مخصوص استوری
🌐گروه فرهنگی #شهیدحسن_باقری
#مسجدسلیمان
🆔 @shohada_masjedsoleiman
https://eitaa.com/shohada_masjedsoleiman
هدایت شده از مصطفی
🔴جهاد به سبک سیاوش
✅متولد #روستایی به نام #تل_بُزان(توبزون) از توابع شهرستان #مسجدسلیمان
✅ انسانی روشنفکر، متعهد مومن به انقلاب اسلامی، اهل مطالعه و دائما مشغول مباحثه و مناظره با گروهک ها در شهرستان
👈 معمولاً ایشان در #مسجد #بازار چشمه علی که آن زمان محل تجمع گروه های زیادی بود دیده میشد
با مخالفان، سوالات فلسفی سیاسی اجتماعی و اقتصادی خود را که می پرسیدند، #سیاوش با تسلط کامل به آنان پاسخ می داد(#جهادتبیین)
😔 و سرانجام این شهید در شهریور ۱۳۶۰ به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در شهرستان #مسجدسلیمان تشییع و در قبرستان #نفتون به خاک سپرده شد
#جهاد_تبیین
#شهید_سیاوش_عالیپور
کتاب: مسجد سلیمان پیشگام در دفاع مقدس
سید حیدر موسوی،انتشارات دلا
🌹گروه فرهنگی #شهید_حسن_باقری🌹
هدایت شده از حریم حیا
47.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گزارش تصویری از کارگاه آموزش
نویسندگی و تاریخ شفاهی
با حضور مسئول
مجموعه فرهنگی شهید زیوداری اندیمشک
و نویسنده کتاب "حوض خون"
#آرشیو_حریم_حیا
#حوض_خون
🌿💚 | http://Eitaa.com/harimhayaa
به مناسبت حماسه آزادی خرمشهر یادی کنیم از دوتن ازشهدای پایگاه حمزه سید الشهدا.
شهید حسن عزیزالهی و شهید عبدالحسین سلطانی.
از اولین شهدای پایگاه بودند.
حسن آدم با سواد، آگاه و اهل مطالعه بود. خیلی خوب و با منطق و مستند و مسلط باگروهک ها،در مدرسه و خیابان بحث میکرد.بقول آن روزها ایده ئولوگ
بچه حزب الهی هابود.
یادم یک شب در حین گشت دونفر در حال شعار نویسی و پخش اعلامیه گرفتیم.
آوردیم پایگاه.
چند ساعتی با آنها بحث کردیم.از نظر آگاهی وبحث کردند خیلی خوب مسلط آگاه و بروزبودند. مغلوب شدیم.
بچه ها نصف شب رفتند سراغ حسن.با آمدن حسن
ورق برگشت. مناظره شروع شد چنان شیرین و خوب و مسلط و باادب بحث کرد. که آن دو نفر منقلب شدند، نظرشون درباره خیلی از گفته هاشون تغییر کرد.
شب شیرین و به یادماندنی بود.
حسن روح بلندی داشت.
قبل از شهادتش برایم یک هدیه ای آورده بود.
شهید.حسن و عبدالحسین
روحشان شاد و یادشان گرامیباد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
غلامی خرداد 1401
هدایت شده از عبدالکریم طهماسبی
⏺ بهمناسبت ششمین سالگرد شهادت
⭕️ فراخوان مسابقهی دلنوشته
👈 «کَـلاٰمــیٖ بــا مُــرَبــّیٖ اَدَبْ»👉
توضیــح در تصویــر👆👆👆
🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 🎁
لطفاً اطلاعرسانی گستردهی ویژه
⏺ ورود به صفحهی ثبت دلنوشته ⏺
#فراخوان
#دلنوشته
#شهید_طهماسبی
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
#عارفان_مجاهد
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🆔 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
روز جمعه فرارسید ومن همچنان درفکر رزقی ازیار ناگهان،،همزمان بااقامه ی نماز درحالی که ذهنم درگیر بود تلفن همراهم زنگ خورد:الو:سلام،، صدایی اشنا درگوشم طنین انداز شددعوت شده ای از طرف شهید داریوش برای دست بوسی" مادرش " باخود گفتم بی تفاوت از کنار این رزق نگذر، زمان موعود فرارسید،،چیزی به قرارمان نمانده بود،،با چند تن از دوستان به همراه دخترزیبارویم،،مهمان مادری مهربان شدیم،،همین که اولین قدمم را درکوچه گذاشتم ،ناگهان روی دیوار خانه اش حک شده بود شهید داریوش اولین شهید انقلاب،قدم هایم را استوار کردم ودربهت عجیبی بودم که ناگهان خودم را روبه روی عکس، پراز صلابتش که درکنج خانه ی دنجشان جای خوش کرده بود دیدم ،باخود گفتم راز این چشمان پرصلابت راجویا میشوم ،درکنار مادر ارام گرفتیم مادر ی که گویا درابتدابه گفته ی دخترارشد میلی به صحبت نداشت،ناگهان،گل ازگلش شکفت وشروع بمرورخاطرات دردانه اش کرد که برای دخترانش این همکلامی خیلی خوشایند بود چرا که به گفته ی خودشان مادرشان تا ب الان باهرکس که به دیدارش امده بود میل سخنش نبود،،ولی
برایمان این چنین زیبا ازخاطرات فرزندش برایمان می،سرود
که داریوش من ازهمان کودکی بابقیه فرزندانم تقاوت داشت،،همیشه باصلابت ومحکم روی حرف وعقیده اش بود،،تمام پول توجیبی را جمع میکرد ،تا روزی نیازمند واقعی در را بکوبد ودودستی تقدیم میکرد
وزیباتر انجا بود که داریوش من دلبسته ی ب مال دنیا نبود زمانی که پدر لباس نوبرای پسر میخرید در داخل حیاط روی لبه ی حوض می نشست ولباس هایش را انقدر میشست و به زمین سایید تا برق تازگی از ظاهرشان پاک شود وبعد انها را میپوشید ،،
"مادر دلیل این کارش چه بود
مادر،باصدای بغض الود گفت: داریوش من میگفت وقتی،هم کلاسی های من لباس،شان کهنه و وصله دار هست ،،شرم میکنم انها مرا با لباس نو ببینند
مادر خاطره ای دیگر از فرزندت برایمان بگو
میگفت داریوش انقدر عاشق انقلاب بود وامامش بود که روزی به او گفتم مادر بیا وپسری کن،و ارام به درس ومشقت برس اینطور میتوانی بهتر خدمت به مملکت وامامت کنی،
برگشت گفت مادر اگر میخواهی من به مادری قبولت کنم یه کاری باید برایم بکنی
بگو جانم:
باید بر چهره امام بوسه بزنی چندبن بار بی محلی کردم اما وقتی ازخواسته اش پا پس نکشید دلش رانشکستم واین کار را کردم ان وقت دیدم گل از گلش شکفت...مختصری،ازروایت یک دیدار