نصفشان هم بر نمی آمدند افتخار می کنم.
من یک مادر مجرد بودم و هرکس که جایگاه مرا درک نمی کند دعوتش می کنم تا فقط یک روز به جای من زندگی کند!
من... با افتخار یک مادر مجرد بودم و دخترم را، بود و نبودم را، به خاطر خوش یا بد آمدن احدی پنهانش نمی کردم!
او بزرگترین داشته ی من بود و با افتخار روی دست به همه نشانش می دادم و می گفت مادر این دختر فوق العاده ام!
لبخندی می زند و دستم را می فشارد. انتظار داشتم مثل اکثر آدم ها با چهره ای جمع شده از کنارم برخیزد و از فردا وانمود کند که هرگز مرا ندیده و نشناخته است، اما چنین نشد.
اتفاقا از آن روز با حالی که سنش از ما خیلی بیشتر بود ارتباطمان خیلی خیلی قوی تر شد. انقدر از او پیش مامان تعریف کرده بودم که مدام می گفت یک روز به خانه دعوتش کنم تا او هم با او آشنا شود و من قبول نمی کردم.
به نظرم کشاندن روابط کاری به خانه حرفه ای نبود و من اینجا نمی خواستم بهانه دست محمد بدهم تا از کارم ایراد بگیرد.
***