ڪنگره شـهـداے خوراسـگان
‼️خاطره ای عجیب از توصیه آیت الله #بهجت قدس سره به #شهید_مدافع_حرم عبدالمهدی کاظمی
ًعبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی🌹. همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم🙂. ایشان فرموده بودند: باید به #سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی🍃.
آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن☝️. اسمتان را یا عبدالصالح یا #عبدالمهدی بگذارید.
آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در روز امامت #امامزمان (عج) به شهادت خواهید رسید.🕊 شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع می کنید👌
وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد و سرانجام در لباس سبز پاسداری و روز امامت امام زمان به شهادت رسید🕊🌹
⚘#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🕊🌷
@kongeresohadakhorasgan
بچهها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو میکردند و از سروکول هم بالا میرفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند.
پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش بهبه چَهچَهی کرد که دل مادرش را بُرد.
اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهرهترک نشود.
یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بیهوا دوید سمت حیاط و بیتابی میکرد و دور حیاط میچرخید و پشتِ هم میگفت: «الان میمیرم! الان میمیرم!»
سعیده هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. میخواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمیرسید و علی همینطور بالا و پایین میپرید و آخ و اوخ میکرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش میکرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! میگفت: «من قلبم ضعیفهها!»
اما حالا او وارد #سپاه شده و مشتِ سعیده برای تکهپرانی خواهر برادری پُر است.
رو کرد به علی و نیشخند شیطنتآمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون میترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونیمالی نمیبینید؛ مستقیم شهید میشم. نترس!»
برشی از کتاب درحال نگارش #ش_ع_ع
خاطرات #شهید_علی_عربی
🍃🌺🍃🌺🍃
ڪنگره شـهـداے خوراسـگان
https://eitaa.com/shohada_khorasgan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#شوخی_با_فرمانده
#بیا_پاسدار_وظیفه_بشو
#شهید_حاج_عبدالله_نوریان
🔶 بهار سال ۱۳۶۴ بود مشغول ساختن زاغه مهمات #گردان_تخریب در کنار رودخانه کرخه بودیم.
برادر عبدالله کارها رو تقسیم کرده بود
و بچه ها تیم بندی شده بودند تا سوله ها درست بشه
شهید سید اسماعیل موسوی مسوول کندن چاه بود تا به آب برسه.
شهید اکبر عزیز زاده مسوول کارهای جوشکاری و اهنگری بود
شهید طحانی و تابش هم با به کارگیری شهید سعید صدیق عمله بنا بودن و کارها خیلی عالی جلو میرفت و #شهید_پوررازقی هم ناظر مذهبی و مسوول روحیه بود
سر ظهر بود و بچه ها جمع شده بودن برای نماز و نهار که برادر حاج عبدالله گفت : بچه ها میخواستم یه خبر بهتون بدم... همه فکر کردن ماموریتی در پیش است و حاجی میخواد خبرش رو بده.
اما با تبسمی خبر رو داد و گفت : راستش من امروز تعهد 5 ساله ام به #سپاه تموم میشه و توضیح داد که وقتی میخواستم عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشم از ما تعهد گرفتند که ۵ سال باید عضو باشید و امروز آخرین روز تعهدم به سپاه است.
برای جمع ما جالب بود این خبر و هر کس یه چیزی گفت و #شهید_اکبر_عزیز_زاده با خنده به برادر عبدالله کفت:
برادر عبدالله حالا که تعهدت به سپاه تموم شده برو تسویه حساب کن و بیا #پاسدار_وظیفه شو.(به اون هایی که توی سپاه خدمت سربازی رو میگذروندن میگفتن پاسدار وظیفه و اونایی که در ارتش مشغول خدمت بودن سرباز وظیفه بودن) با این شیرین کاری شهید عزیز زاده همه بلند خندیدن و شهید عبدالله به شوخی بهش گفت ای اوس اکبر شیله پیله دار...
سردار شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده تخریب و مهندسی رزمی لشگر۱۰ در ۴ اسفند سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید.
یاد همشون بخیر
همنشینی با امام حسین(ع) نوش جونشون
انشاءالله ما رو هم بطلبند.
(جعفرطهماسبی)
🍃🌺🍃🌺🍃
ڪنگره شـهـداے خوراسـگان
https://eitaa.com/shohada_khorasgan