eitaa logo
شوق پرواز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
213 ویدیو
81 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی به فرماندهی #شهیدسجادزبرجدی 🌱«استفاده از آثار شوق پرواز با یک صلوات به روح شهید سجاد زبرجدی» با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
از من مي‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ مي‌گويم نه.... علیرضا با خواسته عميق قلبي اش رفت. @shogh_prvz
. علیرضا برای رفتن بی تاب بود. از ۹ ماه قبل برای اعزام ، داوطلبانه ثبت نام کرده بود... .
همين حرف علیرضا براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود.خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم که مانع رفتنش نشدم. ✍️همسر شهید @shogh_prvz
اعزام اولش ۴۹ روز طول کشید. اما وقتی علیرضا از سوریه برگشت...🥀
وقتي از سوریه برگشت كاملاً حالش منقلب بود. مي‌گفت «شهدا شرمنده‌ايم» را با تمام وجود حس كردم. 🥀 از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساري مي‌كرد.🥀 @shogh_prvz
از اینکه در اعزام اولش به سوریه سالم مانده بود و شهید نشده بود، واقعاً احساس شرمساري مي‌كرد. وفوق‌العاده ناراحت بود.🥀 وقتي براي مدافعان حرم كاروان استقبال گذاشته بودند. علیرضا همان ابتداي ورودي شهر پياده شد و خودش با تاكسي به خانه آمد.🥀 @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شوق پرواز
شوق پرواز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت سیزدهم برگشتم خونه ...🏩 اوایل تمام روز رو خوابیدم💤 ... حس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_چهاردهم من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...🕋 آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده🥰 بودم ... راهی ایران شدم ...✈️ ولی آدرس قدیمی بود ... ☹️ چند ماهی بود که رفته بودن ...😮‍💨 و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🪧 یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن .☹️.. به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .😩 دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... 🕌 دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...✨ ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم✨✨ زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ...😮 شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ...🕋 و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ❤️‍🔥 داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ✨ دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .🌱 بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... 😌 از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ...😊 اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... 🔆 فوق العاده جالب بود ... ✅ برگشتم و سوار تاکسی شدم ... 🚕 دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود 😳 پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😧 بدتر از این نمی شد ... 😰 توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... 😰😨 پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😪 هتل پذیرشم نکرد ...❌ نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم 🚕 فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...😧 کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...😕 گریه ام گرفته بود ..🥺. خدایا! این چه غلطی بود که کردم ...😭 حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... خدا، به دادم برس ..🥺. ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_پانزدهم توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... 🏢 رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ...🧕 چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ...😟 داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... 😥 هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ...🇬🇧 خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ...🌱 راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود 😭 چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت اونجا همه خانم بودند ... 🧕🧕 هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ...❌ همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ...🌱 حس فوق العاده ای بود ... 👌 مهمان نواز و خون گرم ... ✨ طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ...😊 مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...✅ چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...🛩️ یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...💚 حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت...🧡 سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...💙 نرفته دلم برای همه شون تنگ شده💝 بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .❤️‍🩹 اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_شانزدهم از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ...🧔 صورت مملو از خشم ...😠 وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ...😡 رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود 😡 اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...🧕 مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند پدرم تا خونه ساکت بود😶 عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده وقتی رسیدیم همه متحیر بودند 😧😳 هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ...👋 با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ...😡 چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... 😢🥺 تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود .🥺 هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ...👊 مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ...👊 اون قدر من رو زد که خودش خسته شد به زحمت می تونستم نفس بکشم ...😭 دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ...😭 تمام بدنم کبود شده بود ... 😭 صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... 😟 کسی سراغم نمی اومد ... ❌ خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید .. چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... 🥺 کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... 🤍 اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...🖤 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
. فردا قسمت های پایانی این رمان را خواهید خواند..... .