📚 عاقبت دوستی با مار
در زمان های قدیم کشاورزی بود که از دورنگیهای اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، به همین دلیل تصمیم گرفته بود با یک مار که در زمینش لانه داشت دوستی کند.
او میگفت: "مطمئنم که مار دورنگی ندارد و اگر روزی از او بپرسم که تو چه هستی، با قاطعیت خواهد گفت، مار!"
با همین تفکر، با مار دوست و همنشین شد. هر روز که برای سرکشی زمینش می رفت، به مار هم سر میزد و برایش غذا می برد و مار هم با گستاخی فراوان، جلوی او چنبره میزد و از غذاهایی که کشاورز به او میداد، تناول میکرد.
این جریان ماهها ادامه یافت تا زمستان از راه رسید. یک روز برزگر مار را دید که به حالت نزار، از فرط سرمای هوا بر هم پیچیده و ضعیف و سست و بیحال روی زمین افتاده است.
کشاورز به خاطر سابقهی آشنایی و دوستیای که با مار داشت، دلش به حال او سوخت، او را برداشت، در توبرهای گذاشت و توبره را جلوی دهان الاغش آویزان کرد تا با بازدم الاغ، بدن مار گرم شود و حالش بهتر گردد.
سپس الاغش را به درختی بست و برای جمعکردن چوب، اندکی از آنجا دور شد.
مار که با گرمای نفس الاغ گرم شده و حالش جا آمده بود، به نفس پلید و شرّ خود بازگشت و لب و دهان الاغ را نیش زد، طوری که الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد.
سپس از توبره خارج شد و به سوراخ خود خزید.
کشاورز وقتی با پشتهای از هیزم بازگشت، با حیرت به جسد الاغ بیچاره چشم دوخت و این سخن از پدرش به یادش آمد که:
"هر کسی با بدها آشنایی کند، اگر هم خود در نهایت خوبی باشد، باز بدی نصیب وی خواهد شد، چرا که هر نفس پلیدی تا بدی و شرارت نکند، از دنیا نخواهد رفت، هرچند که به وی خوبیها کرده باشند."
به قول سنایی غزنوی:
من ندیدم سلامتی از خَـسان
گر تو دیدی، سلام من برسان.
♦️ برگرفته از حکایت های مرزبان نامه
#حکایت
#دنیای_مذهبی
https://eitaa.com/shnakhtzamaneh