#طنز_جبهه✍
سربازان عراقی نمی دانم به چه دلیل و برهانی، از هر وسیله و اسبابی برای شکنجه و آزار ما مدد می گرفتند، آن هم وسیله و اسبابی که باور کنید به عقل هیچ تنابنده ای خطور نمی کند.
برای انتقال ما به اردوگاه، وسیله ی نقلیه ای را آوردند که بی اغراق می توان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پیش بود. این وسیله ی نقلیه، اتوبوس دوطبقه ای بود که صدایش غرش های شیر را به یادم می آورد.
وقتی سوار شدیم دیدیم راننده و چند نفر سربازی که همراه ما بودند، چیزهای سفیدی را از بغل پوتینشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور کردیم برای این است که ناله و فریاد مجروحان را که روی هم ریخته شده بودند، نشنوند؛ لیکن وقتی اتوبوس روشن شد، قضیه را کاملاً فهمیدیم چون صدایی مهیب و وحشتناک از اگزوز و بدنه ی آن درمی آمد که حقیقتاً بُرنده ترین سوهان برای روح و فکر ما بود و آن وقت به حکمت آن پنبه ها پی بردیم. ولی چاره ای نبود و باید تحمّل می کردیم.
هنوز ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که دیدیم از انتهای اتوبوس، دود بلند شده است. فهمیدیم که این سوهان روح جوش آورده است. وقتی به سرباز عراقی جریان را گفتیم، خیلی عادی و خون سرد رفت و درِ صندوقی را که به جای یکی از صندلی ها تعبیه شده بود، باز کرد و از چندگالنی که آن جا بود، یکی را برداشت و رفت پایین.
با دیدن گالن ها و رفتار عادی و خون سرد سرباز عراقی فهمیدیم که این قصه سر دراز دارد و همان طور که حدس می زدیم، بارها به همین دلیل ماشین متوقف شد و بعد از نوشیدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزه ی بی حد و بوق و کرنایی بی انتها حرکت کرد اما این تکان آخری و صدای مهیبی که به گوش رسید، دیگر از آن تو بمیری ها نبود.
و هنگامی که با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه کردیم با کمال تعجب میل گاردنی را دیدیم که دراز به دراز توی جاده افتاده بود و به ما و سایرین دهن کجی می کرد.
راننده و سایر سربازها که دیدند دیگر نمی شود کاری کرد، پیاده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره کردند و راننده هم جلوی ماشین های عبوری را برای انتقال ما گرفت تا نهایتاً راننده ی مینی بوسی را با تهدید و ارعاب به کنار جاده کشید و ما را سوار کرد و خود به جای راننده ی بخت برگشته ی مینی بوس نشست و حرکت کردیم.
به پشت سرمان که نگاه کردیم در واقع آن «اتوبمب بیل» را دیدیم که درِ طرف راننده اش باز و بسته می شد، گویی برای ما دست تکان می داد و از ما خداحافظی می کرد.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:121📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
یکی از بچه های اهواز به نام نصرالله قرایی در یکی از نامه هایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: « مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عکس بفرستید، چون نامه ی بدون عکس مثل غذای بدون نمک است. » و با این مثال خواسته بود بر ارسال عکس تأکید داشته باشد. چند روز گذشته بود تا این که دیدیم سر و کلّه ی عراقی ها پیداشد. بچه ها را جمع کردند و یکی از آنها خطاب به ما گفت: کِی غذای ما بی نمک بوده که در نامه هایتان از بی نمکی غذا شکایت می کنید؟ شما قدر خوبی های ما را نمی دانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچه ها که پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقی ها بفهمانند که در این نامه چنین منظوری در کار نبوده است و هر طور بود شرّشان را کوتاه کردند.
کتاب طنز در اسارت، صفحه:27📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
مأموران عراقی اردوگاه موصل اکثراً افرادی ساده لوح، بزدل و کوته فکر بودند و بچه های آزاده نیز از همین سادگی آن ها نهایت استفاده را می کردند. به عنوان نمونه، عراقی ها در اردوگاه مرغ و خروسی داشتند که وظیفه نگهداری و جوجه کشی از آن ها به عهده بچه ها بود و آن ها با استفاده از همین یک مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. یک بار یکی از مأموران عراقی یک عدد تخم مرغ، سفارش داد و ما گفتیم فردا برایت خواهیم آورد. فردای آن روز بچه ها طبق نقشه ای که پیاده کرده بودند، با استفاده از گچ یک تخم مرغ گچی درست کردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهیتابه بریزی، تخم مرغ را برایت می آوریم. وقتی تخم مرغ را به دست او دادیم با آن چند ضربه به لبه ماهیتابه زد، ولی دید که نمی شکند. چند ضربه محکم تر زد، باز دید نمی شکند. سپس قدری تخم مرغ را برانداز کرد و تازه متوجه شد که تخم مرغ گچی است و بچه ها او را دست انداخته اند! در این موقع همگی از خنده روده بُر شده بودیم و صورت قرمز و خشمگین مأمور عراقی بر شدت ما می افزود. او که وضعیت را بدین گونه دید، با عصبانیت بچه ها را تهدید کرد که تلافی این کار را درخواهد آورد و سرافکنده و خجل از حماقتی که به خرج داده بود، از آسایشگاه خارج شد!
کتاب طنزدراسارت، صفحه:82📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
مدتی بود نگهبان جدیدی به اردوگاه آمده بود که از نظر چهره واقعاً بدترکیب بود و عجیب این که خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف می زد. بعضی ها اول فکر می کردند او یک ایرانی وطن فروش است که به خدمت رژیم عراق درآمده است؛ ولی بعدها ثابت شد که او عراقی است. رژیم عراق برای این که از نظر سیاسی و فرهنگی روی بچه ها کار کند و آن ها را از انقلاب بری سازد، هر چند یک بار عدّه ای روحانی درباری را به اردوگاه می آورد تا از طریق خطابه و موعظه به خیال خودشان روی رزمندگان اسیر کار کنند، ولی همیشه در حین سخنرانی اتفاقی می افتاد که جلسه ی موعظه با قهقهه ی خنده ی بچّه ها برچیده می شد. در یکی از روزها، سوت ها در اردوگاه به صدا درآمد و سربازان عراقی همه ی اسرا را در گوشه ای جمع کردند. همیشه یکی از برادران عرب زبان خودمان را برای ترجمه ی حرف های این روحانی نماها می بردند، ولی این بار افسر عراقی خوشحال بود که از میان خودشان مترجمی پیدا شده بود. روحانی نما شروع کرد به حرف زدن و سربازی هم که ذکر او رفت، شروع کرد به ترجمه کردن. روحانی نما بعد از مقدّمه ای گفت: « فی المسجد الحرام ». مترجم هم فریاد زد: « فی مسجد الحروم » و به خیال خود داشت ترجمه می کرد. در قسمت دیگر سخنرانی، روحانی نما فریاد زد: « اللتی » مترجم هم با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد: « اللتی» خلاصه هر چه روحانی نما می گفت، او هم با مختصر تغییری همان را تکرار می کرد و همه ی اسرا نشسته بودند و از این فیلم کمدی می خندیدند که روحانی متوجه شد و میکروفون را از مترجم گرفت و سخنرانی با همین وضعیت به پایان رسید.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:97📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
در ایامی که در اسارت عراقی ها بودیم، هر از گاهی افرادی را در کسوت روحانی به اردوگاه ها می آوردند تا شاید بتوانند با استفاده از سخنرانی های آنان خللی هر چند ناچیز در اعتقادات اسرا ایجاد کنند. این بار نیز عراقی ها دو نفر روحانی نما را همراه خود به آسایشگاه آوردند و آن ها هم یکی پس از دیگری شروع به صحبت کردند. صحبت ها همان چیزهایی بود که همیشه می گفتند و ما تقریباً همه را از حفظ شده بودیم: مثلاً شما گمراه شده اید، شما از دین خارج شده اید و ... سخنرانی هایشان که به پایان رسید، گفتند: حالا اگر سؤالی دارید بکنید تا پاسخ بدهیم. یکی از اسرا بلند شد و گفت: یک سؤال شرعی دارم. حکم دزدی که وارد خانه ای می شود چیست؟ پاسخ دادند: کمترین کیفر قطع انگشتان یا دست اوست. برادر اسیرمان گفت: ما هم برای مجازات دزدی که وارد خانه ما شده است می جنگیم و این نه تنها بی دینی نیست، بلکه مطابق شرع است! در این موقع بود که تازه افسران بعثی توجیه سیاسی متوجه مطلب شدند، اما دیگر دیر شده بود. آن ها به سرعت دو روحانی نمای عراقی را از اردوگاه با خفت و خواری بیرون بردند.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:92📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
روزی در آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان چشمم به گیره ی پنجره افتاد که از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گیره را شکستم و با آن یک حلقه انگشتر درست کردم که شباهت زیادی به حلقه طلا داشت و آن را برای یادگاری به انگشت کردم. نگهبان آسایشگاه که حلقه را در انگشتم دید، گفت آن را به او بدهم، اما به وی گفتم این حلقه نامزدی من است و نمی توانم آن را به کسی بدهم. او پیشنهاد کرد سه بسته سیگار به من بدهد، اما من گفتم یک بکس سیگار می گیرم و آن حلقه را می دهم. سرانجام موافقت کرد و یک بکس سیگار به من داد، من هم حلقه قلابی را به او دادم. اما وقتی به مرخصی رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود که این یک فلز معمولی است و به هیچ دردی نمی خورد. سرباز عراقی بعد از پایان مرخصی به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابی به من دادی؟ من منکر شدم و گفتم: خیر، آن حلقه از طلای خالص بود. بحث و مشاجره ای طولانی در گرفت و در همین اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جویا شد و وقتی نگهبان عراقی قضیه را برایش شرح داد، از من پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفتم: من حلقه تقلبی به او ندادم بلکه حلقه نامزدیم را به او دادم و از این معامله هم هیچ راضی نبودم. فرمانده عراقی هم برگشت و محکم کوبید توی سر آن سرباز عراقی و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز همیشه مرا چپ چپ نگاه می کرد و در فکر تلافی بود.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:64📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
