|دیارِ باکریها و امینیها|
🌞| #طلوعے_دوباره اعمال نیک امروز به نیابت ازشهید جواد قنبری تقدیم به: امام موسیٰ کاظم (ع) صبحت ر
🕊| #خاطره
🍃| #به_روایت_همرزم_شهید
از ايثار و غيرت و فداكاريش بگويم:ساعت ۲۴ شب بود.در سپاه پاسداران اروميه با چند نفر از برادران نشسته بوديم. ديدم جواد داخل شد. ناراحت شديم. حالا چرا؟ با اين وضعيت جاده ها؟ زمستان بود❄️
برف و يخبندان و از طرفي هم حزب در جاده ها
كمين مي كرد.خنديد و كمي شوخي كرد و گفت: خسته ام. بگذاريد بخوابم. در حال خوابيدن بود،
در زده شد🚪
نگهبان گفت يك كاميون مهماتآمده،چكار كنيم❓
ما هم قبلاً در جريان بوديم ڪه مے بايست حتماً تخليه شود. ولي با كي؟ نه كارگري بود و نه... جواد با آن خستگي اش بلند شد.
به شوخے چند تا بد و بی.را گـفت و گفت: چرا ايستاده ايد؟ پاسـ💚ـدار يعني رزمنده و كارگر
و همه فن حريف. برويم كاميون را خالي كنيم.
مسافت انبار تا كاميون زياد بود. ايشان به قدري مقاومت نشان ميداد كه همه را به شـ😍ـوق
مي آورد.بالاخره با اراده ايشان كاميون تخليه شد
مهمان شهدا شو☺️👇🏻
🕊•|||@shohada_A_Gh|||•🕊
|دیارِ باکریها و امینیها|
『#تکہایازآسمان』 "بسیجی شهید عبدالعلی احمدی" «❈نام پدر: رمضان «❈تاریخ تولد: ۱۳۴۴ خوی «❈تحصیلات: م
『#تکہایازآسمان』
🕊| #خاطره
🗯| #شهید_عبدالعلی_احمدی
📚| #بهروایتدوستوهمرزمشهید
🔻دعاي مستجاب
آشنائي اينجانب با شهيد عبدالعلي احمدي به زمان دوران تحصيل بازمي گردد. شبهاي جمعه گاهي وقتها بعد از دعاي كميل به منزل ما ميآمد. در يكي از اين روزها وقتي بنده ايشان را با موتورسيكلت به منزلشان ميرساندم. يك دفعه و ناگهاني به من فرمودند آقا محسن من از خدا ميخواهم كه شهيد شوم و نحوه شهادتم به وسيله گلوله توپ باشد و بدنم تكه تكه شود. خيلي متعجب شدم و با ناراحتي گفتم آقا عبدالعلي اين حرفها چیه ميزني؟! گفت خب آرزوي من همينه. از اين اتفاق مدتي گذشت تا اينكه مطلع شديم آقا عبدالعلي شهيد شدهاند و همراه با يك شهيد بزرگوار ديگر جنازه مطهرشان را به خوي آوردهاند.
#ادامهدارد...
💌| @shohada_A_Gh
|دیارِ باکریها و امینیها|
『#تکہایازآسمان』 🕊| #خاطره 🗯| #شهید_عبدالعلی_احمدی 📚| #بهروایتدوستوهمرزمشهید 🔻دعاي مستجاب آ
『#تکہایازآسمان』
🕊| #خاطره
🗯| #شهید_عبدالعلی_احمدی
📚| #بهروایتدوستوهمرزمشهید
بنده با چند نفر ديگر از دوستان صميمي از جمله باجناقم آقاي حاج نورالدين دولتي، آقاي برگزيني، شهيد عزيز آقاي علي راحتي و برادر شهيد آقاي محمد معصومي براي زيارت و ديدن پيكر پاكشان به سردخانه بيمارستان قمر بني هاشم رفتيم. وقتي در تابوت آقا عبدالعلي را باز كرديم تحت تأثير معنويت چهره مطهر ايشان قرار گرفتم. عزيزاني كه با من در آنجا حضور داشتند همه شاهد بودند.🍃
چشمان ملكوتي اين شهيد عزيز باز مانده بود. بدن مطهرش از كمر به بالا سالم بود اما دستان و پاهايشان تكه تكه شده بودند گويا اينكه زير تانك قرار گرفته باشد. در كنار پيكر پاك و در گوشهاي از تابوت كيسه پلاستيكي نظرم را جلب كرد.
برداشته و داخل آن را نگاه كردم. وسايل شخصي و جيبي شهيد همراه با يك صفحه كاغذ نوشته در داخل آن بود. كاغذ را مطالعه كردم گويا به او الهام شده بود كه شهيد ميشود و یک وصيتنامه يك صفحهاي را در آن لحظات آخر نوشته بود.🌸
#ادامهدارد...
