••✾❀🕊⭐🕊❀✾••
آزاده باش ؛
قیمتے خواهے شد،
آنقدر قیمتے که خداوند خریدارت شود
آنهم، به بالاترین قیمت؛ یعنے«ولایت»
سلمانش را با «مِنّااهلَالبِیت» خرید؛
حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِڪ»
ویقینبدان تو را با«انتظار»
خواهد خرید.. :)🌱
-و چه مقامےست این #انتظار . . ؛
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
مقابله با تهاجم فرهنگی📱💻🖥
#پارتسییک
#فصلدوم
#حکایت
..............................
چوپانی عاشق دختر پادشاه شده بود. با اینکه میدانست پادشاه، دخترش را به او نمیدهد ولی باز هم عاشقش بود. به گونه ای که به خاطر عشق آن دختر بیمار شد. مادر چوپان، کنیز خانه وزیر پادشاه بود. مادر خبر را به وزیر رساند. وقتی وزیر از جریان ماوقع مطلع شد، پیش چوپان آمد و گفت: کاری به تو میگویم آن را انجام بده تا به عشقت( دختر پادشاه) برسی! برو داخل غار و به نماز خواندن و عبادت خداوند بپرداز. هر موقع که شاه وارد غار شد، اصلا اعتنایی به شاه نکن تا من به تو ایما و اشاره بدهم.
وزیر، داخل شهر شایعه کرد که در فلان غار جوانی وجود دارد که مستجاب الدعوه است. خبر به گوش شاه رسید. شاه به وزیرش گفت: خبری شنیدم که جوانی مستجاب الدعوه است که می خواهم او را ببینم. وزیر برای اینکه محکم کاری کند، گفت: مردم دروغ می گویند! همه سخنان شایعه است. پادشاه گفت:اشکالی ندارد می خواهم این جوان را ببینم.
شاه با وزیر به سمت غار حرکت کردند. وقتی داخل غار شدند، دیدن جوان در حال نماز خواندن و عبادت خداست. وزیر هر چه اشاره کرد، چوپان توجهی نکرد. سرفه کرد، باز هم توجهی نکرد. شاه به همراه وزیر از غار خارج شدند و رفتند.
ادامه دارد...
مبنع:#کتابتهاجمفرهنگی
با نگرشی بر سیره ی عملی شهدا.
نویسنده:#محمدجاننثار
✨❣
........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
مقابله با تهاجم فرهنگی📱💻🖥
#پارتسیدو
#فصلدوم
#حکایت
..............................
مجید و مرتبه سراغ آن جوان آمد، گفت: بنده ی خدا! من شاه را آوردم تا مشکلت حل شود، اصلا اعتنایی نکردی؟! چوپان گفت:(( من با نماز دروغین توانستم شاه را به اینجا بیاورم. شاهی که اصلاً مرا به بارگاه خود راه نمی داد نه تنها به دیدن من آمد بلکه باعث شد شاه به من تضمین کند و به پایم بیفتد. نه شاه را می خواهم دختر شاه را. من عشق حقیقی ام را پیدا کرده ام. آن ها همه عشق مجازی اند!))
ای صد دل دل، دل یکدل کن
مهر دگران را ز دل خود یله کن
یک لحظه به اخلاص بیا در بر ما
گر کام تو برنیامد آنگه، گله کن
کافیست مهر، علاقه و عشق به دیگران را از دل بیرون کنیم و با اخلاص-فقط برای رضای خدا - رو به سوی خدا بیاوریم؛ تا لذت دوستی و عشق او را بچشیم.
امیر مومنین علی(ع) در خطبه ۸۷ نهج البلاغه در مورد یکی از خصوصیات محبوب ترین بندگان خدا می فرماید:(( محبوب ترین خدا کسی است که خداوند او را یاری کرده تا بر نفس خویش چیره شود)). از این عبارت برمیآید که تنها با یاری و مدد الهی انسان می تواند بر نفس خویش پیروز گردد. انسان باید ابتدا با نفس خود مبارزه کنند و اگر موفق نشد بر نفس خود فایق آید، از خداوند برای این مهم، ساری می طلبد.
منظور از نفس آن دسته عوامل، انگیزه ها و گرایش های درونی اند که انسان را به گناه و انحطاط سوق داده و مانع ترقی معنوی و تقرب به خداوند و نیل به کمالات والای انسانی می شود. عوامل و انگیزههای نفسانی که لحظاتی موقت دارند و فرجام آنها بدبختی، زیان و محروم گشتن سعادت است، از آن روی که ما را از کمالات باز می دارند((نفس امّاره به سوء)) گفته می شوند.
ادامه دارد...
مبنع:#کتابتهاجمفرهنگی
با نگرشی بر سیره ی عملی شهدا.
نویسنده:#محمدجاننثار
✨❣
........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
مقابله با تهاجم فرهنگی📱💻🖥
#پارتسیسه
#فصلدوم
#حکایت
..............................
اگر انسان خواهان کمال و رسیدن به تعالی است، ناگزیر باید با نفس خویش مبارزه کند. نقشی که اگر کنترل نشود و در حصار حدود و قوانین شرعی و الهی نماند، فرجام تاریکی برای انسان رقم خواهد زد.
عاملی که مظاهر دنیا و مادی را در برابر انسان، زیبا جلوه می دهد و هوس میل انسان را به سوی زخارف پوچ دنیا برمیانگیزد و او را در گرداب گناه فرو می برد، نفس امّاره است. اگر عامل شهوت در انسان نمی بود و فراروی او راهی جز به سوی خدا قرار نداشت، ارزش و عظمت انسان شناخته نمیشد.
ارزش و کمال انسان در این است که دارای دو جهت و مسیر باشد و با انتخاب صحیح خویش، راه خداوند را برگزیند. باید خداوند را به خاطر تمایلاتی که در وجود ما قرار داده و حتی برای آفرینش شیطان، شکر کنیم؛ چون اگر شیطان و وسوسه های شیطانی نمی بود، اولیا دوستان خدا به آن مقامات الهی نمی رسیدند.1. مثل حرارت دادن سنگ تلاک ناخالصی ها را جدا می کند و بعد از آن دوباره طلا را حرارت داده و به آن شکل میدهند، شیطان هم حکم حرارت دارد که انسان با مبارزه با ناخالصی هایی که شیطان ایجاد می کند به مقامات الهی می رسد.
1: آیت الله محمدتقی مصباح یزدی، بهترین ها و بدترین ها از دیدگاه نهج البلاغه، (قم:موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، 1387).صص20،25،27.
ادامه دارد...
مبنع:#کتابتهاجمفرهنگی
با نگرشی بر سیره ی عملی شهدا.
نویسنده:#محمدجاننثار
✨❣
........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
°°°
شہادتیعنے:متفاوتبہپایانبرسیم
وگرنہمرگپایانتکرارۍهمہ
قصہهاستبہقولحاجۍ↓
بےشہادتمرگباخُسرانچہفرقیمۍکند
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
°°° شہادتیعنے:متفاوتبہپایانبرسیم وگرنہمرگپایانتکرارۍهمہ قصہهاستبہقولحاجۍ↓ بےشہادتمرگب
دختر که باشی و آرزوت شهادت باشد
مادر که شدی چمران می پرورانی (:🙃
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتشصت
چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت..خودش بود.. شک نداشتم..اما اینجا..در ایران چه میکرد؟!
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت…نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب.. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد.بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم:(اون آقایی که الان اینجا بود..اسمش چیه؟ کجا رفت؟) تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود.دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت:(دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه..) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید..تماس گرفت.. چندین بار..اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود…خوده خودش..اما چرا اینجا..؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت..؟
تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود..گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان:(الو.. سلام آقا حسام…
صدایش نگران بود و لرزان:(الو.. سلام آقا حسام..تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده..)
حسام؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را…
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد:(آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..)
خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم!
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتشصتیک
به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید…خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد…
چشمانم تاره تار بود.. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم.
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد:(خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم.. ) پیرزن به سمت لباسهایم رفت:(نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش..)
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست..انگار از وجودم میترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود…
پروین شال را روی سرم گذاشت.و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی…همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود.لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش…
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.. بی قرار چشم به در دوختم..چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید میآمد..من کارها داشتم با او…
خسته بودم..بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم.. حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد…
اما حالا در ایران..در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد..در خانه ی ما، چه میکرد؟؟ پروین از کجا او را میشناخت؟؟ دوستِایرانی یان چه کسی بود ؟؟ ترسیدم..با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم…
اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید!
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان
ان شاءالله امشب ساعت ۲۲:۰۰
#کلاس_اخلاق داریم
خوشحال میشیم همراهی کنید🌸✨
j๑ïท ➺°.•|http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909