eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
109 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت میدونی که یه جور دیگه رقیه خانمت را دوست دارم🙂❤️‍🩹
هر جوری‌ هستی‌ ، هر گناهی‌ کردی‌ ، اول‌ از نمازت‌ شروع‌ کن . . شک نکن‌ که‌ درست‌ میشی . . ! نمازت‌ تو رو درست‌ میکنه ؛ همونطور‌ که‌ شیطان ، مارو کم‌کم ‌و آهسته‌ آهسته‌ به‌ سمت‌ گناه‌ میبره ! همونطور هم‌ نماز ، مارو کم‌کم‌ به‌ سمت‌ عاقبت‌ بخیری‌ میبره ! خدا هیچوقت‌ بنده‌شو رها نمیکنه . . :) حتی‌‌اگه‌‌مرتکب‌‌بدترین‌‌گناه‌هاشده‌‌باشه . . [به‌ خدا اعتماد کن 🤍!]
بالا عکس پدران شهیدشونه که همه در جنگ شهید شدن ... پسرا هــم به یاد پدران در همان حالت عڪس پدران با هم عڪس گرفتند... واقعا زیباست این تصویر😍❤️
بابا شدنت مبارک "بابارضا"
❤️ وارد مدرسہ شدم،با لبخند شیطانے ڪنار بوفہ ایستادہ بود. روم رو ازش برگردوندم و بہ سمت سالن مدرسہ قدم برداشتم. وارد سالن شدم ڪہ دستے از پشت روے شونہ م قرار گرفت:چہ اخمے هم ڪردہ! بے توجہ بہ عاطفہ قدم بر مے داشتم. نزدیڪ ڪلاس رسیدم،با مشت آروم روے ڪتفم ڪوبید و گفت:خ ب توام! وارد ڪلاس شدم و ڪلافہ گفتم:عاطفہ! همونطور ڪہ ڪنارم راہ مے اومد گفت:جونہ عاطفہ! چادرم رو درآوردم و پشت نیمڪت نشستم. همونطور ڪہ چادرم رو تا میڪردم گفتم:چیزے همراهت ندارے؟معدہ م دارہ خودشو میخورہ! دستش رو برد سمت ڪش چادرش و درش آورد. چادرش رو روے میز گذاشت و ڪولہ ش رو برداشت،زیپ ڪولہ ش رو باز ڪرد و مشغول گشتن شد. سرش رو داخل ڪولہ ڪردہ بود:چرا اتفاقا دیشب امین ڪتلت پختہ بود سہ چهار تا لقمہ آوردم. برام جاے تعجب نداشت،بہ آشپزے هاے گاہ و بے گاہ امین عادت داشتم! یعنے امین آشپزے ڪنہ و عاطفہ براے من هم بیارہ! دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم! سرش رو از داخل ڪیف درآورد و دوتا لقمہ ے بزرگ ڪہ داخل نایلون بود بہ سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادرہ از بهشت و حورے مخصوص! نگاهے بهش انداختم و گفتم:هہ هہ! با نمڪ! نایلون رو ازش گرفتم و یڪے از لقمہ ها رو برداشتم. لبخندے زدم و گاز اول رو بہ لقمہ زدم. آروم مے جویدم و خوب لقمہ م رو مزہ مے ڪردم. سنگینے نگاہ ڪسے رو احساس ڪردم،سرم رو بلند ڪردم. عاطفہ و چند تا از بچہ هاے ڪلاس ساڪت بهم زل زدہ بودن. لقمہ م رو قورت دادم و گفتم:چیہ؟! نازنین نگاهے بہ جمع انداخت،سرش روے میز گذاشت و آہ بلندے ڪشید:عاشق ندیدیم! بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن. جدے گفتم:الان بخندم؟ محدثہ رو بہ نازنین گفت:دیدے چہ مزہ مزہ میڪرد لقمہ رو؟! بعد رو بہ عاطفہ گفت:پس ڪے شیرینے عروسے داداشتو میارے؟! عروس ڪہ آمادہ س! عاطفہ با خندہ گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگہ حاضر میشہ! با "برپا" گفتن ڪسے،همہ دوییدن سمت نیمڪت هاشون. خانم مرادے معلم فیزیڪمون وارد ڪلاس شد. من و عاطفہ همیشہ ڪنار هم بودیم. خانم مرادے شروع ڪرد بہ درس دادن،ڪتاب و دفترم رو باز ڪردم. عاطفہ مشغول نامہ نگارے با نازنین و محدثہ بود. گاهے برگہ هاے نامہ مے افتاد جلوے من اما توجهے نمیڪردم. نگاهم بہ لقمہ هایے ڪہ زیر میز گذاشتہ بودم افتاد. صداے معدہ م رو میشنیدم،آب دهنم راہ افتاد. خانم مرادے براے توضیح دادن مسئلہ پاے تختہ رفت. فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم ڪردم و مشغول خوردن لقمہ م شدم. یہ چیز نوڪ تیز از پشت وارد ڪمرم شد. انقدر ناگهانے بود ڪہ مثل دیونہ ها جیغ ڪشیدم! همہ ے ڪلاس سرشون رو بہ سمتم برگردوند. خانم مرادے با اخم گفت:چہ خبرہ اون پشت؟! دهنم پر بود،بہ زحمت محتواے داخل دهنم رو قورت دادم. نگاهے بہ محدثہ و نازنین ڪہ پشتم نشستہ بودن انداختم. رنگشون پریدہ بود،خانم مرادے با ڪسے شوخے نداشت! خیلے سخت گیر و ڪم حوصلہ بود،ڪافے بود بگم بچہ ها شوخے ڪردن! خانم مرادے داشت بہ سمتمون مے اومد. سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسڪ! صدام قطع نشدہ همہ ے بچہ ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ ڪشیدن. خانم مرادے خواست چیزے بگہ ڪہ عاطفہ سریع گفت:اونا ها،دارہ میرہ زیر میزا. چند تا از بچہ ها از ڪلاس رفتن بیرون. خندہ م گرفتہ بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم! مثل بقیہ با عجلہ دوییدم بہ سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روے میزها پرید! دیگہ نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم،از ڪلاس خارج شدم و گوشہ ے سالن نشستم. عاطفہ هم با خندہ اومد ڪنارم نشست و گفت:دمت گرم! یہ آبے ام از تو آب گرم شد هین هین! _چہ خبرہ اینجا؟! صداے خانم فاطمے،مدیر مدرسہ بود. سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمے نگاهے بہ من و چند تا از بچہ هایے ڪہ تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتے توام؟! لب هام رو باز ڪردم چیزے بگم ڪہ عاطفہ با لحن طلبڪار گفت:خانم این چہ وضعشہ؟! هر روز سوسڪ و مارمولڪ و عقرب! از پررویے عاطفہ هم تعجب ڪردم هم خندہ م گرفتہ بود سرم رو پایین انداختم! عاطفہ ادامہ داد:این هدایتے رو ببینید! بیچارہ انقد ڪہ از سوسڪ میترسہ از داعش نمیترسہ! با زانوش محڪم بہ پشت زانوم زد! پام خم شد باعث شد بشینم. عاطفہ شونہ هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسڪ اومد ڪم موندہ بود غش ڪنہ! دیگہ نتونستم جلوے خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع ڪردم بہ خندیدن. عاطفہ با نگرانے گفت:فدات شم هانیہ گریہ نڪن! سوسڪہ دیگہ! دیگہ نمیتونستم نفس بڪشم،خندہ هام شدت گرفت،بدنم از شدت خندہ مے لرزید. صداے خانم فاطمے رو شنیدم:هدایتے چے شد؟! چرا مے لرزے؟!
دستے روے شونہ م نشست. _هدایتے حالت خوبہ؟! _یڪے برہ آب بیارہ! سرم رو چسبوندم بہ دیوار،عاطفہ خدا ازت نگذرہ الان میگن دخت ر مشڪل دارہ! نازنین گفت:دورشو خلوت ڪنید. عاطفہ دستم رو گرفت و ڪنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینہ چہ ریزہ! بشڪن ببین چہ تیزہ! دست هام رو از روے صورتم برداشتم،عاطفہ و نازنین زیر بغلم رو گرفتن. نازنین گفت:بریم یہ آبے بہ صورتت بزن حالت جا بیاد! خانم فاطمے و مرادے با نگرانے نگاهم میڪردن. خانم فاطمے بہ صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟! با بے حالے ساختگے گفتم:نہ! نہ! یڪم ترسیدم! دیگہ نایستادیم،عاطفہ و نازنین آروم بہ سمت حیاط مے بردنم. بہ حیاط ڪہ رسیدیم عاطفہ نگاهے بہ پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت. با حرص گفت:چہ خوششم اومدہ! نازنین شروع ڪرد بہ خندیدن،عاطفہ خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیہ وقتے مرد! نشستم روے زمین و راحت زدم زیر خندہ از تہ دل!
آیةاللّه ناصری (ره): 🌿 اگر تصمیم بگیری نماز شب قشنگی بخوانی، او فوراً برای تو می نویسد؛ ولو خيلی بدون آداب هم خواندی، او دیگر قلم نمی زند. 📿 حال آن را هم نداشتی، باز هم سر خود را بگذار روی مهر و بگو: «خدایا! من آمدم؛ کمکم کن.» خداوند، تو را محروم نمی کند. 🌿 کسی که خدای به این مهربانی را دارد، سزاوار است که کوتاه بیاید؟
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇵🇸
بسم رب الحسین علیه السلام❤️