#پارت_33
#واقعیت_درمانی✨
محمد:
کلافه بودم.... دلم خیلی شور میزد...
رفتم کتابایی رو که کوثر بهم داده بود و برداشتم و شروع کردم به خوندن شاید اینحوری حواسم پرت میشد...
مامان تقه ای به در زد و وارد شد رنگش پریده بود اومد کنارم نشست...
انگار میخواست یه چیزی بگه ولی این پا اون پا می کرد
+چیزی شده مامان جان؟
-چیزه... نه
+مطمئنی؟
-نه
+مامان؟😳
-محمد یه چیزی می خوام بهت بگم قول بده اروم باشی
+مامان داری نگرانم می کنی
-قول بده بهم محمد
+باشه قبول قول میدم
-ببین در رابطه با کوثره
از جام بلند شدم و با صدایی متعجب گفتم
+کوثر چی مامان؟
-کوثر امروز از بالای چارپایه افتاده الانم... الانم...
+الان چی مامان الهی بمیرم جاییش شکسته؟
-کاش جاییش شکسته بود😞
+پس چی؟
-کوثر رفته تو کما
زبونم بند اومده بود باور نمی کردم
+شوخی می کنی نه؟
-کاش شوخی بود😔 حاضر شو پسرم کوثر الان بهت نیاز داره
+نفهمیدم چجوری حاضر شدم فقط میدونم که اون لحظات هر دقیقه ش یک سال پیرم کرد
سوار ماشین شدیم هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و چشمام و بستم تصویر کوثر نقش بست تو خیالم...اون لبخندش...شرمش...خجالتش
اشکام سرازیر شد دست خودم نبود تموم زندگیم داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد
بعد دوساعت که 200 سال گذشت بهم رسیدیم ...