#پارت_21
#واقعیت_درمانی
**
امروز روز عقد کمیل و زینبه قرار شد برای عقدشون بریم حرم... حاضر شدم رفتم پیش کمیل با دیدنش چشمام برق زد واقعا خوشگل شده بود...😍 تو دلم کلی قربون صدقه ش شدم برگشت سمتم
+چطورم
-قابل تحمل تر شدی
شکلکی برام دراورد و برگشت رفتم جلوش واستادم و شروع کردم به مرتب کردن موهاش از بچگی عاشق این کار بودم بابا صدامون کرد رفتیم پایین مامان شروع کرد به تعریف از کمیل
-من اینجا شلغمم😑
بابا به طرفداری از من اومد بغلم کرد و گفت
+قربونت بشم فرشته ی من تو که ماهی
پشت چشم برای کمیل نازک کردم و دست بابارو بوسیدم...
سوار ماشین شدیم 2 ساعت با کل کل کردنای من و کمیل و خنده های بابا و چشم غره های مامان گذشت. کمیل جای گل فروشی نگه داشت باهم رفتیم پایین یه دسته گل رز سفید سوارش دادیم من رفتم تو ماشین و کیل واستاد تا دسته گل و بگیره وقتی اومد یه شاخه گل مریم داد به مامان و یه شاخه م به من از اینکه علایقم و می دونست خیلی حس خوبی داشتم....
کمیل برادرم.... خواهرم و حتی بهترین دوستم بود و به شدت بهش وابسته بودم رسیدیم حرم و دیرتر از بقیه ی فامیل رسیدیم سلام کردیم و وارد حرم شدیم...
علی نگام نمی کرد و این خوشحالیم و چند برابر می کرد نشستیم و منتظر زینب و خانواده ش موندیم...
داشتم با دختر خاله هام صحبت می کردم که با بلند شدن بقیه فهمیدم اومدن به نشونه ی احترام بلند شدم و سرم و انداختم پایین و سلام کردم عاقد اومد... چادر رنگیامون و سرمون کردیم و کمیل و زینب کنار هم نشستن😍
نگاهم افتاد به محمد... واستا ببینم اون دختره کیه کناااااارش😳 دختر با شوق و ذوق با محمد حرف می زد و محمد سرش و انداخته بود پایین و گه گداری سر تکون میداد با شروع خطبه عقد محمد عذر خواهی کرد و از کنارش بلند شد😂
حس شیشمم بهم رسوند که این دختره به محمد اقای ما یه حسایی داره و حس حسادتی که به شدت فعال شده بود😅
عمه م داشت قند میسابید و من و اون دختره م پارچه رو گرفته بودیم بالا سرشون یکم رو قیافه ش دقیق شدم ابروهاش و برداشته بود یه کوچولو تپل بود قدش هم یه هوا از من کوتاه تر بود...
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_21
روزا پشت سر هم می گذشتن مامان و خواهر محمد و بعضی وقتا میدیدم رفتارشون هر دفه بهتر میشد....
جوری که طیب خانوم می گفت حالا دیگه مطمئن شده بودن حسش یه خس زودگذر نیس...
محمدم برای سپاه رفته بود مصاحبه و قبول شده بود...
همه چیز داشت خوب پیش می رفت...
بخاطر اینکه من تو رفت و آمدا راحت باشم به خانوادش گفته بودن که من از هیچی خبر ندارم
این وسط فقط باباش میدونست که منم محمد و دوس دارم و خیلی هوام و داشت....
تو اتاق داشتم کتاب می خوندم که دیدم مامان تلفن و بدست پرید تو اتاق
_بله بله اختیار دارین
_.....
_برای محمد آقا؟
_......
_قدمتون سرچشم
_.......
_کی تشریف میارین؟
_......
_خواهش می کنم سلام برسونین خدا نگهدار
با چشمای گرد به مامان زل زده بودم
_کی بود؟
_مامان محمد
_جدی؟
_بله فرداشب
خودم و انداختم رو تخت و به سقف نگا کردم باورم نمیشد
فرداشب؟
دارن میان خاستگاریم...
خاک توسرم چی بپووووووشم😱
بدو رفتم در کمد و باز کردم چقد انتخاب لباس سخت بود 😣
همه لباسام و پوشیدم ولی هیچ کدوم خوب نبود بالاخره از زیر لباسام یه شومیز آبی پیدا کردم این عاااالی بود
روسری و چادرم همرنگش داشتم...
مامان مشغول تمیز کردن خونه شد
**
جلوی آیینه واستادم و برا آخرین بار خودم و نگاه کردم دستی به روسریم کشیدم و مرتبش کردم...
یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون سلام کردم همه برگشتن و بلند شدن از جاشون
احوال پرسی کردم و رو مبل کنار مامان نشستم
خاله و شوهر خاله م اومده بودن گرم صحبتای متفرقه شدن که بابای محمد پیشنهاد داد بریم و صحبت کنیم...
رفتیم داخل حیاط و رو تخت نشستیم
رو لبای جفتمون لبخند بود
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو