#پارت_17
#واقعیت_درمانی✨
+بعدش چی؟
-هی زنگ میزد و تهدیدم می کرد گفت نمیزاره یه اب خوش از گلوم بره پایین منم بی توجهی کردم تا اینکه دیشب وقتی برام خواستگار اومده بود نمیدونم از کجا فهمید ولی اومد جلوی همه ابرو ریزی کرد😔
کوثر بابام شکست....خورد شد ....کمرش خم شد به چشمام دیدم
+چیکار کردن بابات؟دعوات کردن
سرش و به علامت نه تکون داد
+نکنه کتکت زد🤕
-ای کاش کتکم زده بود کوثر.... ای کاش کشته بودم... ولی این کارو نمی کرد
+چیکار کردن؟
-از دیشب باهام حرف نمیزنه.ِ... نگام نمی کنه....😔 امروز صبح به مامانم گفت بهم بگه به مهدی زنگ بزنم بیاد خواستگاریم
+یا ابلفضل😱 خب بگو چجور ادمیه و نمیخوایش
-گفتم ولی بابام گفت ابروی من و بردی حالام غلط کردی نخوای
بخدا موندم چیکار کنم میدونم بامهدی بدبخت میشم😞
+بابات الان عصبین بزار یکم بگذره
-من بابام و میشناسم کوثر حرفش یکیه خداش یکی
+می خوای بیام با بابات حرف بزنم؟
-فایده نداره کوثر....
+الهی من فدات شم ابجی غصه نخور
سرش و گذاشت روسینه م و از ته دل گریه کرد همون موقع گوشیش شروع کرد به زنگ زدن با ترس بهم خیره شد
-مهدیه😱
+جواب بده بزار رو ایفون
تماس و وصل کرد صدای کریه مهدی پخش شد
-چطوری عشقممممم🤢 خوش گذشت دیشب؟
سادات با ترس بهم خیره شد ادامه داد...
-من که بهت گفتم دوست دارم لامصب خودت نخواستی چرا این کار و باهام کردی زهرا؟
گوشی از زهرا گرفتم
+زهرا رو دوست داری؟
-شما؟
+دوسش داری؟
-اره اندازه ی تموم دنیا
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_17
چن وقت بود که سعی می کردم کمتر به محمد فکر کنم...
مامان محمد خیلی نرمتر شده بود...
امشب تولد خاله م بود و با طیب خانوم قرار گذاشتیم سوپرایزش کنیم تو پیتزا فروشی داداش طیب خانوم
شب جمعه بود محمدم شبای جمعه و شنبه می رفت اونجا کمک و این خیلی استرس من و بیشتر می کرد...
تو بازار قدم می زدم و دنبال یه کادوی خوب برا خاله می گشتم...
چشمم به مغازه ی عطر فروشی افتاد و رفتم داخلش با شنیدن یه صدای آشنا برگشتم چشمام گرد شد...
دست تو دست یا دختر لوند و به شدت بی حجاب بود و داشت براش کادو می خرید نگاهم و حس کرد و برگشت نگاهم کرد...
اونم جا خورده بود انگار سریع دستش و از دست اون دختر در آورد متعجب به سرتاپام و نگاه کرد...
معذب چادرم و جلو ترکشیدم و از مغازه زدم بیرون...
چرا این گذشته ی لنتی ولم نمی کرد؟!
دختره رو ول کرد و اومد طرف صدام زد
_ثمین
اعصابم خورد شد از این بلند صدا زدن اسمم یاد محمد افتادم تو کربلا می خواست صدامون بزنه می گفت سجاد اون پسر علوی غیرتی کجا و این کجا؟!
به راهم ادامه دادم
دوباره صدام کرد
توجه نکردم تا آخرین بار که فامیلم و با پسوند خانوم صدا زد ایستادم با دو خودش و بهم رسوند و اومد روبه روم
سرم و انداختم پایین
_بفرمایید؟ امرتون؟
_چرا مثه غریبه ها باهام حرف میزنی؟
_چون غریبه اید
_ینی فراموشم کردی؟
_نباید می کردم؟
_ولی من هنوز به یادتم هر لحظه هرجا
پوزخندی زدم و گفتم
_حتما وقتی کنار دوست دخترای رنگارنگتون می ایستید من و تصور می کنید من کار دارم لطفا مزاحم نشید
راه افتادم انگار ول کن نبود اون لحظه بدترین اتفاق ممکن افتاد محمد داشت رد میشد که متوجه من شد
اخماش و در هم کشید و اومد سمتم
_سلام مشکلی پیش اومده
_سلام نه هیچی
_مزاحمن ؟
_بله
با یه قیافه ی برزخی چرخید سمتش داشت با چشمای ناباور نگام می کرد
زیر لب گف
_باید حدس می زدم ثمین
محمد رفت رو به روش ایستاد و گفت دفه ی آخر تون باشه و اسم ایشون و به زبون میارید و براشون مزاحمت ایجاد می کنید
انگار لجش گرفته باشه گف
_شما کی باشید من هر وقت دلم بخواد این خانوم و صدا میزنم اصن دلم می خواد بش بگم ثمین جون عزیزم تو چیکاره ای
محمد غرید
_من خواستم مودبانه باهاتون حرف بزنم
با دوتا دستاش کوبید تو سینه ی محمد و گف چیشد رگ غیرتت باد کرد
هر لحظه امکان میدادم یه دعوای وحشتناک سر بگیره رفتم جلو و رو به محمد گفتم
_محمد آقا لطفا تمومش کنید تا دعوا درست نشده
_آخه...
_لطفا
سرش و انداخت پایین و راه افتاد که یهو یقه ی محمد و گرفت و چسبوندش به دیوار حرکتش خیلی غیر منتظره بود
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو