eitaa logo
شوق پرواز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
213 ویدیو
81 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی به فرماندهی #شهیدسجادزبرجدی 🌱«استفاده از آثار شوق پرواز با یک صلوات به روح شهید سجاد زبرجدی» با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
و علی اصحاب الحسین... یعنی میشه منم یه روز یکی از یاران امام حسین بشم... @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹متولد:۱۳۶۶_ مازندران 🥀شهادت:۱۳۹۵_خانطومان 🌱مزار: بابلسر
از بُریر کربلا تا بُریر خانطومان راهی به جز عشق نیست. @shogh_prvz
🌱علاقه زيادي به شهداي غرب كشور داشت. هميشه هم مي‌گفت شهداي جنگ كه در مناطق غرب به شهادت رسيدند مظلوم‌ترين شهداي ما بودند. @shogh_prvz
با خوشحالی از شهادت حرف میزد. همیشه میگفت : دعا كن،من به آرزوم كه«شهادته»برسم.🥀 @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شوق پرواز
شوق پرواز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت_دهم گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود 🌹 گاهی شکلات هم کنارش م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_یازدهم از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه 🪖 بوی باروت میده ...💣 توی عصر تحجر و شتر گیر کرده 🗿🐫 ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود 🤷 امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...💫 اما یه چیز آزارم می داد ... 😞 تنش پر از زخم بود ... 😟 بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... ❓ باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... ‼️ توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... 🥺 به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...🥺 جای سوختگی ...🔥 و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... 🦻 و من اصلا متوجه نشده بودم ...😶 باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .🕊️ زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... 🥺 دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😔 وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...😭 و این جلوه جدیدی بود که می دیدم .😳 جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... 😭 اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...❤️💝 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_دوازدهم این زمان، به سرعت گذشت ⏰🍃 با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن هایم🤨😬 آرامش و محبت امیرحسین 🙂 زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 🎓 اصلا خوشحال نبودم ..🥺 با هم رفتیم بیرون ... 👫 دلم طاقت نداشت ... ❤️‍🩹 گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .💝💖 چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ...📦 گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران.🇮🇷🇮🇷 پریدم توی حرفش ... 💬 در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای 👌 اینجا دارن برات خودکشی می کنن 💫 پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. 💵💴می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. 🧑‍🔧 می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...❤️ چشم هاش پر از اشک بود ...🥺 این همه راه رو نیومده بود که بمونه 😔 خیلی اصرار کرد ... 🙏 به اسم خودش و من بلیط گرفته بود 🏷️ روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ✈️ چشمش اطراف می دوید ...😔 منم از دور فقط نگاهش می کردم ...😟 من توی یه قصر بزرگ شده بودم ...🏰 با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...💰💸 صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... 🍰 خدمتکار شخصی داشتم و ...👤 نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... 😔 نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.نه مردمش رو می شناختم ...💔 توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود 😰 هواپیما پرید ...✈️ من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 😭😭😭 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت سیزدهم برگشتم خونه ...🏩 اوایل تمام روز رو خوابیدم💤 ... حس بیرون رفتن نداشتم 😞 همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ...❌ حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...⛔ دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...💔 یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...❤️‍🩹😭😭 خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ...😰 چند ماه طول کشید ...📆📆 کم کم آروم تر شدم ... 😕 به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😮‍💨 مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد 😤 همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن 😒 دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...💔💔 هر چند دیگه امیرحسین من نبود ...⛔ بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... 🤔 امیرحسین از اول هم مال من بود ...❤️‍🔥 اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ☹️ از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... 🪧 خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... 📖🕋 امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🕋🕌 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا