eitaa logo
شوق وصال 72
92 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
20 فایل
گفتم‌کلیدِقفل‌ِ شهادت‌شکسته‌است...؟! یااندراین‌زمانه‌درباغ‌بسته‌است...؟! خندیدوگفت: ساده‌نباش‌ای‌قفس‌پرست! دربسته‌نیست..! بال‌وپرماشکسته‌است. ........................................ 🌾🍂🌱🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
تـو که آهسته می‌خوانی قنوت گریه هایت را میان ربنای سبز دستانت دعــایــم کــن...
ما زِ جوارِ کبریا با شهدا میرویم ..(((:
‏دعا برای شدن عمر کسی را کوتاه نمی‌کند تنها بر معنویت و قدرت روحی افراد می‌افزاید و انسان را به سیدالشهدا(ع) نزدیک می‌کند❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸 شهیدی که شب شهادت حاج قاسم به خواهرش گفت: ″فرمانده ما شهید شده″ 🔹 ″شهید قاسم افضلی گروه″ سیزدهم دی ماه سال ۱۳۹۸ و زمانی که همه ما خواب بودیم در حالی که بسیار ناراحت بود به خواب خواهرش می آید. ◇ خواهرش علت ناراحتی اش را می پرسد و در پاسخ می گوید: فرمانده ما شهید شده است. ◇ خواهرش معنای این خواب را متوجه نمی شود تا اینکه موقع اذان صبح تلویزیون را روشن و با این خبر مواجه می شود که: 💔 إِنَّا لِلَّٰهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ؛ شهادت سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی... ◇ ″″ ششم خردادماه سال ۱۳۴۰ در روستای «گروه» از توابع «راین» استان کرمان متولد شد. پدرش حسین کشاورز بود و مادرش زیبا نام داشت. او تا مقطع دوم متوسطه درس خواند و عضو سپاه پاسداران شد. قاسم سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد که به واسطه‌ی این وصلت خدا به او ″یک دختر″ هدیه کرد. ◇ این پاسدار خوش‌نام، از نیروی های لشکر ۴۱ ثارالله در هشتم مردادماه سال ۱۳۶۲ در منطقه مهران در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای کرمان قرار دارد. 🇵🇸🇮🇷 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••
◇شهیدی که در روز تولدتش به شهادت رسید 🔸به سید میگفتم :اینا کی هستند میاری هیئت ؛ بهشون مسولیت میدی؟ میگفت: کسی که توراه نیست ، اگه بیاد توی مجلس اهل بیت و یه گوشه بشینـه و شما بهش بها ندی،میره و دیگه هم بر نمیگرده اما وقتی تحویلش بگیری،جذب همین راه میشه.
🔸مناجات بسیار زیبای شهید چمران خدایــا، مرا بســوزان. استخوان هایـــم را خــرد کن، خاکســترم را به باد بـسـپار، ولے لحظه اے مرا از خــود وا مسپار... 🇵🇸🇮🇷 ••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
📌 | ماجرای عکس | لحظاتی قبل از شهادت اسرافیل موقع خوردن غذا 🔷️ یکی از بچـه ها اسمش اسـرافیل بـود؛ کم سن و سال و خوش خنده. به راننده ماشین حمل غذا گفت: «داداش! خواستی بـری عقب، محـبت کن جنــازه ما را هم با خـودت ببـر!.» ◇ لقـمه توی دهانمـان بود؛ خنـده مان گـرفت. تویوتا، غذای بچـه ها رو پخش کرد و دور زد. ◇ داشت برمی گشت که یکدفعه یک خمپـاره خورد بغل اسرافیل؛ ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گردوخاک دویدم طرف اسرافیل؛ ◇ ترکـش به شـاهرگش خورده و درجـا تمـام کـرده بود. ◇ چند تا از بچـه های دور و برش، غرق خون و زخمـی و پخـش و پلا بودند. پیکـر اسـرافیل و زخمیهـا را بـا همــان تویوتـا فرستادیم عقـب. برگشتم همانجــا؛ زمین از خــون خیس بـود. 📚 کوچه نقاش ها / راحله صبـوری خـاطـرات 🇵🇸🇮🇷 ••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
_
"میگفت" من‌یڪ‌چیز‌فهمیدھ‌اَم خدآهمیشہ‌شهـآدت‌رو‌بھ‌آدم‌هآیـے دآدھ‌ڪہ‌دَر‌ڪـآرسختڪوش‌بوده‌اند🖇...! -شہید‌بیضایی