وقتي از سوریه برگشت كاملاً حالش منقلب بود.
ميگفت «شهدا شرمندهايم» را با تمام وجود حس كردم. 🥀
از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساري ميكرد.🥀
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
از اینکه در اعزام اولش به سوریه سالم مانده بود و شهید نشده بود، واقعاً احساس شرمساري ميكرد. وفوقالعاده ناراحت بود.🥀
وقتي براي مدافعان حرم كاروان استقبال گذاشته بودند. علیرضا همان ابتداي ورودي شهر پياده شد و خودش با تاكسي به خانه آمد.🥀
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz
شوق پرواز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت سیزدهم برگشتم خونه ...🏩 اوایل تمام روز رو خوابیدم💤 ... حس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_چهاردهم
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...🕋
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده🥰 بودم ... راهی ایران شدم ...✈️
ولی آدرس قدیمی بود ... ☹️
چند ماهی بود که رفته بودن ...😮💨
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🪧
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن .☹️..
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .😩
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... 🕌
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...✨
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم✨✨
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ...😮
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ...🕋
و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ...
اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ❤️🔥
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ✨
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .🌱
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... 😌
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ...😊
اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... 🔆
فوق العاده جالب بود ... ✅
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... 🚕
دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود 😳
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ...
و حالا همه با هم گم شده بود ... .😧
بدتر از این نمی شد ... 😰
توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... 😰😨
پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😪
هتل پذیرشم نکرد ...❌
نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم 🚕
فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...😧
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...😕
گریه ام گرفته بود ..🥺.
خدایا! این چه غلطی بود که کردم ...😭 حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ...
خدا، به دادم برس ..🥺.
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_پانزدهم
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... 🏢
رفت زنگ در رو زد ...
یه خانم چادری اومد دم در ...🧕
چند دقیقه با هم صحبت کردند ...
و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ...😟
داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... 😥
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ...
توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ...🇬🇧
خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ...🌱
راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود 😭
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت
اونجا همه خانم بودند ... 🧕🧕
هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ...❌
همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ...
اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ...🌱
حس فوق العاده ای بود ... 👌
مهمان نواز و خون گرم ... ✨
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ...😊
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...✅
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...🛩️
یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...💚
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت...🧡
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...💙
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده💝 بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .❤️🩹
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ...
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_شانزدهم
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ...🧔
صورت مملو از خشم ...😠
وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ...😡
رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود 😡
اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...🧕
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند
پدرم تا خونه ساکت بود😶
عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند 😧😳
هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ...👋
با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ...😡
چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... 😢🥺
تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ...
پوست سرم آتش گرفته بود .🥺
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ...👊
مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ...👊
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد
به زحمت می تونستم نفس بکشم ...😭
دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ...😭
تمام بدنم کبود شده بود ... 😭
صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود
حتی قدرت گریه کردن نداشتم ...
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... 😟
کسی سراغم نمی اومد ... ❌
خودم هم توان حرکت نداشتم ...
تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ..
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... 🥺
کتف چپم در رفته بود ...
ساق چپم ترک برداشته بود ...
چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ...
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ...
امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... 🤍
اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ...
چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...🖤
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
شوق پرواز
از اینکه در اعزام اولش به سوریه سالم مانده بود و شهید نشده بود، واقعاً احساس شرمساري ميكرد. وفوقال
دریا و آرامشش، علیرضا را آرام میکرد....
#شهید_علیرضا_بریری
@shogh_prvz