#پارت_23
#واقعیت_درمانی✨
محمد با تعجب پرسید
+به چی می خندی مامان؟😳
حاج خانوم با صدایی که توش رگه های خنده داشت به وضعیتمون اشاره کرد جفتمون برگشتیم نگاه کردیم من این طرف تا جایی که میتونستم به پنجره چسبیده بودم محمدم اونور😂
سرم و انداختم پایین و با خجالت خندیدم☺️
خوب شد رستورانه نزدیک حرم بود وگرنه من از شدت تپش قلب دار فانی و وداع می گفتم و به ملکوت اعلی می پیوستم🤦🏼♀
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران و سرمیز خانوما نشستم داشتم با دخترا صحبت می کردم که نگاهم افتاد به محمد که باز اون دختره داشت باهاش حرف میزد میخندید دندونامو از شدت عصبانیت به هم ساییدم 😡 داشتم به اون دوتا نگاه می کردم که سنیگینی یه نگاه و حس کردم برگشتم دیدم علی با حسرت داره بهم نگاه می کنه..ِ... چشماش غم داشت...شرمندگی داشت... سرش و انداخت پایین به پوزخند زدم و روم و بر گردوندم
دیدن محمد کنار یه دختر دیگه به قدری اعصابم خورد می کرد که اشتهام کور شه 😞
داشتم با غذام بازی می کردم و تو فکر و خیالام غرق بودم
نکنه محمدم اون و دوست داشته باشه؟
نکنه قراره باهم ازدواج کنن؟
من بودم یه دنیا شاید و نکنه که روح و روانم و بهم می ریخت با صدای مامان به خودم اومد
+کوثرجان؟
-جانم مامان؟
+بریم دخترم
-بریم
انقد تو فکر و خیال بودم که گذر و زمان و نفهمیده بودم
از مامان بابای زینب خداحافظی کردیم بعدم کمیل و زینب کمیل فهمیده بود چم شده این و از چشمای نگرانش فهمیدم کمیل چند روز مشهد می موند سوار ماشین شدیم سرم و به شیشه تکیه دادم و اتفاقات این چند وقته و مرور کردم از اولین لحظه ای که دیدمش.... تا همین امشب
**
6 ماه بعد....
از اونشب محمد و فقط شب عروسی دیدم 6 ماهه که تموم فکرم اینه که دیگه بهش فکر نکنم....6 ماهه که دیگه از اون کوثر پر شور و نشاط خبری نیست تلفن خونه شروع کرد به زنگ خوردن با دیدن شماره زینب لبخند روی لبام نقش بست...