وام پردردسر
مدتها بود به علت مشکلات مادي ، از قسمت مربوطهام تقاضاي وام کرده بودم ، ولي موفق به گرفتن آن نميشدم .
يک روز تابستان ، داخل بدنه هواپيماي آموزشي « تي – 33 » ، مشغول کار بودم که تيمسار ستاري ، براي سرکشي به محل آمدند.
من از داخل بدنه هواپيما بيرون آمدم . در حالي که عرق از سرو رويم ميريخت ، سلام کردم .
تيمسار سلامم را به گرمي پاسخ دادند و پرسيدند :
خيلي گرم است ؟
گفتم :
تيمسار ! گرما که مهم نيست . مشکلات پدرمان را در آورده است .
تيمسار:
چه مشکلي داري ؟
گفتم :
بچه دانشگاهي دارم و تقاضاي وام کردهام ولي ....
تيمسار بلافاصله رو کرد به سرهنگي که در کنارشان بود و گفت :
اسم ايشان را يادداشت کنيد
رو به من کرد و گفت :
-فردا برو وامت را بگير !
فردا صبح که به قسمت پرداخت وام مراجعه کردم ، در اسرع وقت وامم را پرداخت کردند .
پس از آن همه دوندگي به اين راحتي وامم را دريافت کرده بودم.
زیر لب گفتم خدا پدرتو بیامرزه تیمسار.
#شهیدمنصورستاری
@shogh_prvz
ماهی یه بار بچه ها رو جمع میکرد
میرفتن زباله های شهر رو جمع میکردن
میگفت : با این کار هم شهر تمیز میشه
هم غرور بچه ها میریزه..!
#شهیدچمران
#سبک_زندگی_شهدا
@shogh_prvz
❤️زندگی مشترک شهدا پر از سختی و چالشه.
😔نبودن هاشون
❤️🩹 دلتنگی ها
😔بعضا بی قراری بچه ها
بار سنگینی روی دوش همسران شهدا میذاشت.
🌱اما خودشون متوجه این بار سنگین بودندو سعی میکردند که در زمان حضور ، عمیق زندگی کنند، حتی به ساعتی در کنار خانواده بودن.
❤️....تا دقایقی دیگه یه نمونه از این رفتارهای جالب شهید ستاری رو میزارم
بخونیم و یاد بگیریم از این همه عمیق زندگی کردن.....❤️.....
منتظر باشید.......❤️.....
🌱دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش.
😐شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.»
😊منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.»
😔گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟»
🌹منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد.
🥻 لباس دوخته شده بود و کنار چرخ آویزان بود.
😁❤️منصور را نگاه کردم که می خندید. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار خودش است.
😊گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟»
💫با ناباوری پوشیدمش؛ کاملا اندازه بود.
❤️💎کار منصور عالی بود؛ خوش دوخت و مرتب.
❤️با خوش حالی دویدم جلوی آینه. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود.
#شهیدمنصورستاری
@shogh_prvz
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😊چطور بود؟
😊شما هم لبخند رضایت رو لب هاتون جا خوش کرد؟؟؟
پس باید بدونید که ما نفس کشیدن بی دغدغه مون رو .....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
طعم زندگی بعد از منصور...
💔زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم.
🥀باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود.
❤️🩹من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش.
☕گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش.
😊منصور سر بلند می کرد و با همان مهربانی و معصومی می گفت: «حمید، من شرمنده ام. شدم عین یه مهمون توی این خونه. می آم و می رم وهیچ کمکی هم بهت نمی کنم.»
😔☕ کمی بعد، اشک هایم را پاک می کردم، چای یخ شده را تنهایی می خوردم و بیرون می آمدم.
#شهیدمنصورستاری
@shogh_prvz
📌دیده شده که خیلی از پدر مادرا دغدغه نماز خوندن بچه هاشون رو دارند
🌸شهید ستاری یه روش جالب داشت
✅با شوق پرواز همراه باشید تا بهتون بگیم چطور بچه ها رو دعوت میکرد به نماز خوندن....
قبل اذان مغرب میگم که شماها هم تمرین کنید...😊
به منصور گفتم:
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم...
📿تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت :
«این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن.
مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها مینشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند.
🔶همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او میخواندم.
#شهیدمنصورستاری
@shogh_prvz
شب جمعه
و شب زیارتی ارباب
و جاماندن از قافله عُشاق،
مارا جز شهدای گمنام پناهی نیست...
@shogh_prvz