eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️فنجانی چای با خدا☕️ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🖋 .................................... صدای عثمان سکوتم رابهم زد:( سارا..اگه حالتون خوب نیست..بقیه اشو بذاریم برای یه روزدیگه) باتکان سر مخالفتم رااعلام کردم…دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود…رفتیم مرز…ازاونجا باماشینها وآدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم…مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه وتمام سوالهام ازدانیال بی جواب میموند…ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی وجنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند وبد هیبت شبیه توریست…میدونستم جای خوبی نمیریم…واین حس باوجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت…چند روزی توراه بودیم…حالادیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست…وچقدر درست بود ومن دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم…بالاخره به مقصدرسیدیم…جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه…نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره…اون شب دانیال کنارمن بود واز مبارزه گفت…مبارزه ای که مرد جنگ میخواست ورستگاری خونه ی پُرش بود…اون ازرسالت آسمانی وتوجه ویژه خدا به ماو انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم.واون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رواینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه…منه کتک نخورده ازدست پدر…ازبرادرت کتک خوردم…تا خود صبح از آرمانهاش گفت ازشجاعت خودشو وهم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم…ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ من تجربه اش کردم…اون شب برای اولین باربود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده…اماامکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم،نبود…یعنی دیگه هیچ وقت نبود…ساکت وگوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم…اما…) نفسهایم تند شده بود…دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام راداشتم؟؟در دل پوزخند میزدم وبه خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تااز تصمیمم منصرف شوم… عثمان ازجایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت(بخور سارا.واسه امروز بسه) امابس نبود…داستان سرایی های این زن نظیر نداشت…شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید…ای عثمان احمق…چرا درانتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟(من خوبم.. بگو..)لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که…) ادامه دارد… ..................................... ❣✨ ......................................... ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
مقابله با تهاجم فرهنگی📱💻🖥 .............................. شب جمعه بود. بچه ها جمع شده بودند توی سنگر برای خواندن دعای کمیل. چراغ‌ها را خاموش کردند و مجلس سال و هوای خاصی گرفته بود. هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت. یه دفعه یکی از بچه های زیرک و تخس آمد و گفت:اخوی بفرما! عطر بزن... ثواب داره! -آخه الان وقتشه؟ -بزن اخوی... بو بد میدی. اما زمان (عج) نمیاد تو مجلسمون... بزن به صورتت کلی ثواب داره! ادامه دارد... مبنع: با نگرشی بر سیره ی عملی شهدا. نویسنده: ✨❣ ........................................ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909