#پارت_22
#واقعیت_درمانی✨
سرش و بلند کرد و بهم نگاه انداخت من سریع حواسم و پرت کردم ولی فکر کنم بیشتر ضایع شدم🤦🏼♀
عاقد:
ایا بنده وکیلم؟
+عروس رفته گل بچینه😑
- برای بار دوم می پرسم ایا بنده وکیلم؟
+عروس رفته گلاب بیاره🤕
-برای بار سوم می پرسم ایا بنده وکیلم
زینب با صدایی که از استرس میلریزد گفت با اجازه ی امام زمان...پدرم مادرم بزرگ ترا بله😌
همه دست زدن و بعدم از کمیل پرسید کمیلم بله رو گفت و...
حلقه هارو تو دست هم کردن و کمیل دست زینب و بوسید😄
عموی زینب که حالا فهمیدم بابای اون دختره ست اومد و دست کمیل و زینب و تو دست هم گذاشت نفهمیدم کی گریه م گرفت برای تبریک رفتم جلو کمیل تا اشکامو دید سریع سرم گرفت تو بغلش و گفت نبینم اشکاتوووو نگران گریه نکن نوبت توعم میشه نمی ترشی😂
-کمیل حیف نمیخوام از الان جلو خانومت خرابت کنمممم😡
زینب و بغل کردم ک بهش تبریک گفتم بعد تبریکاو عکسایی که گرفتیم رفتیم برای شام
بابای زینب همه رو دعوت کرده بود رستوران کمیل و زینب با ماشین ما رفتن زودتر ماعم باید خودمون و تو ماشین یکی تلپ می کردیم مامان رفت ماشی خاله باباعم ماشین عمو من این وسط مث بچه یتیما دنبال ماشین خالی می گشتم🤕
باصدای بوق سرم و بلند کردم دیدم حاج خانومه
+دخترم بیا توماشین ما خالیه
-مزاحتمون نمیشم
+بیا عزیزم تعارف نکن
محمد عقب نشسته بود می خواست بلند شه بره جلو که ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و حاج اقا گفت سریع سوار شم و راه افتاد....
حاج خانوم برگشت عقب و با دیدن قیافه ی من و محمد پقی زد زیر خنده😂
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_22
_میشه یه سوال ازتون بپرسم ثمین خانوم؟
_بله حتما
_شما چه توقعی دارین از همسرتون؟
_من فقط یه توقع از شما دارم
_چی؟!
_سرباز امام زمان باشین😊
_یه اعترافی بکنم؟
_بفرمایید؟
_زمان که می گذره بیشتر به درستی انتخابم پی می برم
از این حرفش قند تو دلم آب شد
_بهتون قول میدم خوشبختتون کنم
یکم دیگه حرف زدیم و رفتیم داخل خونه...
مامان محمد یه انگشتر به عنوان نشون دستم کرد و همه دست زدن نگاهش خیلی مهربون شده بود....
بحث مهریه شد بابا رو کرد به من و نظرم و پرسید
_ثمین جان بابا شما چقدر در نظر داری؟
_والا همون قدر که آقا گفتن
بابای محمد گف
_14 تا سکه؟
_بله
رو کرد به بابام و گفت
_شما موافقین
بابا با لبخند گفت
_بله بنظرم خوب باشه
_اگه مشکلی نداشته باشه من یه چیز دیگه م می خوام
باباش با شک گفت
_نکنه می خواید بیشترش کنید؟
_نه فقط اینکه غیر اون 14 تا سکه یه در خواست دیگه م دارم
_هرچی باشه به روی چشم
_اینکه تا وقتی که توانش و داشتیم محمد آقا من و هرسال اربعین ببرن کربلا
چشمای همه برق زد لبخند رضایت رو لب همه بود
محمد این دفه صحبت کرد
_من قول میدم ان شاءالله اگه آقا بطلبه هرسال ببرمتون
تو همون جلسه قرار گذاشتن هفته ی آینده عقد کنیم
تموم سعیمون و کردیم تا همه چی ساده باشه و زیاد سخت نگیریم....
از حلقه تا بقیه ی خریدمون همه چی ساده بود....
خیلی دوست داشتم برای عقد بریم حرم ولی هزار حیف که حرم و بسته بودن 😞
**
_مامان من به چه زبونی بگم نمتونم
_حرف نباشه همینکه گفتم
_خب مادر من چه اصراریه کفش پاشنه دار بپوشم وقتی نمتونم راه برم
_عروسه و کفشش
_خب عزیزدلم من با اون کفشا مث پنگوئنا راه میرم یهو دیدی اون وسط افتادمااا
از صب داشتیم بحث می کردیم آخرم حرف من چربید و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم😎
خاله هام اومده بودن خونه مون بلند شدم و رفتم تو اتاق تا حاضر شم به جلوی آیینه نشسته بودم و مشغول ور رفتن با روسریم بودم که طیب خانوم در زد و وارد اتاق شد از دیدنش جا خوردم از جام بلند شدم و رفتم بغلش کردم به سرتاپام نگاه کرد و قربون صدقه م رفت
دروغ چرا محمد و اول مدیون خدا بودم دوم امام حسین سوم طیب خانوم...
چادرم و انداخت رو سرم و پیشونیم و بوسید کم کم همه اومدن مامان اومد تو اتاق و گفت عاقد اومده
نفس عمیق کشیدم قرآن و بوسیدم و رفتم بیرون و کنار محمد سر سفره ی عقد نشستم....
عاقد ازم برای بار اول وکالت گرفت
_عروس داره سوره ی نور می خونه
برای بار دوم پرسید
_عروس رفته از امام زمان اجازه بگیره
برای بار سوم....
_با اجازه ی امام زمان و پدر مادرم بله
صدای کل تو فضا پیچید وما.....
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد
#پایان
به قلم ث. نیکو