🌱علاقه زيادي به شهداي غرب كشور داشت.
هميشه هم ميگفت شهداي جنگ كه در مناطق غرب به شهادت رسيدند مظلومترين شهداي ما بودند.
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
با خوشحالی از شهادت حرف میزد.
همیشه میگفت :
دعا كن،من به آرزوم كه«شهادته»برسم.🥀
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
شوق پرواز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت_دهم گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود 🌹 گاهی شکلات هم کنارش م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_یازدهم
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه 🪖
بوی باروت میده ...💣
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده 🗿🐫
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود 🤷
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...💫
اما یه چیز آزارم می داد ... 😞
تنش پر از زخم بود ... 😟
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... ❓
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... ‼️
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... 🥺
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...🥺
جای سوختگی ...🔥
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... 🦻
و من اصلا متوجه نشده بودم ...😶
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .🕊️
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... 🥺
دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😔
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...😭
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم .😳
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... 😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ...
عاشق بوی باروت ...❤️💝
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_دوازدهم
این زمان، به سرعت گذشت ⏰🍃
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن هایم🤨😬
آرامش و محبت امیرحسین 🙂
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 🎓
اصلا خوشحال نبودم ..🥺
با هم رفتیم بیرون ... 👫
دلم طاقت نداشت ... ❤️🩹
گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .💝💖
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ...📦
گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران.🇮🇷🇮🇷
پریدم توی حرفش ... 💬
در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای 👌
اینجا دارن برات خودکشی می کنن 💫
پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. 💵💴می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. 🧑🔧
می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...❤️
چشم هاش پر از اشک بود ...🥺
این همه راه رو نیومده بود که بمونه 😔
خیلی اصرار کرد ... 🙏
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود 🏷️
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ✈️ چشمش اطراف می دوید ...😔
منم از دور فقط نگاهش می کردم ...😟
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ...🏰
با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...💰💸
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... 🍰
خدمتکار شخصی داشتم و ...👤
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... 😔
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.نه مردمش رو می شناختم ...💔
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود 😰
هواپیما پرید ...✈️
من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 😭😭😭
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت سیزدهم
برگشتم خونه ...🏩
اوایل تمام روز رو خوابیدم💤 ...
حس بیرون رفتن نداشتم 😞
همه نگرانم بودن ...
با همه قطع ارتباط کردم ...❌
حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...⛔
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...💔
یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...❤️🩹😭😭
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ...😰
چند ماه طول کشید ...📆📆
کم کم آروم تر شدم ... 😕
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😮💨
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد 😤
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن 😒
دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...💔💔
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ...⛔
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... 🤔
امیرحسین از اول هم مال من بود ...❤️🔥
اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ☹️
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... 🪧
خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... 📖🕋
امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🕋🕌
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
شوق پرواز
با خوشحالی از شهادت حرف میزد. همیشه میگفت : دعا كن،من به آرزوم كه«شهادته»برسم.🥀 #شهید_علیرضا_بریر
🌱همیشه ميگفت :
رزق روي محمدامين تأثير زیادی داره و خیلیروي اين موضوع حساس بود.
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
از من ميپرسند همسرت را به اجبار بردند؟
ميگويم نه.... علیرضا با خواسته عميق قلبي اش رفت.
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
.
علیرضا برای رفتن بی تاب بود.
از ۹ ماه قبل برای اعزام ، داوطلبانه ثبت نام کرده بود...
.
همين حرف علیرضا براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود.خوشحالم و خدا را شكر ميكنم که مانع رفتنش نشدم.
✍️همسر شهید
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz