#پارت_10
#واقعیت_درمانی ✨
تقریبا یه هفته از شب خواستگاری میگذره باورم نمیشه کمیل داره داماد میشه.....مامان داشت با تلفن صحبت می کرد با خاله م تلفن و قطع کرد و اومد کنار من نشست
+میگما کوثر..
-جانم؟
+علی سربازیش تموم شده...
-عه خب مبارکه
+خاله ت امشب میخواد بیاد ولی نه برا شب نشینی
-پس برا چی میاد
+میخواد تورو برا علی خواستگاری کنه😍
-بلههههههه؟😐
+علی دوستت داره کوثر... بعدشم ماشالا هم خوش قد و بالاست هم کار داره
-خب باشه مگه من میخوام با قد و بالاش ازدواج کنم؟
+مهم اینه که دوست داره☺️
-مامان جان فقط دوست داشتن اون کافی نیست نباید یه حسی از جانب من باشه؟
+کم کم دخترم مگه من و بابات از اول عاشق هم بودیم؟
-نه ولی من و علی هیچ جوره بهم نمیخوریم مامان.... من امار دوست دختراش و دارم😔 من دوست دارم شوهرم من و به خدا نزدیک کنه نه اینکه....بعدم من همیشه علی و مثل کمیل میدیدم نه بیشتر نه کمتر الان نمی تونم به چشم شوهر نگاش کنم....
+حالا بزار امشب و بیان
-من بیرون نمیامااااا😑
+تو خیلی.... استغفرالله بلند میشی میای ابروی من و نبری کوثر
-واااااای مامان😭
حالم گرفته شد با دو رفتم پیش کمیل و تا تونستم تو بغلش گریه کردم کمیلم هیچی نمی گفت و فقط سرم و ناز می کردم و من واقعا ازش ممنون بودم برای این سکوتش بعد تقریبا ده دقیقا سرم و بلند کردم تیشرتش کامل خیس شده بود😔
موهام و از صورتم زد کنار و گفت
+نمیخوای بگی چی شده؟
-علی امشب می خواد بیاد خواستگاریم
+چییییی😳
-خاله الان زنگ زد😔
+اون با تو؟😡
-کمیل دارم دیوونه میشم من علی و نمیخوام
+خب عزیزدلم مامان بابا که نمیخوان تورو مجبور کنن به این ازدواج...بهت حق انتخاب میدن
-میترسم کمیل😔
+ازچی؟
-بگم نه و خاله قطع رابطه کنه باهامون میدونی بزرگ ترین مشکلم چیه؟
+چی؟
دو دل بودم ولی بعد چند وقت باید با یکی درمیون میزاشتم داشتم...
-من یکی دیگه رو دوست دارم😔
مطمئن بودم از شرم گونه هام گل انداخته
+می شناسمش؟
-اره
+میشه بگی کیه؟
-محمد😞
+داداش زینب؟😳
-اره
+دروغ میگییییییی😱
-دروغ چرا من خیلی وقته دلم و باختم کمیل😔
+غصه نخور ابجی از این بابت خیالت راحت باشه که محمد واقعا پسر سالمیه
-اون من و دوست نداره.... همین من و میترسونه
+ازکجا معلوم؟شاید اونم تورو دوست داشت تو از امام رضا بخواه خودش مهرت و میندازه تو دلش
-دعا کن برام کمیل دعا منم مث تو به عشقم برسم
+مامان اومد تو اتاق و گفت حاضر شم که خاله کم کم میاد الان منم رفتم تو اتاقم یه نگاه به کمد اتاقم کردم مونده بودم چی بپوشم که مامان صدام کرد و یه پیراهن بلند صورتی و یه روسری ساتن صورتی که توش گلای درشت کرم بود داد و گفت اینارو بپوشم با بی میلی لباسارو پوشیدم چادرم و سرم کردم که صدای زنگ در اومد رسما داشت گریه م می گرفت😭
رفتم بیرون و سلام و علیک کردم و بعدم نشستم یه جووووری اخمام و کشیده بودم تو هم که کمیل خنده ش گرفته بود علی ام از اول تا اخر بر و بر من و نگا می کرد یکم حیام خوب چیزیه هاااا بزرگ ترا داشتن حرف می زدن که پرید وسط حرفشون عمو جون اگه اجازه میدین من و کوثرجان بریم صحبت کنیم😊
این به سنگ پای قزوین گفته زکی☹️
بزرگ ترام موافقتشون و اعلام کردن و رفتیم تو اتاق علی روصندلی نشست و من رو تختم
ببین کوثر....
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_10
رسیدیم مرز و یه تیکه رو باید پیاده می رفتیم از همه جلو تر بودم و باشیشه ی جلوی پام بازی می کردم..
دوست نداشتم بزارم بغضم بشکنه...
مدام نفس عمیق می کشیدم...
رسیدیم دم پارکینگ من و خاله و طیب خانوم و محمد و شوهر خواهرش موندیم و بقیه رفتن تا ماشینارو بیارن شاید آخرین لحظاتی بود که میدیدمش
دلم گرفته بود...
ماشینارو آوردن و شب رفتیم داخل یکی از موکبای دم مرز آخر شب بود و ما هنوز شام نخورده بودیم من چن تا بيسکوئيت و کیک داشتم
داشتیم می رفتیم که یادم اومد محمد هیچی نخورده به خاله گفتم
خاله صداش زد
_محمد آقا
_بله
_شام نخوردین شما؟!
_نه چطور
این دفه من صحبت کردم
_من چن تا کیک و بيسکوئيت دارم اندازه خودمون میشه بفرمایید این برای شما
_دستتون درد نکنه هست خب برای خودتون؟
_بله خیالتون راحت
تشکر کرد و رفت سمت قسمت آقایون شاید این آخرین باری بود که باهاش حرف می زدم رفتیم داخل چادری که مخصوص خانوم ها بود و خیلی سریع خوابم برد
صبح زودتر بیدار شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسای مشکیم و در آوردم یه روسری رنگی با طرح سنتی سرم کردم
و رفتم سمت ماشینا چشمم به محمد افتاد اونم لباس مشکیاش و در آورده بود
سوار ماشین شدیم و تا شب رسیدیم قم
رفتیم یه اقامت گاه که مخصوص سپاه بود محمد و شوهر طیب خانوم رفتن شام بگیرن...
وسایلم و گذاشتم تو اتاق و رفتم پایین یه مزار شهدای خیلی قشنگ بود و با یه شهید گمنام 15 ساله
امشب شب تولدم بود
نمیدونم دلیل این همه دل نازک شدنم چی بود
شاید بخاطر اینکه اختلاف سنی زیادی نداشتیم از خودم خجالت کشیدم من کجام این شهید گمنام کجاست...
سر مزارش نشستم و دستم و گذاشتم رو چشمم و شروع کردم به گریه
امشب به غیر از تولدجسمم تولد روحمم بود چادرم یک ساله شد
محمد و شوهر طیب خانوم اومدن و محمد یا تعجب به من نگاه می کرد ولی متوجه نشد که من حواسم هست 5 دقیقه دیگه موندم و بلند شدم رفتم داخل
خودم و تو آیینه آسانسور نگاه کردم چشمام قرمز شده بودن و قیافه م خیلی مظلوم شده بود
در اتاق و باز کردم دیدم محمد و آقا مصطفی و شوهر طیب خانوم اومدن تو اتاق ما
محمد پایین تخت من نشسته بود رفتم رو تختم نشستم ساندویچاش خیلیییی بزرگ بود و دونفر و سیر می کرد واسه همین برای هر دونفر یکی گرفته بود
خیلی نا محسوس ساندویچ خودش و با من نصف کرد و داد بهم منم این کارش و گذاشتم بر حسب اتفاق
دوغ جا کرد اول به خاله تعارف کرد
_راضی خانوم بفرمایید
خاله تشکر کرد و گفت نمی خوره لیوان و آورد سمت من
_زری خانوم بفرمایید
زری و از کجاش آورد؟ 😐
ثمین کجا و زری کجا؟ 🤦🏼♀
این حتی اسم من و نمدونه هعیییی خدا حکمتت و شکر🚶♀
شام و خوردن و رفتن اینم از آخرین شب
همه زنگ می زدن تولدم و تبریک می گفتن منم پشت تلفن گریه می کردم همه😑
ای خدااااا این چه وضعشه خب چرا اینجوری شدم من☹️
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو