☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتشصتدو
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم.اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم…بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.. صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت:(دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ ) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست:(نه متاسفانه..توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه.. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم.. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه..)
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا..ریختن مو..نا پدید شدنِابرو و مژه ها..دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان…..
و من لرزیدم.
کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید:(دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..)
قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان..اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم..من سارا بودم..
سارا!
به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد.. اما من باید با یان حرف میزدم…مطمئنا او از همه چیز خبر داشت..همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909