🕊| @shohada_A_Gh
|دیارِ باکریها و امینیها|
『#تکہایازآسمان』 🕊| #خاطره 🗯| #شهید_عبدالعلی_احمدی 📚| #بهروایتدوستوهمرزمشهید بنده با چند نفر
『#تکہایازآسمان』
🕊| #خاطره
🗯| #شهید_عبدالعلی_احمدی
📚| #بهروایتدوستوهمرزمشهید
چيزي كه مرا بسيار تكان داد جملات آخر وصيتنامه بود كه برايم آشنائي داشت و آقا عبدالعلي همان حرفهايي كه در مورد شهادتش به من گفته بود در وصيتامهاش آورده بود:
خدايا، مرگ ما را شهادت در راه خودت و دينت قرار بده و بدن ما را تكه تكه گردان تا گناهانم به لطف و كرم تو بخشيده شود.🍂
خدايا از تو ميخواهم كه گناهان گذشته و حال ما را كه از روي جهالت و يا از روي آگاهي انجام دادهام به لطف و كرمت ببخشايي و ما را در زمره بندگان پاك و از خالصان ربوبي درگاهت بگردان.🍀
بارالها هنگام مرگ و هنگام از دنيا رفتن كلمه لا اله الا الله را بر زبانم جاري بگردان و صفات نورانيت را بر من نمايان گردان.🍃
💌•| @shohada_A_Gh
📝| #خاطره
🕊| #شهید_مهدی_باکری
همسر شهید نقل میکند: یک روز به من گفت: بیا این ماه هر اندازه که خرج داریم را روی کاغذ بنویسیم؛ تا اگر چیزی در آخر اضافه آمد، به یک فقیر بدهیم؛
همه چیز را نوشتیم، آخر ماه که حساب کردیم، شددوهزارو ششصدو پنجاه تومان؛ بقیه پول را لوازم التحریر خرید و داد به کسی که شناسایی کرده بود و میدانست که محتاج است. بعد گفت: این هم کفاره گناهان این ماه...🙃
🌿|°• @shohada_A_Gh
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📝| #خاطره
🕊| #شهید_حسن_احمد_پنجه
مادر شهید نقل میکند که: حسن آدم بسیار خوب و مهربانی بود، خیلی دلسوز و زحمتکش بود و به همه کمک میکرد.
موقع بمباران شهرمان، یکبار که همه مشغول فرار بودند و ما هم داشتیم فرار میکردیم، او پیرزن فلجی را دید و اورا بر دوش سوار کرد و تا مسافت زیادی اورا به همراهش برد و به این ترتیب اورا نجات داد.
ایشان در هر شرایطی به فکر کمک به دیگران بود...🌱
•🆔| @shohada_A_Gh
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌷☘🌷☘🌷☘
📝| #خاطره
🕊| #شهید_میرقاسم_حسینی
همسر شهید نقل میکند: بیست روز قبل از شهادتش، رفت و یک عکس انداخت؛ تا عکس را آورد نشانم داد، نمیدانم چرا هری دلم ریخت؛
ولی به روی خود نیاوردم. به ایشان گفتم: چرا این عکس را آوردی؟ گفتند: قرار است شهید شوم. وقتی به جبهه رفتند، نگرانی آمد سراغم تا وقتی که برگردند.
به او گفتم : دیدی شهید نشدی! دیدینتونستی شهید بشی! گذشت.
میر قاسم هیچ وقت نمیگذاشت من برای خرید به بیرون بروم یا حتیٰ اگر میدید برای خرید نان در صف نانوایی ایستاده ام ناراحت میشدند.
ولی آن روز، باعجله آمد خانه و گفت: بذار صبحانه را بخورم ،میروم. یک لقمه بزرگ برایم گرفت و من هم رفتم.
در راه بودم که هواپیمای عراقی را در آسمان دیدم. تا برگشتم خانه، دیدم میر قاسم مریم را در بغل گرفته و به شهادت رسیده است.
مهمانِ دوازده هزار شهید شو😉👇🏻
🍁| @shohada_A_Gh
🌷☘🌷☘🌷☘
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📝| #خاطره
🕊| #شهید_حسن_احمد_پنجه
مادر شهید نقل میکند که: حسن آدم بسیار خوب و مهربانی بود، خیلی دلسوز و زحمتکش بود و به همه کمک میکرد.
موقع بمباران شهرمان، یکبار که همه مشغول فرار بودند و ما هم داشتیم فرار میکردیم، او پیرزن فلجی را دید و اورا بر دوش سوار کرد و تا مسافت زیادی اورا به همراهش برد و به این ترتیب اورا نجات داد.
ایشان در هر شرایطی به فکر کمک به دیگران بود...🌱
•🆔| @shohada_A_Gh
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌷☘🌷☘🌷☘
📝| #خاطره
🕊| #شهید_میرقاسم_حسینی
همسر شهید نقل میکند: بیست روز قبل از شهادتش، رفت و یک عکس انداخت؛ تا عکس را آورد نشانم داد، نمیدانم چرا هری دلم ریخت؛
ولی به روی خود نیاوردم. به ایشان گفتم: چرا این عکس را آوردی؟ گفتند: قرار است شهید شوم. وقتی به جبهه رفتند، نگرانی آمد سراغم تا وقتی که برگردند.
به او گفتم : دیدی شهید نشدی! دیدینتونستی شهید بشی! گذشت.
میر قاسم هیچ وقت نمیگذاشت من برای خرید به بیرون بروم یا حتیٰ اگر میدید برای خرید نان در صف نانوایی ایستاده ام ناراحت میشدند.
ولی آن روز، باعجله آمد خانه و گفت: بذار صبحانه را بخورم ،میروم. یک لقمه بزرگ برایم گرفت و من هم رفتم.
در راه بودم که هواپیمای عراقی را در آسمان دیدم. تا برگشتم خانه، دیدم میر قاسم مریم را در بغل گرفته و به شهادت رسیده است.
مهمانِ دوازده هزار شهید شو😉👇🏻
🍁| @shohada_A_Gh
🌷☘🌷☘🌷☘