روزی در آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان چشمم به گیره ی پنجره افتاد که از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گیره را شکستم و با آن یک حلقه انگشتر درست کردم که شباهت زیادی به حلقه طلا داشت و آن را برای یادگاری به انگشت کردم. نگهبان آسایشگاه که حلقه را در انگشتم دید، گفت آن را به او بدهم، اما به وی گفتم این حلقه نامزدی من است و نمی توانم آن را به کسی بدهم. او پیشنهاد کرد سه بسته سیگار به من بدهد، اما من گفتم یک بکس سیگار می گیرم و آن حلقه را می دهم. سرانجام موافقت کرد و یک بکس سیگار به من داد، من هم حلقه قلابی را به او دادم. اما وقتی به مرخصی رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود که این یک فلز معمولی است و به هیچ دردی نمی خورد. سرباز عراقی بعد از پایان مرخصی به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابی به من دادی؟ من منکر شدم و گفتم: خیر، آن حلقه از طلای خالص بود. بحث و مشاجره ای طولانی در گرفت و در همین اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جویا شد و وقتی نگهبان عراقی قضیه را برایش شرح داد، از من پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفتم: من حلقه تقلبی به او ندادم بلکه حلقه نامزدیم را به او دادم و از این معامله هم هیچ راضی نبودم. فرمانده عراقی هم برگشت و محکم کوبید توی سر آن سرباز عراقی و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز همیشه مرا چپ چپ نگاه می کرد و در فکر تلافی بود.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:64📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
روز تولد «سیدالرئیس» عراقی ها که همان صدام باشد، فرا رسیده بود. از این رو افسر اردوگاه همه بچه ها را در محوطه اردوگاه جمع کرد و به آنها گفت امروز، روز خوشحالی ما و شماست. بعد هم شروع کرد تمام حرف هایی را که طی چند روز آماده کرده بود، مثل طوطی تکرار کرد و در پایان صحبت هایش از بچه ها خواست که دست افشانی کنند و به مناسبت این تولد مبارک و میمون (!) برقصند. بچه ها نیز در پاسخ با کمال قاطعیّت از این خواسته و امر افسر عراقی سرباز زدند و قویّاً تکذیب کردند و نهایتاً در آخر با تمامی اذیت و آزارها و فشارها بچه ها پذیرفتند که فقط کف بزنند. پس، افسر عراقی به شکل مضحک و خنده آوری هیکل گنده و بدقواره اش را تکان می داد و بچه ها هم با کف زدن، این دم را تکرار می کردند که «خرس را به رقص آوردیم، خرس را به رقص آوردیم» و افسر عراقی به خیال این که بچه ها نیز با او همراهی می کنند، مدام دهان گشادش را بیشتر باز می کرد و بیشتر اباطیل می گفت و به قول خودش ترانه می خواند!
کتاب طنزدراسارت، صفحه:59📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
#طنز_جبهه✍
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود بیست نفری می شدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقی ها با کابل و باتوم از بچه ها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه ی حرکت هم بدین شکل بود که برای بلند شدن از روی صندلی یک کابل، برای پیاده شدن یک کابل و موقع پیاده شدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاء الله هر چقدر که امکان داشت و می توانستند، نصیب و بهره داشتیم. در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً این گونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچه ها از ابتدای همسفری تا اینجا مدام مزاح و شوخی می کرد و حتی موقعی که کابل هم می خورد، می خندید و در اثنای کتک خوردن به عراقی ها فحش و دشنام می داد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچه ها فراهم می آورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خنده های دائمی او را می دیدند و فحش ها و دشنام های او را می شنیدند، می پنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیّت و آزار می کردند. یادم می آید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم می پیمود، به ما می گفت: مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ بخندید اما دق و دلیتان را با فحش و دری وری به اینها بگویید که حالیشان نمی شود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان می کنند، گوش دهید. و خدا می داند یکی از مهم ترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقه ها در اسارت می شد، همین سخنان و مزاح ها بود.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:46📚
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh