شهید مسعود تفنگچی🌷
…مگر میشود عاشق امام زمان (عج) این مولا و سرور بود ولی برای دیدن و زیارت او جان نداد، باید دوست فدای دوست گردد، و
عاشق فدای معشوق و عابد فدای معبود.
#امام_زمان
#تلنگر
هر موقع میخواست از فضای مجازی استفاده کنه، حتماً وضو میگرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان ما رو وسوسه میکند...!
#شهیدمسلمخیزاب🌷
#خاطره_شهدا
در آشپز خانه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم که محمد رضا با صدای بلند گفت: مادر نگاه کردم و دیدم دم در ورودی ایستاده. آمد توی آشپزخانه و شروع کرد به چرخیدن دور من و میگفت: #مادر حلالم کن مادر حلالم کن.
گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟! گفت: وقتی آمدم صداتون کردم متوجه نشدید، بعد با صدای بلند صداتون کردم. حلالم کنید اگه صدایم را روی شما بلند کردم...
#سردارشهید_محمدرضا_عقیقی🌷
#شهیدمهدۍباڪرۍ:
شـٰایدشھـٰادتآرزوۍهَمہباشد
امـٰایقیناًجزمُخلصین
ڪسۍبداننخواهدرسید((:
🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_زهرا
🔻هر وقت در سختی های جنگ فشارها بر ما وارد میشد....
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#پارت_5
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.
اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.
اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد.
اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.
بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.
دلم به یکباره گرفت.
باز احساس تنهایی کردم.
از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.
با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#پارت_6
در راه زنگ خورد.
با بی حوصلگی جواب دادم:
_بله؟!
صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:
_سلام عزیزم.خوبید؟!
من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.
با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.
اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.
صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بی میلی جواب دادم:
_بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه!
واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.
با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:
_عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.
فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.
واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.
مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:
_من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!!
پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:
_و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید.
از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:
_عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#پارت_7
او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد.
.ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم.
خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!!
اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...
عطر صف اول مسجد!
گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.
ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .
دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.
اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم.
شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!
شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم
سرمو به عقب برگردوندم
.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو..
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .
روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه.
اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#پارت_8
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.لبخند تصنعی به روی لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.
مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد .
کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی.
عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم:
- سلام!!مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟
او خنده ی عصبی کرد و گفت:
-خب من صمیمی نشدم که؟!بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم جواب داد:
-کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده.
یک سری قوانین خاصی هم داره.
ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه.
ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید.
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم.
تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود.
روی هم رفته چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد.
نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد:
-من مرد کارهای سختم.اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانه ای بهم بگه:
-افتخار میدید مادموازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد.
او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود.
وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...