#حکایت
✍تقسیم غذا میان مستمندان
در حالات امام سجّاد علیه السلام آمده است. حضرت روزی که روزه میگرفتند، یک گوسفند قربانی میکردند. گوسفند را قطعه قطعه میکردند و طبخ میکردند و آب گوشت درست میکردند. عصر که میشد، خود حضرت به این غذا سر کشی میکردند. نزدیک افطار که میشد میفرمودند: حالا ظرفها را
بیاورید و بین نیازمندان تقسیم میکردند.
ثُمَّ یُوتَی بِخُبْزٍ وَ تَمْرٍ فَيَكُونُ ذَلِكَ عَشَاءَهُ ؛ [۱] آن گاه برای شان نان و خرما میآوردند و آن، شام حضرت بود.
----------
[۱]: الكافي، ج ۴، ص ۶۸؛ مکارم الاخلاق، ص ۱۳۷؛ بحار الانوار، ج ۹۳، ص ۳۱۷
📚 داستان های سمت خدا
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
#حکایت
✍حاج آقا حسین فاطمی رحمه اللّه علیه مرد بزرگواری بود. شبهای جمعه در خانه خود درس اخلاق داشت. خیلی از بزرگان پای درس اخلاق ایشان میآمدند. ایشان در سال ۱۳۴۸ شمسی از دنیا رفته است. شنیدم حتی امام راحل گاهی در مجلس ایشان شرکت میکرد. کلام نافذی داشته است. داستانی از ایشان خواندم که خیلی تکان دهنده بود. اگر این طور باید به حساب خود برسیم، کار ما بسیار مشکل است؛ مخصوصاً در شرایط امروز جامعه.
مرحوم حاج آقا حسین فاطمی از شاگردان مرحوم ملکی تبریزی و از ملازمین این بزرگوار بوده و هر روز به خدمت ایشان میرفته است. ایشان در خاطرات خود مینویسد:
یک شب در ماه رمضان از شهر بیرون رفتم. دیدم عده ای جوانها برای تفریح به بیرون شهر آمده اند. چند نفر از طلبهها هم هستند. خیلی ناراحت شدم. پیش خود گفتم: در این شب با عظمت ماه رمضان اینها به دنبال تفریح آمده اند! فردا به مدرسۀ فیضیه آمدم، مرحوم آیت اللّه ملکی آن جا نماز
می خواندند و بعد سخنرانی میکردند.
مرحوم حاج آقا حسین فاطمی بعد از سخنرانی مرحوم آیت اللّه ملکی، یک روضه ای میخوانده است. میگوید: پیش از این که روضه بخوانم، گفتم: من دیشب بیرون شهر بودم. دیدم عدّه ای از طلبهها شب ماه رمضان، به تفریح رفته اند و به شدت از کار آنها انتقاد کردم، بعد هم روضه خواندم.
ایشان میگوید: آن شب گذشت. فردا صبح خدمت استاد خود آیت اللّه ملکی تبریزی رفتم تا سؤالی بپرسم. جواب مرا ندادند و با تندی به من کردند و فرمودند: دیدی دیروز چه کردی؟ گفتم: آقا چه کردم؟
فرمود: اگر هم میخواهی موعظه کنی، این طور موعظه میکنی؟ برای چه گفتی یک عدّه اهل علم در شب ماه رمضان تفریح کرده اند؟ اولاً، مگر تفریح کردن جرم است که تو با این بیان و با این لحن آن هم در مقابل عامّۀ مردم آبروی اینها را ببری؟ تو چه حق داشتی این طور صحبت کنی؟
ثانیاً این طور موعظه نمی کنند. نمی آیند در جمع مردم از یک عدّه خاص انتقاد کنند. گفتم: آقا اشتباه کردم. فرمودند: این مقدار کافی نیست که به من بگویی اشتباه کردم. میروی در همان جمع عذر خواهی میکنی و میگویی من اشتباه کردم.
📚 داستان های سمت خدا
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
#حکایت
✍️در کتاب «المخلاة» که منسوب به شیخ بهائی رحمه اللّه علیه است، آمده است: پیامبر خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در کنار کعبه بودند. دیدند کسی پردۀ کعبه را گرفته است و از خدا طلب حاجت میکند. میگوید خدایا به حق این پرده کعبه حاجت مرا بر آورده کن. خدا را به حق پرده کعبه قسم میدهد.
پیامبر خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمودند: چرا خدا را به پرده کعبه قسم میدهی؟ گفت: پس چه کنم؟ فرمودند:
﴿ سَلْ بِحُرْمَتِكَ حُرْمَةُ الْمُؤْمِنِ اَعْظَمُ عِنْدَ اللّهِ مِنْ حُرْمَةِ البَيْتِ ﴾؛ به حرمت خودت قسم بده که حرمت مؤمن در نزد خداوند از حرمت کعبه بالا تر است.
بگو خدایا به حرمت خودم؛ چون حرمت مؤمن از کعبه بالا تر است.
گفت: یا رسول اللّه، یک سؤالی از شما دارم. حضرت فرمودند: بپرس. گفت: من خیلی ثروت دارم ولی از زندگی لذت نمی برم. به قدری بخیل هستم که اگر کسی از من تقاضای کمک کند، آن چنان ناراحت میشوم که آثار ناراحتی در چهره من ظاهر میشود.
حضرت فرمودند: اگر با این وضع همهٔ عمر خود را نماز بخوانی، روزه بگیری، فایده ای ندارد. پرسید چرا؟ حضرت فرمودند:
﴿ أَمَا عَلِمْتَ انَّ اللَّوْمِ مِنَ الْكُفْرِ وَ الْكُفْرَ فِي النَّارِ وَ السَّحاوةُ مِنَ الْإِيمَانِ وَ الايمان فِی الْجَنَّةِ ﴾؛ [۱] مگر نمی دانی که منشأ و ریشه بخل، کفر است و کفر در آتش است. کما این که ریشهٔ سخاوت ایمان است و ایمان در بهشت است.
----------
[۱]: المخلاة، ص ۹۹
📚 داستان های سمت خدا
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
✍#حکایت
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت .
هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن . طوری که مرد کافر می شنید .
زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد .
دیگر نمی توانست غذا درست کند . ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد .
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند .
#گلستان_سعدی
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
#حکایت
💫 خدا روزے رسونه
✍🏻گفت: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
گفتم: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
گفت : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟!
🍃🌸گفتم: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ،ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
⁉️گفت: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
🍃🌸گفتم: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ...
⁉️گفت: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﺩﯾﮕﻪ!
🍃🌸گفتم: ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
✔️گفت: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ.ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
🍃🌸گفتم : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ!
⁉️ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ؟ !
🔸ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ..ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ
ﺧﺪﺍ ...💞
📚مرحوم ﺣﺎﺝ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
✍#حکایت
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد.
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
📔#حکایت
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
📔#حکایت
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
✍#حکایت
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت .
هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن . طوری که مرد کافر می شنید .
زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد .
دیگر نمی توانست غذا درست کند . ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد .
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند .
#گلستان_سعدی
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
✍#حکایت
در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به
هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت
نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.۱
در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش
برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن
رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که
فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد
که نماز را نشکست.
شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن
نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و
بچه را درآورد.
مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به
خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
۱- همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
۲- از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم
۳- همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم
۴- اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
۵- در کارهایم به قضای الهی راضیم
6- سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
7- نماز شب را ترك نمی نمايم
حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون
کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان
سلطه ندارد.
📚-منبع :عرفان اسلامي ، ص300؛ شيطان در كمينگاه ، ص 233
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
#حکایت
✍"حکایت مطرب دربار پادشاه"
در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐
📜#حکایت
💠امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288
🆔:@dl_bekhooda_bespar ♡••࿐