eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
109 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 | ✍🏻شهید غلانعلی پیچک : نماز خواندن معلم شهید غلامعلی پیچک حال و هوایی دیگری داشت هر وقت او را در نماز می‌دیدی حالت خاصی داشت رنگش دگرگون می‌شد و تغییر می‌کرد ،طوری که احساس می‌کردیم از این دنیا جدا شده و در این دنیا نیست. او مقیّد به نماز جماعت در اوّل وقت بود و هر جا هم جماعت نبود خودش نماز جماعت برپا می‌کرد. مادر شهید پیچک می‌گوید: «روزهای اول پیروزی انقلاب هر کس چیزی داشت مثل طلا و پول .... برای جبهه می‌داد، من به علی گفتم: پسرم من چیزی ندارم بدهم، فوراًً گفت : من را که داری، مرا بده.»
📝 | 🔻این روزها دلتنگی های عجیبی روی دلم نشسته است... دلتنگی هایی که دلم را هوایی میکند و جنس و بویشان فرق میکند. این روزها دلم تنگ میشود برای اتوبوسی که راهیست و زائری که مشتاق پیمودن خط به خط جاده هاست،دلم برای شب های سرد اردوگاه تنگ میشود. 🔅برای تلاطم اروند و تپش نی زارها... خاک نم خورده ای که نمیدانستم از خون نم دارد یا آب! برای کهکشانی که نامش شلمچه بود ...شلمچه ای که دل مرا در خاک آسمانی اش امانت گذاشته بودم. ▪برای هویزه و قبر شهید گمنامی که میشد در کنارش لانه کرد و پرکشید ...جایی که میشد استخوان های سینه را کنار زد و گفتنی هایی که گفته نشده بود را بیرون ریخت. برای معراج که سکوی پرواز بود جایی که اشک میل تپیدن داشت، آنجا که فلسفه پرواز پرندگان بهم می ریخت ومنطق کلاف شعر عروج را به هم می بافت. 📍دلم تنگ است و هنوز نبض خاطره هایم می تپد ،کاش شانه هایم بال میشد و دوباره به آن منظومه عاشقی پر میکشید.🕊
هدایت شده از نو+جوان
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دوره‌های آموزشی | *قهرمان من* 🎓 مرکز آموزش مجازی معارف انقلاب اسلامی در نظر دارد تا شما نوجوانان عزیز را با روشی نو در بستر آموزش مجازی، با ابعاد مسئله مهم پیشرفت بر اساس اندیشه آقا آشنا کند. ❓ چطوری در دوره شرکت کنم؟ 📦 بسته آموزش مجازی «قهرمان من»، شامل دوره‌های ویژه نوجوانان دختر و پسر است که کوشش شده در آن‌ها آینده‌سازان کشور با ابعاد مسئله پیشرفت کشور، راز پیشرفت و چگونگی گام‌برداشتن در این مسیر آشنا شوند. پاسخ‌گویی به پرسش‌های پرتکراری که در فضای فکری نوجوانان امروز پیرامون این موضوع مهم وجود دارد، بر اساس بیان آقا ویژگی ممتاز این بسته آموزشی است. 🔺 عناوین دوره‌هایی که در این بسته آموزشی به آن‌ها پرداخته شده، به شرح زیر است: 1️⃣ در جست‌وجوی آینده دوست داری کشورت پیشرفته باشه؟ آﯾﺎ ﮐﺸﻮرمون ﮐﺸﻮر پیشرفته‌ایه یا می‌تونه باشه؟ اصلاً معنای پیشرفت چیه؟ 2️⃣ چشمه‌های استعداد چرا برخی از نخبه‌های ایرانی دنبال مهاجرت به کشورهای خارجی هستن؟ باید مبارزه کرد یا میدون رو برای همیشه ترک کرد؟ 3️⃣ آینده‌سازان من به‌عنوان یه نوجوون برای پیشرفت کشورم چه وظیفه‌ای دارم؟ این مسیر رو چگونه باید طی کنم؟ 💡 شروع دوره: ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ ⏳ مدت زمان برگزاری دوره: ۴۵ روز 🔺 ویژه نوجوانان دبیرستانی (متوسطه اول و دوم) 💌 علاقه‌مندان می‌توانند از طریق آدرس Sabtenam.khamenei.link درخواست ‌ثبت‌نام خود را ارسال نمایند. 🔻 برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت یا نو جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=21605
🍃🌹﷽🌹🍃 از شـب🌒 ۲۸    او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت:-اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت..هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو. حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم -توخوبی؟ به زور لبخندی زد و گفت: -اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.! پرسیدم: -چطوری این قدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله احسن الخالقینم.!! باهم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!! کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم کن.دیگه نمیخوام آقام سردش باشه. .نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم.. صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد...
🍃🌹﷽🌹🍃 از شـب🌒 ۲۹ شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه‌ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من و فاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب و شاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند. و بخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من و فاطمه هرطوری بود خورده شد. وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد: من امشب منتظرم... ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت!؟ با اعلام ساعت خاموشی همه‌ی دخترها راس ساعت نه به تختخواب‌های خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد. گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفش‌هایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم: کجا میریم؟! مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم. فاطمه بی مقدمه گفت: خب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. گفتم:امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود...؟ -آره خب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم: آقام آقا بود...! کاش منم براش احترام قائل بودم. باتعحب پرسید:مگه قایل نیستی؟! اشک‌هام بیصبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم، خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم. فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشک‌هام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشک‌هایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرودار بود. تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: مثلا همین چادر! اینا قبلا سرم بود. فاطمه گفت:چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: از کجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. -خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: نه آقام ترسناک نبود ولی آقام همه چیزم بود. او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام، تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم. از همه چی بدم اومد. حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام. بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم... میدونم درست نیست اینها رو بگم ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه. تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه‌ی زهرا و آقامه. نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: ای کاش فقط مشکلم حجابم بود... خیلی خطاها کردم خیلی... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد...
بِسْم‌ِرَب‌ِّشُهَـ⚘ـدا
|°🌤.| |° .| . . حکـــمت اوست☝️🏻 چند بـ🍃ــرگی را تو ورق خواهیـــ زد🗒 مـــابقی را قسمت..! قسمتت شـــادی باد.🌈 صبح‌ دل‌انگیزتون به خیروخوشی😇🌱
اسم کوچک تو آرزوی بزرگ ماست! شهید جهاد، چهارمین از خانواده ی می باشد. او تحصیلات عالیه را در رشته ی در دانشگاه آمریکایی ، شروع کرد. تنها یک درس باقی مانده بود تا مدرکش را بگیرد که به مقام والای نائل شد. او در طول سال های جنگ سوریه، همراه با ، راهی این کشور شد و از سوی توانست زیر ساخت های «جولان» را به دست گیرد و پایگاه مهمی در آنجا دایرکند. مسئول اول این پایگاه بود. او مسئول نیروهای حزب الله لبنان بود که در سال 2015 در بازدید میدانی از شهرک الامل در قنطریه ی سوریه مورد حمله تروریستی قرار گرفت و به همراه سردار الله دادی شهید شد. تاریخ زمینی شدن: *۱۳۷۰/۰۲/۱۲* محل تولد: لبنان تاریخ آسمانی شدن: *۱۳۹۳/۱۰/۲۸* محل اوج گرفتن: بلندی‌های ، استان قنیطره، 🕊🌹