سلام 😊
📌یه نکته خیلی مهم.
رمانی که داخل کانال گذاشته میشه، صرفا داستانی هست که نویسنده اش یک شهید هست.
زندگی شخصی خود شهید نیست .
خواستیم نشون بدیم، شهدا هنرمند هم بودند، بعضی خطاط ، بعضی نویسنده، بعضی ها ذوق شعری داشتند....
رمان رو هم میزاریم، کمی دیر تر از ساعت نه، ولی امشب، سه پارت رو میزاریم ان شاا...
از توجه و محبتتون سپاسگزاریم🌹
شوق پرواز
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت7 وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... 🏡 دوست صمیمیم بو
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت8
رفتم تو ...
اولش هنوز گیج بودم ...
مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد 🙄
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...😐
جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... 🙈
تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...
فرداش طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...🧕
با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...🧔
بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... 🙂
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ...
بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ...!🌹❤️😊
جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😳
با رفتنش بچه ها بهم ریختن ...😮😮
هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ...😵💫
یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه، بعد می گفتم چه دلیلی داره؟🧐
من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ...
یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ...
کلا درکش نمی کردم ...😮💨
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت نهم
نزدیک زمان نهار بود ...🍕
کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ❤️
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...💓
زیر درخت نماز می خوند ...🤲
بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... 🥘
یهو چشمش افتاد به من ...
مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ...🏃
خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...🥴
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ...
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟🥰
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... 🍕
دروغ بود ... 😐
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...😊
اومدم فرار کنم که صدام کرد ...💛
رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد.🎁❤️💍
می خواستم با هم بریم ولی ...
اگر دوست داشتی دستت کن ... .💍
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ...
از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ...
تنها زیر درخت ... 💛
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... 🎁❤️💸
شاید کل پس اندازش رو ...💴💵
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_دهم
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود 🌹
گاهی شکلات هم کنارش می گرفت 🍫
بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...🎁
زیاد دور و ورم نمیومد ...⛔
اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... 💚
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... 👀
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد😍
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ..😊
اون روز کلاس نداشتیم ...📝
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .🏊💇
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ...❌⛔
برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...💚
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ...🚶
هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... 🦻
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم .😪👣
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم .👖👚
عین همیشه، فقط مارکدار ...💎
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ...🎓
همون جای همیشگی نشسته بود ...🪑 تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟🙃
امتحانات تموم شده بود ... 📖📚
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... 💍🎁
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...❌
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم...💚
اصلا شبیه معیارهای من نبود .🥺
وسایلم رو جمع کردم ...
بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم 💒
در رو که باز کرد حسابی جا خورد .😳
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم .🧳☂️
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد 😒
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ...😒
و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود😵💫
مسخره کردن ها ... 😆
تیکه انداختن ها ... 😏
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد 😪
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ...😥❤️
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
هفته سربازان گمنام امام زمان رو به تیم پرقدرت و هنرمند شوق پرواز تبریک میگم.
گمنامند چون
گمنام مینویسند
گمنام خطاطی میکنند
گمنام نقاشی میکنند
گمنام خوانش و تولید صدا دارند
گمنام در دیگر پلتفرم ها و سکوهای اجتماعی فعالیت دارند.
گمنام ادیت میزنند....
و خوشنامی در آسمان را از زمین برگزیدند
#گمنام
#شهیدگمنام
@shogh_prvz
.
السَّلَامُ عَلَی عُقْبَةَ بْنِ سِمْعَانَ
السَّلَامُ عَلَی بُرَیرِ بْنِ خُضَیرٍ.....
🌹سلام بر بُرَیر...
اینجایی که امام زمان در زیارت رجبیه سلام میدن به بُرَیر.... من یاد بُریرِ خانطومان می افتم....
.
و علی اصحاب الحسین...
یعنی میشه منم یه روز یکی از یاران امام حسین بشم...
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_علیرضا_بریری
🌹متولد:۱۳۶۶_ مازندران
🥀شهادت:۱۳۹۵_خانطومان
🌱مزار: بابلسر
از بُریر کربلا تا بُریر خانطومان راهی به جز عشق نیست.
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz