#پارت_24
#واقعیت_درمانی✨
+سلام زن داداش
-سلام خواهر شوور جان خوبی
+خدارو شکر جانم کاری داشتی؟
-راستش هم زنگ زدم حالت و بپرسم هم اینکه بگم اگه دوست داری یه چند روزی بیا پیشمون...
+اتفاقی افتاده؟
-نه عزیزم مامان میگفت چند وقته خیلی گرفته ای گفتم بیای پیش ما حال و هوات عوض شه
+باشه عزیزم با مامان هماهنگ کنم فردا میام
-چرا فردا؟من با مامان هماهنگ کردم همین الان بلند شو بیا که به شب نخوری
+باشه
دلیل این همه عجله رو نمی فهمیدم دلم شور میزد... نکنه اتفاقی افتاده ناچارا رفتم ساکم و جمع کردم و تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال تا اتوبوس پر شد یکم طول کشید راه افتادیم...بعد از دوساعت رسیدیم کمیل اومده بود دنبالم باخوشحالی بهش سلام کردم و رفتیم طرف خونه شون
نمدونم چرا ولی حس می کردم زینب می خواد یه چیزی بگه و هی این پا اون ما میکنه تا این که روز بعدش گف
+میگما کوثر؟
-جانم
+میای بریم حرم
-الان؟واستا کمیل بیاد باهم بریم
+دوست دارم دوتایی بریم میای؟
-باشه بریم
حاضر شدیم و رفتیم حرم اول رفتیم ضریح و زیارت کنیم بازم اون حس بهم دست داد...
+چیزی میخوای بگی زینب؟
-راستش...
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#پارت_24
#واقعیت_درمانی✨
رفتم بالا سرش چشماش بسته بود...لباش نمی خندید....سرش و از خجالت پایین ننداخت
پاشوم لامروت قرارمون این نبود کوثر خانوم
اومدم دیدنت چرا صورتت سرخ نشد؟
چرا دست پاچه نشدی؟
چرا انقد ارومی؟
خودت ارومی ولی نمیدونی این بیرون چند نفر و نااروم کردی😭
کوثرم بلند شو
**
بالای سرش نشسته بودم و طبق قولی که بهش داده بودم داشتم براش دعای ندبه می خوندم 4 ماهه صبح هر روز صبح دعای ندبه براش می خوندم و بعدش میرفتم مشهد زیارت چله برداشته بودم براش 4 ماه بود که تو اتاقی میخوابیدم که بوی کوثر و میداد.... سر سجاده ای نماز میخوندم که یه عمر شاهد مناجات کوثر بوده... دعارو خوندم و ازش خدافظی کردم و ماشین و برداشتم و به طرف مشهد روندم.... چیکار کردی با من دختر؟
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80