#قسمت_اول
#راهیان_نور
سلام خدمت همتون👋
لحظاتتون سرشار از حضور خدا💟
میخواستم چند دقیقه ای مصدع اوقات شریف بشم😊
چند وقتی میخوایم با هم بریم راهیان😢
یعنی میخوام دلاتونو هوایی کنم😭
پس همراه ما باشین😎
از این به بعد میخوایم هرشب در باره ش حرف بزنیم😍
نظرهاتون و پست هاتون و خاطره هاتون هم میتونین به ایدی @Mh_salmani
خب بریم سر اصل مطلب:
نمی دونم تاحالا راهیان نور رفتین یا نه؟🙈
امیدوارم امسال شهدا همه مون رو دعوت کنن😭
حاج حسین یکتا میگفت:« راهیان نور نه رزقه😶نه قسمته😳
فقط دعوته☺️»
راستم میگنا باید دعوت شیم😃
پس منتظر دعوت شهدا باشین😉
میتونین از رفیق شهیدتون❣بخواین......شاید رفیق شهیدتون شهید دفاع مقدس نباشه😇 اما چه اشکالی داره ازش بخاین؟😌
البته فقط خواستن نیستا😠
باید پاشین یه حرکتی ام بکنین دیگه😒
هم حرکت مادی هم معنوی که الان عرض میکنم خدمتتون🙃
مادی اینکه یه زحمت بکشید تا مسجد یا پایگاه محل برید پرس و جو کنین✊
دیگه من نگم....💛هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله💛
خودتونو به در و دیوار بزنین......اصلا خدا رو چه دیدین شاید 💕شهدا💕حاجت دادن و کربلایی شدین😍
میتونین زنگ بزنین✨ستاد مرکزی راهیان نور✨
دست نگه دارین😎🙌☝️☝️☝️☝️☝️تو این یه مورد نمی خواد خودتونو به در و دیوار بزنین🙌 من میدم خدمتتون::::👈👇
سامانه ملی راهیان نور:😍096313
دفتر دبیر ستاد راهیان نور:88342312
روابط عمومی و بین الملل:😉88346614
سامانه پیامکی:😌30001414
عزیزانی که قصد دارن با ماشین شخصی مشرف بشن🚘👈 ۰۹۱۲۶۵۴۰۸۶۵
و۰۲۵۳۲۹۰۶۳۸۳
وبا کاروان👈👈👈👈👈 ۰۲۵۳۲۹۰۶۳۸۳ یا ۰۹۱۲۲۵۱۳۸۲۴ یا۰۹۱۹۴۵۲۵۲۶۵
خب و اینک معنوی👈👇
بیاید همه با هم جوری شهدایی بشیم که هرکی میبینه بگه:😳 این دوروز دیگه شهید میشه😊
اخه میدونین اونجا سرتو پایین بندازی😞 با شهدا چشم تو چشمی😭
آدم خجالت میکشه😢
ما می دونیم شهدا با تمام گناهامون😭امکان داره مارو راه بدن باز خونشون😭ما ادم جرعت چشم تو چشم شدن رو نداره دیگه😣
از این به بعد جوری دلتون رو هوایی کنیم که طاقت نیارید😆
احساس سوختن🔥به تماشا نمی شود😏
آتش بگیر تا بدانی چه میکشم?
دعا کنید دعا کنید دعوت ناممون صادر شه انقدر خوب شیم که دعوت ناممون صادر شه🤕😰
یا علی✋
@shohaadaa80
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_اول...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
زمستان سرد سال نود چند روز مانده به تحویل سال آفتاب گاهی میتابد.از برف و باران خبری نیست آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند سوز سرمای زمستان قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است شب های طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد یا نه شب ها کنار بزرگ تر ها بنشینند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.
چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی،دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند:تو داشتی به دنیا می آمدی همه فکر میکردیم پسر هستی تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه چون فکر می کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی همان طور هم که شد دختری آرام و ساکت به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بین بود بین جواب سه و چهار مردد بودم یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم همین باعث شده بود که استرس داشته باشم به حدی که دستم عرق کرده بود همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم.
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هام. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست گفت: فرزانه خبر جدید. من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش به اصل مطلب پی ببرم.گفتم: چی شده فاطمه؟
با نگاه شیطنت آمیزی گفت:خبر به این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت. می دانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم؛نمی خواهد اصلا چیزی بگی میخوام درسمو بخونم موقع رفتن درم ببند
آبجی گفت: ای بابا همش شد درس و کنکور پاشو از این اتاق بیا بیرون بیین چه خبره عمه داره تو را از بابا برای حمید خواستگاری میکنه.
توقعش را نداشتم مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدونستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود فقط پدرش و مادرش آمده بودند هول شده بودم نمی دونستم باید چکار کنم هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:نه کی گفته؟بابا من کنکور دارم اصلا به ازدواج فکر نمیکنم شما که خودتون بهتر می دونین....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