eitaa logo
شوق پرواز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
213 ویدیو
81 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی به فرماندهی #شهیدسجادزبرجدی 🌱«استفاده از آثار شوق پرواز با یک صلوات به روح شهید سجاد زبرجدی» با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 😊 📌یه نکته خیلی مهم. رمانی که داخل کانال گذاشته میشه، صرفا داستانی هست که نویسنده اش یک شهید هست. زندگی شخصی خود شهید نیست . خواستیم نشون بدیم، شهدا هنرمند هم بودند، بعضی خطاط ، بعضی نویسنده، بعضی ها ذوق شعری داشتند.... رمان رو هم میزاریم، کمی دیر تر از ساعت نه، ولی امشب، سه پارت رو میزاریم ان شاا... از توجه و محبتتون سپاسگزاریم🌹
شوق پرواز
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت7 وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... 🏡 دوست صمیمیم بو
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت8 رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد 🙄 چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...😐 جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... 🙈 تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... فرداش طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...🧕 با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...🧔 بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... 🙂 بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ...!🌹❤️😊 جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😳 با رفتنش بچه ها بهم ریختن ...😮😮 هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ...😵‍💫 یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه، بعد می گفتم چه دلیلی داره؟🧐 من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... کلا درکش نمی کردم ...😮‍💨 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت نهم نزدیک زمان نهار بود ...🍕 کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ❤️ به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...💓 زیر درخت نماز می خوند ...🤲 بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... 🥘 یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ...🏃 خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...🥴 داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟🥰 ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... 🍕 دروغ بود ... 😐 خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...😊 اومدم فرار کنم که صدام کرد ...💛 رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد.🎁❤️💍 می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .💍 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... 💛 شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... 🎁❤️💸 شاید کل پس اندازش رو ...💴💵 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_دهم گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود 🌹 گاهی شکلات هم کنارش می گرفت 🍫 بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...🎁 زیاد دور و ورم نمیومد ...⛔ اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... 💚 رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... 👀 من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد😍 پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ..😊 اون روز کلاس نداشتیم ...📝 بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .🏊💇 همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ...❌⛔ برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...💚 کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ...🚶 هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... 🦻 چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم .😪👣 رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم .👖👚 عین همیشه، فقط مارکدار ...💎 یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ...🎓 همون جای همیشگی نشسته بود ...🪑 تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟🙃 امتحانات تموم شده بود ... 📖📚 قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... 💍🎁 دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...❌ اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم...💚 اصلا شبیه معیارهای من نبود .🥺 وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم 💒 در رو که باز کرد حسابی جا خورد .😳 بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم .🧳☂️ آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد 😒 اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ...😒 و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود😵‍💫 مسخره کردن ها ... 😆 تیکه انداختن ها ... 😏 کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد 😪 هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ...😥❤️ ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته سربازان گمنام امام زمان رو به تیم پرقدرت و هنرمند شوق پرواز تبریک میگم. گمنامند چون گمنام مینویسند گمنام خطاطی میکنند گمنام نقاشی میکنند گمنام خوانش و تولید صدا دارند گمنام در دیگر پلتفرم ها و سکوهای اجتماعی فعالیت دارند. گمنام ادیت میزنند.... و خوشنامی در آسمان را از زمین برگزیدند @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. السَّلَامُ عَلَی عُقْبَةَ بْنِ سِمْعَانَ السَّلَامُ عَلَی بُرَیرِ بْنِ خُضَیرٍ..... 🌹سلام بر بُرَیر... اینجایی که امام زمان در زیارت رجبیه سلام میدن به بُرَیر.... من یاد بُریرِ خانطومان می افتم.... .
و علی اصحاب الحسین... یعنی میشه منم یه روز یکی از یاران امام حسین بشم... @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹متولد:۱۳۶۶_ مازندران 🥀شهادت:۱۳۹۵_خانطومان 🌱مزار: بابلسر
از بُریر کربلا تا بُریر خانطومان راهی به جز عشق نیست. @shogh_prvz