eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
110 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 😁 سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒 برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅 سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید "عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
~🕊 📻 ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند.😔 🚑 دیدیم دو نفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله🤕 میکرد، شک نکردیم که خودش است.، 😃 تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد.🤪 به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!!😂 میخواستند بزننش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زیر سایه شهدا: . "🙊😂 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند😂 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..! سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت...😱 همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟ گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!😂 🍃
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😊 🔻به این عکس های خیره شو... به اون روزهای پر از خاطره...
◾️ 🖇 ________________ رفتم اسم بنویسم براے اعزام به جبهه... گفتند سنّت ڪمه😢 یه ڪم فڪر ڪردم و راهے به ذهنم رسید😃💡 رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم... « ه » سعیده رو با دقت پاڪ ڪردم شد سعید😬 این بار ایراد نگرفتند و اعزامم ڪردند😎 هیچ ڪس هم نفهمید!😅 از آن روز به بعد دو تا سعید توے خونه داشتیم😂🖐🏻
🌱 سلامتی راننده✨ صدا به صدا نمے‌رسید. همہ •●مهیاے●•رفتن و پیوستن به برادران °مستقر در خط بودند° راه طولانے⇨↯ تعداد ○●نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود●○ راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے آینه را میزان کرده و به سر و وضعش مے‌رسید. بچہ ها پشت سر هم ○°صلوات°○ مے‌فرستادند، برای •سلامتے امام•بعضے مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صداے بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میےخواهی. اینکہ خجالت نداره. چیزے کہ زیاد است صلوات.»‌‌⇩ سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتے بنده! گیر نکردن بہ دنده،🌿😆⇨ کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»🙃😎 ●•اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم•●
🌱 سلامتی راننده✨ صدا به صدا نمے‌رسید. همہ •●مهیاے●•رفتن و پیوستن به برادران °مستقر در خط بودند° راه طولانے⇨↯ تعداد ○●نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود●○ راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردے آینه را میزان کرده و به سر و وضعش مے‌رسید. بچہ ها پشت سر هم ○°صلوات°○ مے‌فرستادند، برای •سلامتے امام•بعضے مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صداے بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میےخواهی. اینکہ خجالت نداره. چیزے کہ زیاد است صلوات.»‌‌⇩ سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتے بنده! گیر نکردن بہ دنده،🌿😆⇨ کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»🙃😎 ●•اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم•●
😁 اول که رفته بودیم گفتند: «کسے حق ورزش‌کردن نداره.»☝️🏾•. یه روز یکے از بچه‌ها رفت ورزش کرد🤸🏻‍♂•. مامورعراقے تا دید اومد، درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود📝•. برایِ نوشتن اسم دوستمون جلو اومد و گفت:«ما اسمک؟اسمت چیه؟»🙄•. رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت: «گچ پژ.»😎•. باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻‍♂•. و ما هِی مےخندیدیم..😂😂
😂 💣شیمیایی ایرانی💣 💎توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده! یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین...😂😂 🕊🌱
😜تشریف می‌برم موقعیت ننه😜 🎈خاطره‌ای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد 🎈 🖍سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶‍♂🚶‍♂ 🖌فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) می‌رفتیم تا مرخصی بگیریم، می‌گفتند: فعلاً تمام مرخصی‌ها لغو شده است.☹️ 🖍از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت: مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی می‌روید. تا جایی که امکانش هست برگه‌های مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫 🖌برگه‌های مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶‍♂🤩 🖍وانت تویوتایی به ما نزدیک می‌شد. ۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻 🖌 وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از راننده‌اش پرسیدم: اخوی! این ماشین اهواز نمی‌رود؟🤨 🖍سرعتش را کم کرد و گفت: چرا بپرید بالا.😉 🖌سوار شدیم. دم در، دژبان که یک بسیجی کم‌سن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخوی‌ها کجا تشریف می‌برند؟🧐 🖍یکی از سرنشینان جلو گفت: داریم می‌رویم موقعیت مهدی.🙂 🖌گویا دژبان از قبل او و دوستانش را می‌شناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آن‌ها نیستیم.🤭 🖍 با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید: دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨 🖌ـ از خودشان بپرسید.😕 🖍از ما پرسید: شوما چندنفر کوجا تشریف می‌برین؟🤔 🖌همان لحظه شیطنتم گل کرد. با قیافه کاملاً جدی گفتم: من تشریف می‌برم موقعیت ننه، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆 🖍بغل دستی‌ام از حرف من خنده‌اش گرفت.😅 🖌 همان طور که می‌خندید، گفت: من هم می‌روم موقعیت ننه.😂 🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت: من نمی‌روم موقعیت ننه، می‌خوام بروم موقعیت زنه!😉🤣🤣 🖌راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘 🖍دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید. 🙌 اسلحه‌اش را مسلح کرد و گفت: وایسا ببینم. این مسخره‌ بازیا چی چیه‌‌س؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده‌ بشین ببینم. من نمی‌ذارم شما چند نفر از این در برین بیرون!😡 🖌ـ اخوی چی چی رو نمی‌ذاری؟ ما باید بریم وَرِ دل ننه‌هامون.😜 🖍ـ مگه الکیه، هر کی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فکر کردین من اینجا بوقم؟😠😤 🖌ـ برادر! ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.😊 🖍ـ ببینم حکمتون رو.😕 🖌برگه‌های مرخصی را که نشانش دادیم، گفت: خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو می‌ذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.😩😄 😂
😂🤞 طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم 😂🤞
🌸🍃 خواب خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم...