eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ باز دوباره قرار شد که این دوتا برن باهم خرف بزنن خدا بخیر کنهههههههه😑 رفت تا دوساعت دیگه از شدت بیکاری به روبه رو خیره شده بودم که با سوال مامان گوشام تیز شد +محمد اقا تو مکتب مشغولن؟ -اره امروز و گفتیم نره بیاد همراهمون +پس با کوثر خانم ما همکارن -کوثر جان شماهم مکتبی پس؟ +بله محمد ازم پرسید +میشه بپرسم چه درسی اموزش میدید؟ -ادبیات +جسارت نباشه میشه بدونم چطوری به بچه ها آموزش میدید؟ چون از سال دیگه من هم باید ادبیات اموزش بدم روش تدریسم و توضیح دادم و براش چندتا کتاب اوردم درمورد تدریس بهتر تشکر کرد و شروع کرد به خوندنشون مامان گفت برم کمیل و زینب و صدا کنم بیان ناهار.... صداشون کردم اومدن بیرون سفره رو پهن کردیم وسط ناهار بودیم که صدای زنگ در اومد در و رفتم در و باز کنم دیدم علیه🤦🏼‍♀🤦🏼‍♀ اومد تو و بی توجه به نگاه پراز تعجب من سلام کرد و بدون تعارف اومد داخل +عهه خاله جون مهمون داشتید ببخشید بد موقع مزاحم شدم -نه خواهش می کنم خاله خیر باشه؟ +راستش اومدم دنبال کوثر جان بریم باهم دور بزنیم نگاهم افتاد به محمد سرش و انداخته بود پایین و دستاش مشت شده بود این دفه کمیل جوابش و داد +پسرخاله جان ما که باهم حرفامون زدیم -ولی اخه... +اخه نداره بیا فلن ناهار بخور بعدا باهم حرف میزنیم اوایل قبول نکرد ولی مامان خیلی اصرارش کرد و موند😑 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
_محمد می خواد همه چی و به مامانش بگه شوکه شدم.... اون هنوز دانشجو بود و منم تو سنی نبودم که خانواده م بخوان عروسم کنن _چرا انقدر زود؟ _میگه فعلا شیرینی بخوریم اسممون رو هم باشه تا دلم قرص باشه وقتی کارم درست شد بعدش عقد می کنیم _خب همه چی پشت سر هم باشه بهتر نیست؟ _می خواد باهات حرف بزنه میگه شاید اصن باهم تفاهم نداشتیم بهش گفتم من یه بار ثمین میارم بیرون تو بیا باهاش حرف بزن _خب؟ _میگه نه عمه خانواده ش راضی نیستن شاید داداشم زنگ زد به بابات شایدم مامانش زنگ زد به مامانت _شک دارم بابام رضایت بدن تو این سن _مشکل همین جاست مامان محمد یه اخلاقی داره دفه ی اول نه بشنوه دیگه پا پیش نمیزاره اگه بابام نمیزاشت.... ینی همه چی تموم میشد؟ _میشه بگین فعلا دست نگه داره تا من یکم فکر کنم؟ _باشه عزیزم نمیدونستم اصن آمادگی ازدواج و دارم؟ زندگی متاهلی زمین تا آسمون فرق داشت داشتم به مرز جنون می رسیدم فقط تو این شرایط حاج خانوم می تونست راه درست و نشونم بده زنگ زدم بهش گف از نظر اون آمادگی ازدواج و دارم و اجازه بدم بیان خاستگاری خیلی آروم تر شدم به طیب خانوم گفتم که به محمد بگه من حرفی ندارم از اینجا با خودش... قرار شد محمد با مامانش حرف بزنه ولی فرداش اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش و نداشت... روز جمعه بود از خواب بیدار شدم رفتم تو پذیرایی به مامان که داشت گریه می کرد با تعجب نگاه کردم مامان چیشده؟ چشمم افتاد به تلویزیون اخبار داشت خبر شهادت سردار سلیمانی و میداد ناباورانه به صفحه تلویزیون خیره شدم امکان نداشت.... همونجا نشستم.... بغض داشتم ولی از شدت شک گریه نکردم حاضر شدم که بدم نماز جمعه باورم نمیشد دارم لباس سیاه سردار و می پوشم راه افتادم سمت مسجد جامه انگار فقط من نبودم که تو شک بودم همه حالشون یه جوری بود... تو مسجد جامه نشستم بین دوتا نماز صحبت کردن از سردار دیگه نتونستم تحمل کنم تو راهپیمایی بعدش محمد و دیدم معلوم بود خیلی گریه کرده اینم به دردام اضافه ‌ شد نگرانش بودم .... به قلم ث نیکو