eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
** امروز روز عقد کمیل و زینبه قرار شد برای عقدشون بریم حرم... حاضر شدم رفتم پیش کمیل با دیدنش چشمام برق زد واقعا خوشگل شده بود...😍 تو دلم کلی قربون صدقه ش شدم برگشت سمتم +چطورم -قابل تحمل تر شدی شکلکی برام دراورد و برگشت رفتم جلوش واستادم و شروع کردم به مرتب کردن موهاش از بچگی عاشق این کار بودم بابا صدامون کرد رفتیم پایین مامان شروع کرد به تعریف از کمیل -من اینجا شلغمم😑 بابا به طرفداری از من اومد بغلم کرد و گفت +قربونت بشم فرشته ی من تو که ماهی پشت چشم برای کمیل نازک کردم و دست بابارو بوسیدم... سوار ماشین شدیم 2 ساعت با کل کل کردنای من و کمیل و خنده های بابا و چشم غره های مامان گذشت. کمیل جای گل فروشی نگه داشت باهم رفتیم پایین یه دسته گل رز سفید سوارش دادیم من رفتم تو ماشین و کیل واستاد تا دسته گل و بگیره وقتی اومد یه شاخه گل مریم داد به مامان و یه شاخه م به من از اینکه علایقم و می دونست خیلی حس خوبی داشتم.... کمیل برادرم.... خواهرم و حتی بهترین دوستم بود و به شدت بهش وابسته بودم رسیدیم حرم و دیرتر از بقیه ی فامیل رسیدیم سلام کردیم و وارد حرم شدیم... علی نگام نمی کرد و این خوشحالیم و چند برابر می کرد نشستیم و منتظر زینب و خانواده ش موندیم... داشتم با دختر خاله هام صحبت می کردم که با بلند شدن بقیه فهمیدم اومدن به نشونه ی احترام بلند شدم و سرم و انداختم پایین و سلام کردم عاقد اومد... چادر رنگیامون و سرمون کردیم و کمیل و زینب کنار هم نشستن😍 نگاهم افتاد به محمد... واستا ببینم اون دختره کیه کناااااارش😳 دختر با شوق و ذوق با محمد حرف می زد و محمد سرش و انداخته بود پایین و گه گداری سر تکون میداد با شروع خطبه عقد محمد عذر خواهی کرد و از کنارش بلند شد😂 حس شیشمم بهم رسوند که این دختره به محمد اقای ما یه حسایی داره و حس حسادتی که به شدت فعال شده بود😅 عمه م داشت قند میسابید و من و اون دختره م پارچه رو گرفته بودیم بالا سرشون یکم رو قیافه ش دقیق شدم ابروهاش و برداشته بود یه کوچولو تپل بود قدش هم یه هوا از من کوتاه تر بود...
روزا پشت سر هم می گذشتن مامان و خواهر محمد و بعضی وقتا میدیدم رفتارشون هر دفه بهتر میشد.... جوری که طیب خانوم می گفت حالا دیگه مطمئن شده بودن حسش یه خس زودگذر نیس... محمدم برای سپاه رفته بود مصاحبه و قبول شده بود... همه چیز داشت خوب پیش می رفت... بخاطر اینکه من تو رفت و آمدا راحت باشم به خانوادش گفته بودن که من از هیچی خبر ندارم این وسط فقط باباش میدونست که منم محمد و دوس دارم و خیلی هوام و داشت.... تو اتاق داشتم کتاب می خوندم که دیدم مامان تلفن و بدست پرید تو اتاق _بله بله اختیار دارین _..... _برای محمد آقا؟ _...... _قدمتون سرچشم _....... _کی تشریف میارین؟ _...... _خواهش می کنم سلام برسونین خدا نگهدار با چشمای گرد به مامان زل زده بودم _کی بود؟ _مامان محمد _جدی؟ _بله فرداشب خودم و انداختم رو تخت و به سقف نگا کردم باورم نمیشد فرداشب؟ دارن میان خاستگاریم... خاک توسرم چی بپووووووشم😱 بدو رفتم در کمد و باز کردم چقد انتخاب لباس سخت بود 😣 همه لباسام و پوشیدم ولی هیچ کدوم خوب نبود بالاخره از زیر لباسام یه شومیز آبی پیدا کردم این عاااالی بود روسری و چادرم همرنگش داشتم... مامان مشغول تمیز کردن خونه شد ** جلوی آیینه واستادم و برا آخرین بار خودم و نگاه کردم دستی به روسریم کشیدم و مرتبش کردم... یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون سلام کردم همه برگشتن و بلند شدن از جاشون احوال پرسی کردم و رو مبل کنار مامان نشستم خاله و شوهر خاله م اومده بودن گرم صحبتای متفرقه شدن که بابای محمد پیشنهاد داد بریم و صحبت کنیم... رفتیم داخل حیاط و رو تخت نشستیم رو لبای جفتمون لبخند بود .... به قلم ث. نیکو