🤚سلام بر ابراهیم :جلد دو
خاطرات کوتاه،از انسانی بزرگ
✨قسمت بیست و سه :آبرو
از مدرسه📚🎒برمی گشتیم . دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال و (شهید) ناصر کمالی و... سر کوچه نشسته اند.
من هم سراغ آنها رفتم.
بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی و خنده و دست انداختن دیگران بود😂🤪
همین که دور هم نشستیم .یکی از اهالی محل از دور آمد ،کت و شلوار شیک و سفید و ...تیپ خیلی زیبایی داشت اما شرایطش عادی نبود !!!
او آقا ...راننده کامیون همسایه ما بود.
تلو تلو می خورد و به سمت خانه می رفت کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است.
به نزدیکی ما که رسید، یک دفعه افتاد توی جوب!
ما نگاهش می کردیم و میخندیدیم 😅توی دلم می گفتم:حقشه.
هیچ کس جلو نیامد. تو همین حالت اون شخص بالا آورد و لباسهایش کثیف تر شد!🤢
همینطور که نگاهش می کردیم یک بار ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا فهمید. وارد جوب شد و آقا... را بیرون اومد.
ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد.
حسابی که تمیز شدگان را کول کرد و به سمت منزلش برد.
دنبال ابراهیم رفتم اول کوچه حکیم زاده نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا... بود.
ابراهیم درد و او را به داخل خانه برد.
زن و بچه های اون آقا بسیار مومن و با حجاب بودند.
ابراهیم او را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد.
بعد هم خداحافظی کرد به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید 🤫
او آبروی یک خانواده را خرید.
#سیرت_شهدا
@Shohada27.
🤚سلام بر ابراهیم :جلد دو
خاطرات کوتاه،از انسانی بزرگ
✨قسمت بیست چهار:الگو
رفاقت ما با تمام بچههای آن دوران، سر و کله زدن و بازی و خنده بود،😅 مثلاً چند نفر دور هم جمع میشدند و کلاه کارگری که از اونجا رد میشد را برمیداشتند و برای هم پرت می کردند و مردم آزاری می کردند.
✨اما رفاقت با ابراهیم الگو گرفتن و یادگیری کار های خوب بود.✨
او غیر مستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد حتی حرفهایی میزد که سالها بعد به عمق کلامش میرسیدیم.
من موهای زیبایی داشتن. مرتب به آنها میرسیدم و مدل و.... درست میکردم.
خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند.
ابراهیم نیز خیلی زیبا بود اما... یک بار که پیش هم نشسته بودیم ،دوباره حرف از مدل موهای من شد.
ابراهیم جمله ای گفت :که فراموش نمیکنم (نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش) ابراهیم این را گفت و رفت.
#سیرت_شهدا
@Shohada27
🤚سلام بر ابراهیم :جلد دو
خاطرات کوتاه،از انسانی بزرگ
✨قسمت بیست پنج:مهربان
قلب رئوف ابراهیم بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بندش داده بود.
یک بار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم، یکی از علما هم آنجا بود.
ابراهیم از خاطرات جبهه میگفت: یادم هست که گفت در یکی از عملیاتها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم از لابه لای بوته ها و درختها حسابی به دشمن نزدیک شدم.
یک سرباز عراقی روبرویم بود یک بار در مقابل ظاهر شدم. کس دیگری نبود. دستم را مشخص کردم و با خودم گفتم با یک مشت اورا میکشم. 👊
اما تا در مقابلش قرار گرفتم یکباره دلم برایش سوخت💔
اسلحه روی دوشش بود و فکر میکردی اینقدر به آن نزدیک شده باشم.
چهرش انقدر مظلومان بود 😟که دلم برایش سوخت💔
او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند.
به جای زدن او را در آغوش گرفتم.
بدنش مثل بید می لرزید😰
دستش رو گرفتم با خود به عقب آوردم
بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم....
#سیرت_شهدا
@Shohada27
🤚سلام بر ابراهیم :جلد دو
✨قسمت سی:راه خدا
راوی:مهدی حسن قمی
بالاترین ویژگی آقای ابراهیم این بود که بعد از عبادت و بندگی خدا برای هدایت و کمک به مردم همه گونه تلاش میکرد.
کاری نداشت که دیگران چه می گویند چه چیزی مدنظر دارند.
برخی مواقع برای هدایت دیگران خود را در خطر تهمت و ...قرار میداد.
یادم هست یک روز در باشگاه ابومسلم بودیم. ابراهیم متوجه شد که چند نفر از دوستان ورزشکار هم سن و سال او شب ها و برخی بزرگترها به دنبال فساد هستند
محله های خراب تهران می روند!
آنها راحت تر از این مسائل حرف میزدند
ابراهیم خیلی با آنها صحبت کرد اما فایده ای نداشت تصمیم گرفت یک بار با آنها همراه شود تا محل فساد آنها را ارشاد کند!👌
یک شب که ورزش تمام شد خیلی جدی با آنها گفت شما انقدر با عجله کجا می روید؟🤨
خوب یه بار هم من رو ببرید.
آنها با تعجب به هم نگاه کردند👀 و گفتند خوب تو هم بیا .ابراهیم با آنها همراه شد!
من هم کوچک تر بودم فقط شاهد این ماجرا بودم فردا عصرابراهیم را دوباره در باشگاه دیدم.
پرسیدم چه خبر شما هم رفتی؟
ابراهیم قبل از اینکه ورزش را شروع کند
آهی از سر درد کشید و گفت: خدا انشاالله همه را هدایت کند من در راه که رفتیم خیلی با این رفقا حرف زدم.
اما تمام توجه آنها به این رفیق بزرگسالشان بود.
آنها با یک نفر بزرگتر از خودشان که منبع فساد بودرفیق شده اند.و...
ابراهیم ادامه داد من فکر نمیکنم که اوضاع این رفقا انقدرخراب باشد. آنها به راحتی وارد محله فساد گمرک تهران شدند.
✨هر چه برایشان حدیث و گفتم بی فایده بود.
دوست بزرگتر آنها که همه را مثل خودش فاسده کرده بود تا متوجه حرف های من شد
داد زد و گفت:😠 این ابراهیم را بگیرید که فرار نکنه به زور باید او را هم ببریم!
تا خواستنم بگیرند از دستشان فرار کردم. دنبالم دویدند اما نتوانستند به من برسند
راست می گفت در دویدن خیلی تند و تیز بود.😍
ادامه دارد.....
#سیرت_شهدا
🤚سلام بر ابراهیم :جلد دو
✨ادامه قسمت سی
ابراهیم با ناراحتی گفت:😔 دلم برای ان ها ا میسوزد آینده خودشان را تباه می کنند.
این افراد پدر و مادرهای خوبی دارند اما این کار های حرام وسیله نابودی آنها را فراهم میکند.
مدتی بعد از این ماجرا یک نوجوان به ظاهر زیبا وارد محل ورزش شد و تماشا میکرد ابراهیم کار داشته زودتر از بقیه بیرون رفت.
همزمان دو سه نفر از همان جماعت ناشایست به سراغ این نوجوان آمد و ضمن طرح رفاقت،او را با خودشان بردند.!
من که این قضیه برای من مشکوک بود به دنبال ابراهیم رفتم.
پیدایش کردم و قضیه را گفتم ابراهیم بلافاصله دوچرخه 🚲یکی از دوستان را گرفت و سریع به سمت آنها رفت...
حوالی میدان آیتالله سعیدی آنها را دید و با یک فریاد😲 آنها را متوقف کرد.
بعد اشاره کرد و آن نوجوان را از آنها جدا کرده به سوی منزلش فرستاد.
آن سه نفر را هم حسابی تهدید نمود🤨
ابراهیم فردای آن روز از من تشکرو گفت :خدا کمک کند تا بدن من قوی شود.💪
ورزش و بدن قوی اینجا به درد میخوره اگر آنها از قدرت بدنی من نمی ترسیدن هرگز آن نوجوان را رها نمی کردند.
#سیرت_شهدا
#سیرت_شهدا
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
خاطرات🌹
تو شهر حلب دوتایی با هم میرفتیم.
دیدم حسن سرش پایینه و داره میره.مدل امیر المومنین علی(علیه السلام)رو میخونه.
من ترکش نشسته بودم
ترسیدم...فقط میتونست دوسه متر جلو رو ببینه.
گفتم:داداش مواظب باش تصادف میکنیم.ولی توجه نکرد.
همینطور که میخوند با ناراحتی گفتم:
سرتو بیار بالا خیلی خطرناکه؛باز هم به حرفم توجه نکرد.
داشتم عصبانی میشدم با جدیت گفت:چه کار داری؟
نمیتونم سرم رو بیارم بالا.
یک لحضه توجه کردم به دور و برمون .
دیدم اطرافمون پر از زنهای بی حجابه
میترسید چشمش بیفته به گناه.✨👌
#چشم_پاکی
#شادی_روحش_صلوات🌹
🤚سلام بر ابراهیم جلد دو
ادامه قسمت سی و سه
شاید الان،وقتی برای فرزندانمان این حرف ها را بزنیم،چیزی متوجه نشوند، الان هر روز برنج در خانه ها پخته می شود.🍚
چلوکباب غذای عادی برای برخی از مردم تبدیل شده،اما ان زمان ببشتر مردم جامعه در فقر شدید مالی بودند.
بیشتر خانواده ها با سختی روزگاررا میگذرانند.
غذای برنجی خیلی دیر در خانه ها پخته می شد. ان زمان شاید قیمت غذاهای رستوران زیاد نبود،اما پول نقد هم در دست مردم نبود.توان مالی مردم بسیار پایبت بود
روز ها و سال ها از ان دوران گذشت.
ابراهیم شهید شد🥀
یک روز با بچه های محل دور هم جمع بودیم.
حرف از ابراهیم به میان آمد.
گفتم بچه ها یادتونه ابراهیم ما رو می برده رستوران و برای ما چلوکباب می گرفت؟
همه با تکان دادن سر تایید کردند بیشتر بچه ها به حرف آمدن و گفتن خدا ابراهیم رو بیامرزه چقدر ما در آن روزگار آرزوی خوردن چلوکباب داشتیم.😔
بعد گفتم باید یه چیزی رو اعتراف کنم.
اون شب که ابراهیم گفت: که مصطفی می خواهد شما را مهمان کنه، من هیچ پولی نداشتم.
ابراهیم از زیر میز پول را داد دستم و گفت: برو و پول غذا را حساب کن.
تا این حرف را زدم، چشمان دیگر رفقا گرد شد و به من خیره شدند👀
یکی دیگر از رفقا گفت ابراهیم با من هم چنین برخوردی کرد.
آن شب که قرار بود من شما را مهمان کنم از قبل پول شام را توی جیبم گذاشت و گفت:
به کسی حرف نزن دیگری نیز همین را گفت و...
خلاصه اینکه آن شب فهمیدیم تمام مادران دوران چلوکباب را مهمان ابراهیم بودیم اما هیچ کس این مطلب را نفهمید.
#سیرت_شهدا
🌸🌸
هر كس به خدا توكل كند، خداوند هزينه او را كفايت میكند و از جايى كه گمان نمیبَرَد به او روزى میدهد.✨ - كنزالعمال
از خدا خواستهام همیشه جیبم پُر پول باشد
تا گره از مشکلاتِ مردم بگشائیم.
- شهیدابراهیمهادی
#سیرت_شهدا
#یادشهداباصلوات
:)
#شهیدانه🥀
شهید میزا مهدی صابری🌹
نام جهادی:غلامحسین
عاشق مادرش حضرت زهرا(س) بود.
به ائمه (ع) ارادت بسیار داشت.
همیشه روی اعتقاداتش پایبند بود.
شهادت برای او خیلی خوب شد چون سعادتی بود که خیلی دوست داشت نصیبش شود.🕊
#سیرت_شهدا
#شادی_روحش_صلوات 🌹🌿