#پارت_19
#واقعیت_درمانی✨
احساس کردم زهرا سادات نیاز داره با خودش خلوت کنه باهم قرار گذاشتیم یک ساعت بعد جلوی کتابخونه ی استان قدس وارد حرم شدم
دفه ی پیش که اومده بودم شونه به شونه ی محمد بودم😞
اخ که چقد دلم لک زده برای قدم زدن کنارش😔
نفس عمیق کشیدم سلام دادم و وارد شدم بعداز زیارت ضریح رفتم دارالحجه به یاد اون روز فهمیده بودم حسم به محمد یه حس زود گذر نبوده من... من واقعا عاشق شده بودم
عاشق یه پسر سر به زیر و دوست داشتنی.... عاشق یه پسری که حرف زدنش بوی نجابت میداد😄
پسری که عجیب به دل میشست!
به نیتش دو رکعت نماز زیارت خوندم و همونجا از ته ته دلم.... از اعماق وجودم وجود محمد و خواستم تو تک تک لحظاتم😍 به امام رضا گفتم
اگه این عشق به صلاحمه یه نشونه ببینم نگاه به ساعت کردم یه ربع دیگه قرار داشتم با زهرا زیارت نامه رو گذاشتم سر جاش رفتم کتابخونه چند تا کتاب بخرم...
وارد کتابخونه شدم مثل همیشه صدای مداحی بود که شنیده میشد اول از همه رفتم سراغ رمانای شهدایی کتاب قصه ی دلبری و دلتنگ نباش و برداشتم و چند کتابم برای کتابخونه ی مکتب کتابا زیاد بود و سنگین یکی شون از دستم افتاد خم شدم که بردارم بقیه م ریخت🤕 شروع کردم به جمع کردن که دیدم یه اقام اومد کنارم و شروع کرد به کمک به صورتش نگاه نکردم کتابارو جمع کردم بلند شدم اون اقاهه گفت
+بفرمایید
چقد صداش اشنا بود اشنا تر از هر اشنایی سرم و بالا اوردم که یهو....
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_19
دستام و مشت کردم تا جلوی لرزشش و بگیرم تا چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم سرم پایین بود و با بند کیفم بازی می کردم
تا محمد به حرف اومد...
_من خیلی وقت بود می خواستم باهاتون حرف بزنم گفتم از طریق خانواده و خواستگاری وارد شیم که متاسفانه یه سری مشکل پیش اومد تا اینکه به عمه گفتم شما با مادرتون هماهنگ کنید
_بله
_راستش...
بابت رفتار دیروزم عذر می خوام بالاخره مرد و غیرتش
_درسته حرفتون ولی نمیتونید به این بهونه که مردین و غیرتی هر حرفی بزنید محمد آقا من دیروز واقعا انتظار اون برخورد و از شما نداشتم...
درسته من قبلا مانتویی بودم ولی الان تقریبا 1سال و نیمه که من چادریم و شکر خدا خطایی ازم سر نزده....
هرچی بوده مربوط به گذشته ست...
_حق دارید فقط خواستم ازتون عذر خواهی کنم
_راستش منم عذر می خوام از طرف اون آقا
_شما چرا
خیالم راحت شد چقد استرس داشتم
اینکه حسم انقد براش مهم بود و دوست نداشت از دستش ناراحت بشم قند و تو دلم آب می کرد...
یکم که گذشت سفارشارو آوردن...
با صدای محمد سرم و بلند کردم طیب خانوم تموم این مدت با لبخند به ما دوتا خیره شده بود همیشه می گفت دیدن شما دوتا کنار هم آرزومه چون میدونم که برای هم ساخته شده اید
_من هر چقدر که لازم باشه برای شما صبر می کنم و بااین موضوعم هیچ مشکلی ندارم فقط یه سوال ازتون دارم
_بفرمایید؟
_من می خوام بدونم دختری که قراره چن سال به پاش واستم آمادگی ازدواج و داره؟
سخت ترین سوال ممکن بود نمدونم چرا اون لحظه از دهنم در رفت و گفتم
_من؟ نمدونم 😅
خب دختر خوب مگه چن نفر غیر تو اینجان😒
خیر سرت می خواستی باهاش ازدواج کنی الان میگی نمدونم؟!
مگه مسخره ی توعه این پسره
من دیوونه شده بودماااا خودم خودم و دعوا می کردم حالا باز معلوم نیس چقد باید ناز خودم و بکشم ☹️
هعییییی خدا🚶♀
گفت مرسی و خندید
دوباره پرسید این دفه یکم فکر کردم و گفتم
_خب من نمیدونستم واقعا چون زندگی مشترک شوخی نیست برا همین با یه مشاور صحبت کردم و گفتن از نظرشون من آمادگیشو دارم
_خب ببینید نمیدونم عمه بهتون گفته یا نه ولی هدف اصلی من رفتن به سپاه و بعدشم سوریه ست...
چهارستون بدنم لرزید فکر یه لحظه نبودنش جنون آور بود
_به خاطر همین خب می خوام یه شیرزن کنارم باشه کسی که مانعم نشه
من می تونستم؟ تحملش و داشتم؟
_با تعریفایی که من از شما شنیدم میدونم که همراهم میشید تو این راه ولی گفتم ازتون بپرسم می تونید؟
دلم و یک دل کردم و از ته دل گفتم
_ان شاءالله که همراه باشم
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو