~🕊
#طنز_جبهه😁
سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
~🕊
#طنز_جبهه📻
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی #شوخی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند.😔
🚑 دیدیم دو نفر یه #برانکارد دست گرفته و دارن میان، یک #غواص روی برانکارد آه و ناله🤕 میکرد، شک نکردیم که خودش است.، 😃
تا به ما رسیدند، بخشی سرِ #امدادگر داد زد: «نگه دار!»
بعد جلوی #چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر #خنده و دوید بین بچه ها گم شد.🤪
به زحمت،امدادگرها رو #راضی کردیم که بروند!!😂
میخواستند بزننش...
زیر سایه شهدا:
.
#طنز_جبهہ "🙊😂
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند😂
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...😱
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!😂
#شهیدسعیدشاهدی
#شادیروحشانصلوات🍃
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه😊
🔻به این عکس های خیره شو...
به اون روزهای پر از خاطره...
◾️#طنز_جبهه 🖇
________________
رفتم اسم بنویسم براے اعزام به جبهه...
گفتند سنّت ڪمه😢
یه ڪم فڪر ڪردم و راهے به ذهنم رسید😃💡
رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم...
« ه » سعیده رو با دقت پاڪ ڪردم شد سعید😬
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم ڪردند😎
هیچ ڪس هم نفهمید!😅
از آن روز به بعد دو تا سعید توے خونه داشتیم😂🖐🏻
#بخند_بسیجی
#طنز_جبهہ🌱
سلامتی راننده✨
صدا به صدا نمےرسید.
همہ •●مهیاے●•رفتن و پیوستن به برادران
°مستقر در خط بودند°
راه طولانے⇨↯
تعداد ○●نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود●○
راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے
آینه را میزان کرده و به سر و وضعش
مےرسید.
بچہ ها پشت سر هم ○°صلوات°○
مےفرستادند، برای •سلامتے امام•بعضے
مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز
هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صداے بعضی درآمد:
«چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میےخواهی.
اینکہ خجالت نداره. چیزے کہ زیاد است صلوات.»⇩
سپس رو به جمع ادامه داد:
«برای سلامتے بنده! گیر نکردن بہ دنده،🌿😆⇨
کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»🙃😎
●•اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم•●
#طنز_جبهہ🌱
سلامتی راننده✨
صدا به صدا نمےرسید.
همہ •●مهیاے●•رفتن و پیوستن به برادران
°مستقر در خط بودند°
راه طولانے⇨↯
تعداد ○●نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود●○
راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے
آینه را میزان کرده و به سر و وضعش
مےرسید.
بچہ ها پشت سر هم ○°صلوات°○
مےفرستادند، برای •سلامتے امام•بعضے
مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز
هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صداے بعضی درآمد:
«چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میےخواهی.
اینکہ خجالت نداره. چیزے کہ زیاد است صلوات.»⇩
سپس رو به جمع ادامه داد:
«برای سلامتے بنده! گیر نکردن بہ دنده،🌿😆⇨
کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»🙃😎
●•اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم•●
#طنز_جبهه 😁
اول که رفته بودیم گفتند:
«کسے حق ورزشکردن نداره.»☝️🏾•.
یه روز یکے از بچهها رفت ورزش کرد🤸🏻♂•.
مامورعراقے تا دید اومد، درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود📝•.
برایِ نوشتن اسم دوستمون جلو
اومد و گفت:«ما اسمک؟اسمت چیه؟»🙄•.
رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت:
«گچ پژ.»😎•.
باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻♂•.
و ما هِی مےخندیدیم..😂😂
#سرداران_بی_پلاک
#طنز_جبهه😂
💣شیمیایی ایرانی💣
💎توے خط مقدم فاو بودیم
بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند
شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند
بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!
یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین...😂😂
#شادےروحشهداصلوات🕊🌱
#طنز_جبهه
😜تشریف میبرم موقعیت ننه😜
🎈خاطرهای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد 🎈
🖍سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶♂🚶♂
🖌فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) میرفتیم تا مرخصی بگیریم، میگفتند:
فعلاً تمام مرخصیها لغو شده است.☹️
🖍از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت:
مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی میروید. تا جایی که امکانش هست برگههای مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫
🖌برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶♂🤩
🖍وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد.
۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻
🖌 وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدم:
اخوی! این ماشین اهواز نمیرود؟🤨
🖍سرعتش را کم کرد و گفت:
چرا بپرید بالا.😉
🖌سوار شدیم.
دم در، دژبان که یک بسیجی کمسن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویها کجا تشریف میبرند؟🧐
🖍یکی از سرنشینان جلو گفت:
داریم میرویم موقعیت مهدی.🙂
🖌گویا دژبان از قبل او و دوستانش را میشناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آنها نیستیم.🤭
🖍 با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید:
دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨
🖌ـ از خودشان بپرسید.😕
🖍از ما پرسید:
شوما چندنفر کوجا تشریف میبرین؟🤔
🖌همان لحظه شیطنتم گل کرد.
با قیافه کاملاً جدی گفتم:
من تشریف میبرم موقعیت ننه، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆
🖍بغل دستیام از حرف من خندهاش گرفت.😅
🖌 همان طور که میخندید، گفت:
من هم میروم موقعیت ننه.😂
🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت:
من نمیروم موقعیت ننه، میخوام بروم موقعیت زنه!😉🤣🤣
🖌راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘
🖍دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید. 🙌
اسلحهاش را مسلح کرد و گفت:
وایسا ببینم. این مسخره بازیا چی چیهس؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده بشین ببینم. من نمیذارم شما چند نفر از این در برین بیرون!😡
🖌ـ اخوی چی چی رو نمیذاری؟ ما باید بریم وَرِ دل ننههامون.😜
🖍ـ مگه الکیه، هر کی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فکر کردین من اینجا بوقم؟😠😤
🖌ـ برادر! ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.😊
🖍ـ ببینم حکمتون رو.😕
🖌برگههای مرخصی را که نشانش دادیم، گفت:
خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو میذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.😩😄
#باهم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه😂🤞
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#طنز_جبهه😂🤞
#طنز_جبهه
🌸🍃
خواب
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد...
وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن...
يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟
گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم...