eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ سرش و بلند کرد و بهم نگاه انداخت من سریع حواسم و پرت کردم ولی فکر کنم بیشتر ضایع شدم🤦🏼‍♀ عاقد: ایا بنده وکیلم؟ +عروس رفته گل بچینه😑 - برای بار دوم می پرسم ایا بنده وکیلم؟ +عروس رفته گلاب بیاره🤕 -برای بار سوم می پرسم ایا بنده وکیلم زینب با صدایی که از استرس میلریزد گفت با اجازه ی امام زمان...پدرم مادرم بزرگ ترا بله😌 همه دست زدن و بعدم از کمیل پرسید کمیلم بله رو گفت و... حلقه هارو تو دست هم کردن و کمیل دست زینب و بوسید😄 عموی زینب که حالا فهمیدم بابای اون دختره ست اومد و دست کمیل و زینب و تو دست هم گذاشت نفهمیدم کی گریه م گرفت برای تبریک رفتم جلو کمیل تا اشکامو دید سریع سرم گرفت تو بغلش و گفت نبینم اشکاتوووو نگران گریه نکن نوبت توعم میشه نمی ترشی😂 -کمیل حیف نمیخوام از الان جلو خانومت خرابت کنمممم😡 زینب و بغل کردم ک بهش تبریک گفتم بعد تبریکاو عکسایی که گرفتیم رفتیم برای شام بابای زینب همه رو دعوت کرده بود رستوران کمیل و زینب با ماشین ما رفتن زودتر ماعم باید خودمون و تو ماشین یکی تلپ می کردیم مامان رفت ماشی خاله باباعم ماشین عمو من این وسط مث بچه یتیما دنبال ماشین خالی می گشتم🤕 باصدای بوق سرم و بلند کردم دیدم حاج خانومه +دخترم بیا توماشین ما خالیه -مزاحتمون نمیشم +بیا عزیزم تعارف نکن محمد عقب نشسته بود می خواست بلند شه بره جلو که ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و حاج اقا گفت سریع سوار شم و راه افتاد.... حاج خانوم برگشت عقب و با دیدن قیافه ی من و محمد پقی زد زیر خنده😂 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
_میشه یه سوال ازتون بپرسم ثمین خانوم؟ _بله حتما _شما چه توقعی دارین از همسرتون؟ _من فقط یه توقع از شما دارم _چی؟! _سرباز امام زمان باشین😊 _یه اعترافی بکنم؟ _بفرمایید؟ _زمان که می گذره بیشتر به درستی انتخابم پی می برم از این حرفش قند تو دلم آب شد _بهتون قول میدم خوشبختتون کنم یکم دیگه حرف زدیم و رفتیم داخل خونه... مامان محمد یه انگشتر به عنوان نشون دستم کرد و همه دست زدن نگاهش خیلی مهربون شده بود.... بحث مهریه شد بابا رو کرد به من و نظرم و پرسید _ثمین جان بابا شما چقدر در نظر داری؟ _والا همون قدر که آقا گفتن بابای محمد گف _14 تا سکه؟ _بله رو کرد به بابام و گفت _شما موافقین بابا با لبخند گفت _بله بنظرم خوب باشه _اگه مشکلی نداشته باشه من یه چیز دیگه م می خوام باباش با شک گفت _نکنه می خواید بیشترش کنید؟ _نه فقط اینکه غیر اون 14 تا سکه یه در خواست دیگه م دارم _هرچی باشه به روی چشم _اینکه تا وقتی که توانش و داشتیم محمد آقا من و هرسال اربعین ببرن کربلا چشمای همه برق زد لبخند رضایت رو لب همه بود محمد این دفه صحبت کرد _من قول میدم ان شاءالله اگه آقا بطلبه هرسال ببرمتون تو همون جلسه قرار گذاشتن هفته ی آینده عقد کنیم تموم سعیمون و کردیم تا همه چی ساده باشه و زیاد سخت نگیریم.... از حلقه تا بقیه ی خریدمون همه چی ساده بود.... خیلی دوست داشتم برای عقد بریم حرم ولی هزار حیف که حرم و بسته بودن 😞 ** _مامان من به چه زبونی بگم نمتونم _حرف نباشه همینکه گفتم _خب مادر من چه اصراریه کفش پاشنه دار بپوشم وقتی نمتونم راه برم _عروسه و کفشش _خب عزیزدلم من با اون کفشا مث پنگوئنا راه میرم یهو دیدی اون وسط افتادمااا از صب داشتیم بحث می کردیم آخرم حرف من چربید و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم😎 خاله هام اومده بودن خونه مون بلند شدم و رفتم تو اتاق تا حاضر شم به جلوی آیینه نشسته بودم و مشغول ور رفتن با روسریم بودم که طیب خانوم در زد و وارد اتاق شد از دیدنش جا خوردم از جام بلند شدم و رفتم بغلش کردم به سرتاپام نگاه کرد و قربون صدقه م رفت دروغ چرا محمد و اول مدیون خدا بودم دوم امام حسین سوم طیب خانوم... چادرم و انداخت رو سرم و پیشونیم و بوسید کم کم همه اومدن مامان اومد تو اتاق و گفت عاقد اومده نفس عمیق کشیدم قرآن و بوسیدم و رفتم بیرون و کنار محمد سر سفره ی عقد نشستم.... عاقد ازم برای بار اول وکالت گرفت _عروس داره سوره ی نور می خونه برای بار دوم پرسید _عروس رفته از امام زمان اجازه بگیره برای بار سوم.... _با اجازه ی امام زمان و پدر مادرم بله صدای کل تو فضا پیچید وما..... یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد به قلم ث. نیکو