eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
110 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . . 🔴حتما ادامه ی داستان رو توی دو تا کامنت اول این پست بخونید...چون بعضیا روزهای قبل نخوندم دوباره تاکید کردم 🔴 . . . -حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. . . -خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟! . -نه آقا سید 😶 . -اما من یه حرفهایی دارم 😔 . -بفرمایید 😯 . -میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔 شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔 شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔 به نظرم باید به همچین ادمی حق داد😔 . -این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢 . -یعنی که😕....چطور بگم اخه.. 😔 . -چیو چطور بگید 😢😢 . -میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... 😕 . اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢😢 . -راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄😄 اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید😂😂 . -خیلی بد هستین !😑😑 . -خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊 . -به قول خودتون لا اله الاالله 😐 . -خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!😯 . -بله بفرمایین 😐 . -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... . -اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😊😊 . و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست☺ اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم... . . 🔴یک ماه پس از عقد... . -ریحانه جان . -جانم آقایی . -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده.😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😕 . -شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده 😊 . -اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! . -هیچکدوم 😉 . -یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯 . -نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم😊 . -ریحانه نه ها😯...راه طولانیه خسته میشی... . -هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...😏 . -لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂😂 اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊😊 تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم😊 -ریحانه جان چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐 . -کار دارم😊 . -لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟! . -صبر داشته باش دیگه 😐 راستی آقایی؟! . -جانم ریحانه بانو؟؟ . -اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! 😕 . -کدوم مسجد؟!😯 . -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😕 . -اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟😉 . -اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی😃😃 . -امان از دست شما بانو😃😃 . -ریحانه جان؟ -جان ریحانه😊 -اونموقع ها یه اهنگی داشتی😆😆نداری الان؟😂 . -ااااا سید 😑 . -خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟😌اها اها خوشگلا باید برقصن😂😂 . -سید؟!😑😑 . -باشه باشه...ما تسلیم...😄😄 . ریحانه ؟! . -جان دل😊 . -ممنون که هستی 😊😊 . جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد... . -اااا ریحانه انگار بازم درش قفله 😯 . -چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊 . -اخه الان وقت اذان نیست که😐 . -دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم... . -ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری... . ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای😊😊 . ممنونم از نگاه همه دوستان که این چهل روز تحمل کردن اولین تجربه ی داستان نویسی مارو🙏🙏 . 🔴یه توضیحاتی درباره داستان تو پست بعدی میزارم ان شا الله... منبع👇🏻 Instagram:mahdibani72 💌 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❣ |[ https://eitaa.com/romansaba ]| ❣
زیر سایه شهدا🇵🇸
#معرفی_شهید #سردار_حمیدرضا_رفیعی #قسمت_7⃣ در عمليات هاي مختلف از جمله: محرم،  بدر، خيبر، كربلاي 3 
🌷 🥀 پدرش می گفت : در شب هفتم فروردين ماه سال 1367 درعالم خواب حميد را در اوج آسمان ديدم. او  خيلي سبك بار و آسوده مثل يك پرنده رو به بالا مي رفت و تا خود آسمان رفت . آن جا دري به رويش گشوده شد و آسمان او را در خود گرفت وديگر نتوانستم ببينمش كه روز بعد خبر شهادتش را دادند. تا اين خبر را شنيدم بي اختيار به سجده افتادم و خدا را بر اين عروج آسمانی شكر كردم. _____________🌿 او در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نوشت : همسر خوب و فرزندان عزیزم و پدر مادر گرامی همه شما را دوست دارم 🌷 راه ما راه حسین (ع) است باید همراه حسین (ع) باشیم و حسین گونه بودن را بدانیم 🥀 به مصیبت اهل بیت(ع) گریه کنید و برای من گناهکار دعا کنید و زیاد قرآن بخوانید ، به امید عفو و بخشش الهی _______________🌿 پیکر مطهرش را به اصفهان منتقل کردند و در تاریخ 1367/1/9 او را در میان دو برادر همسرش که قبل از اون به شهادت رسیده بودند در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست ✍ نویسنده : زیر سایه شهدا🌷
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇵🇸
🌷 🥀 پدرش می گفت : در شب هفتم فروردين ماه سال 1367 درعالم خواب حميد را در اوج آسمان ديدم. او  خيلي سبك بار و آسوده مثل يك پرنده رو به بالا مي رفت و تا خود آسمان رفت . آن جا دري به رويش گشوده شد و آسمان او را در خود گرفت وديگر نتوانستم ببينمش كه روز بعد خبر شهادتش را دادند. تا اين خبر را شنيدم بي اختيار به سجده افتادم و خدا را بر اين عروج آسمانی شكر كردم. _____________🌿 او در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نوشت : همسر خوب و فرزندان عزیزم و پدر مادر گرامی همه شما را دوست دارم 🌷 راه ما راه حسین (ع) است باید همراه حسین (ع) باشیم و حسین گونه بودن را بدانیم 🥀 به مصیبت اهل بیت(ع) گریه کنید و برای من گناهکار دعا کنید و زیاد قرآن بخوانید ، به امید عفو و بخشش الهی _______________🌿 پیکر مطهرش را به اصفهان منتقل کردند و در تاریخ 1367/1/9 او را در میان دو برادر همسرش که قبل از اون به شهادت رسیده بودند در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست ✍ نویسنده : زیر سایه شهدا🌷