eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ناهار و خوردیم و مردا نشستن مشغول حرف زدن و ماعم رفتیم تو اشپزخونه زینب اومد کنارم و گفت +مبارک باشه عزیزم نامزدین -نه زینب جان اومدن خواستگاری منم جواب منفی دادم ولی مثل اینکه ول کن نیستن +ای بابا نفسم و پر حرص دادم بیرون و به پیشنهاد زینب رفتیم تو حیاط رو تاب نشستیم -زینب یه سوال؟ +جانم -تو کمیل و دوست داری؟؟؟ +نه اینکه عاشقش بوده باشم نه ولی همیشه از شخصیتش خوشم میومده!!کمیل یه پسر ایده اله نه خیلی مذهبی خشکه نه خیلی پسره بی حیاییه -ینی قبل کمیل نشده کسی و دوست داشته باشی؟ +نه اصلا تو چی علی و دوست داری -علی همیشه برا من مثل کمیل بوده و نمیتونم به یه چشم دیگه نگاش کنم +خانواده ت مشکل ندارن که تو جواب منفی دادی؟ -نه دستم و باز گذاشتن +خداروشکر امیدوارم خوشبخت شی مشغول حرف زدن بودیم که علی اومد تو حیاط این ینی داشت می رفت فک کنم مارو ندید شایدم نخواست ببینه سرش و انداخت پایین رفت عصر به پیشنهاد رفتیم بیرون یه دوری زدیم میتونم بگم بهترین لحظات.زندگیم بود و تنها ارزوم این بود که این عشق یک طرفه نباشه😔 نماز مغرب و خوندن و رفتن قرار شد دفه ی بعد برای مشخص کردن تاریخ عقد و عروسی بریم😍 اخرشب کمیل رو مبل نشسته و بود سرش تو گوشیش بود رفتم کنارش +به علی چیزی گفتی؟ -چطور؟ +بدون خدافظی رفت تعجب کردم -یه جوری باهاش حرف زدم که دیگه طرفت نیاد +واااای مرسی داداش😍 خیلییی خوشحال بودم از اینکه کابوس علی برای همیشه تموم شده بود ** اخرین جلسه ی خواستگاری رو رفتیم و قرار شد برای عقدشون بریم حرم شب مشهد موندیم من رفتم تو اتاق زینب مامان بابا و کمیلم تو اتاق مهمان اصلن خوابم نمی برد ذهنم خیلی درگیر بود زینب و صدا کردم و فهمیدم خوابش برده
حال خودم از یک طرف حال محمد از یک طرف... باشهادت سردار همه چیز عقب افتاد... ** با صدای تلفن از جام بلند شدم از خونه ی خاله م بود جواب دادم... شوهر خاله م با مامانم کار داشت... استرس گرفتم مطمئن بودم به محمد ربط داره مامان تلفن و گرفت و رفت تو اتاق دنبالش رفتم.... _بله تعریفشون و شنیدم .... _خب سن ثمین هنوز کمه محمد آقاعم اینجوری که ثمین گفته کار ندارن ..... _من حرفی ندارم ثمین همون اوایل باهام صحبت کرده بی زحمت خودتون به باباش بگین ..... مامان تلفن و داد به بابا استرسم بیشتر شد بابا گوشی و گرفت و رفت توی اتاق خودش درم بست بعداز نیم ساعت اومد بیرون چهره ش چیزی و نشون نمی‌داد و این منو نگران می کرد.... بالاخره از زیر زبون خاله تونستم بکشم که بابام گفته استخاره بگیرن استخاره م اومده که یک نفر راضی نیست تا اون یک نفرم راضی نشه به صلاح نیست... اصرارم نکنین که کار خراب تر میشه... اولین نفری که ذهنم رسید مامان محمد بود بابام گفت ایام فاطمیه یه سخنران از تهران میاد بریم پیش اون مشاوره دل تو دلم نبود... یه جورایی روز شماری می کردم برا اونروز 8 روز دیگه مونده بود با طیب خانوم قرار گذاشتم و سوار ماشین شدم یکم باهم صحبت کردیم با شوق دستام و به هم زدم _واااای 8 روز دیگه مونده _به چی؟ _آقا سید میان و میریم مشاوره دیگه _حالا عجله ایم نیست _منظورتون چیه؟ _هیچی فقط میگم حالا باشه دفه ی بعدی که اومدن _نکنه... سکوت کرد _مامانش ناراضیه سرتکون داد _بامن مشکلی دارن؟ _نه فقط می ترسه محمد از روی احساسات زودگذر تصمیم گرفته باشه _اها _محمد گفته می تونم به زور راضی کنم ولی دوست دارم مامانم خودش پا پیش بزاره _از طرف من بهش بگین تا خانواده ش از ته دلشون راضی نبودن من تن نمیدم به این ازدواج یکم دیگه حرف زدیم و خدافظی کردم از ماشین که پیاده شدم چشام سیاهی رفت و یه سر گیجه ی عجیب گرفتم دستم و به ماشین گرفتم که نیوفتم... رفتم تو خونه مهمون داشتیم... سلام کردم و مستقیم رفتم تو اتاق سرم و تو بالشت فرو کردم و از ته دل گریه کردم همه چی تموم شده بود برام... باید امشب برای همیشه فراموشش می کردم... دوست نداشتم به خاطر من تو روی خانواده ش وایسته .... به قلم ث. نیکو