eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ اتاق محمد کنار اتاق زینب بود از اتاقش صدای قران میومد سرم و چسبوندم به دیوار صدای خودش بود با قرائت قران می خوند چشمام و بستم و به صدای خوندنش گوش دادم و واقعا لذت بردم خیلییی قشنگ می خوند 10 دقیقه بعد قران خوندنش تموم شد و منم که حسابی اروم شده بودم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد صبح به زور تهدیدای زینب از خواب بیدار شدم و رفتیم خرید اون دوتا جلو میرفتن و منم خیلییییی غریبانه پشتشون راه میرفتم تا عصر که خریداشون تموم شد نرفتیم خونه بعدم که خسته و کوفته رسیدیم خونه انقد خسته شده بودم که بدون خوردن شام خوابم برد روز بعد برگشتیم زهرا سادات زنگ زد و باهام قرار گذاشتیم صداش گرفته بود خیلی نگرانش شدم وقتی رسیدیم مامان بابا و کمیل در خونه پیاده کردم و رفتم دنبال سادات اومد توماشین نشست از تعجب زدم تو صورتم +خاک توسرم سادات چی شدع؟ -با بغض گفت بریم یه جای دیگه ماشین و روشن کردم و راه افتادیم تو یه کوچه خلوت نگه داشتم +چی شده -به مهدی پیام دادم گفتم دست از سرم برداره بعدم بلاکش کردم فکر کردم دست از سرم برداشته ولی چند روز بعد... نویسند:ث.ن @shohaadaa80
تا خود صب گریه کردم تصمیمم قطعی بود باید فراموشش می کردم اگه قسمت هم بودیم چه بهتر ولی تا وقتی که نشه محمد و فکر محمد تعطیله... صبح بعداز نماز صبحونه خوردم و حاضر شدم یه نگاه تو آیینه یه خودم کردم چشام پف کرده بود و می سوخت نفسم و باصدا فوت کردم کیفم و برداشتم و راه افتادم... خیلی حالم گرفته بود مدام بچه ها و معلما می پرسیدن چی شده چی می خواستم بگم؟ فقط مبینا از حالم خبرداشت مدرسه تعطیل شد و داشتم بر میگشتم که با صدای بوق برگشتم... طیب خانوم بود... سوار ماشین شدم سرم و انداخته بودم پایین چشاش نگران بود... _خوبی؟ _بدنیستم _ببینمت سرم و آوردم بالا با دیدن قیافه م چشاش گرد شد _چرا انقد زیر چشات گود شده؟ گریه کردی؟ _نکنم؟ _فک نمی کردم انقد دوسش داشته باشی _خیلی بیشتر از اون قدی که شما فکر می کنین دوسش دارم _قبل از اینکه بیام دنبالت پیش محمد بودم _حالش خوب بود؟ _اونم مثه تو شاید داغون تر.. _چرا خب _بهش گفتن بودن بابای تو راضی نیست گیر داده بود که می خوام برم مدرسه ی باباش صحبت کنم باهاشون _خب؟ _بهش گفتم اونی که راضی نیس مامان توعه خیلی بهم ریخت ثمین محمد گفت بهت بگم که مردونه پات وامیسته گف به خدا توکل کنی خدام کریمه اگه یه وقتی نشد نگو چرا نشد مطمئن باش حتما به صلاحمون نبوده... خدایا چه اتفاقی قراره بیوفته؟ من راضیم به رضای تو _تو محمد و فراموش کردی؟ _من چطوری می تونم تو یه شب فراموشش کنم؟ _برا جفتتون خیلی ناراحتم ولی چه میشه کرد فلن باید صبر کنین _جز صبر کاره دیگه ایم نمیشه کرد .... به قلم ث. نیکو