eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
222 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨🌸🌸🌼🌸🌸✨✨ 🌹 وصیتنامه شهید شادگان(مهدی)اسماعیلی سراجی🌹 چه‌ خوش‌ است‌ دست‌ از جان‌ شستن‌ و دنیا را سه‌ طلاقه‌ دادن و از قید و بند و اسارت‌ حیات‌آزاد شدن‌؛ بدون‌ بیم‌ و امید علیه‌ ستمگران‌ جنگیدن‌؛ پرچم‌ حق‌ را در صحنه‌ خطر و مرگ‌ برافراشتن؛ به‌ همه‌ طاغوتها نه‌ گفتن‌، باسرور و فرور به‌ استقبال‌ شهادت‌ رفتن‌. جایی‌که‌ انسان‌ مصلحتی‌ ندارد، تا حقیقت‌ را برای‌ آن‌ فدا کند و دیگر این که از کسی‌ واهمه‌ نمی‌کند تا حق‌ را کتمان‌ نماید. آنجا حق‌ و عدل‌ همچون‌ خورشیدی‌ می‌تابد و همه‌ قدرتها و حتی‌ قداستها فرو می‌ریزد وهیچ‌کس‌ جز خدا فقط‌ سلطنت‌ نخواهد داشت‌. من‌ آزادی‌ را دوست‌ دارم‌ و از این که‌ در دوره‌های‌ سخت‌ حیات‌ آن‌ را تجربه‌ کردم‌،خوشحالم‌ و به‌ آن‌ اخلاص‌ و سبکی‌ و ایثار و لذت‌ روحی‌ و معراج‌ که‌ در آن‌ تجربه‌ها به‌ آدمی‌ دست‌ می‌دهد، حسرت‌ می‌خورم‌. خوش‌ دارم‌ کوله‌بار هستی‌ خود را که‌ از غم‌ و درد انباشته‌ است‌، بر دوش‌ بگیرم‌ و عصا زنان‌ به‌ سوی‌ صحرای‌ عدم‌ رهسپار شوم‌. خوش‌ دارم‌ از همه‌ چیز و همه‌ کس‌ و حتی‌ از نزدیکترین‌ اقوامم‌ ببُرم‌ و جز خدا انیسی‌ و همراهی‌ نداشته‌ باشم‌. خوش‌ دارم‌ که‌ درآخرین‌ لحظات‌ حیاتم‌ و در تمامی‌ دوران‌ زندگی‌ام‌، زمین‌ زیراندازم‌ و آسمان‌ بلند رواندازم‌ باشد و از همه‌ زندگی‌ و تعلقات‌ آن‌ آزادگردم‌. خوش‌ دارم‌ که‌ مجهول‌ و گمنام‌ به‌ سوی‌ زجردیدگان‌ دنیا بروم‌، در رنج‌ و شکنجه‌ و درد آنها شریک‌ باشم‌ و چون‌ سربازخاکی‌ در میان‌ برادران‌ انقلابی‌ام‌ در جبهه‌های‌ نبرد ایران‌ پیکار کنم‌ و در پیکار همگام‌ با برادران‌ مبارز فلسطینی‌ام‌ برای‌ رهایی‌ بیت‌المقدس‌ بجنگم‌ و در آنجا به‌ درجه‌ شهادت‌ نائل‌ آیم‌. خوش‌ دارم‌ پس‌ از شهادتم‌ دشمنانم‌ مرا بسوزانند و خاکسترم‌ را به‌ باد بسپارند تا حتی‌ قبری‌ را در زمین‌ اشغال‌ نکنم‌ و دوست‌ دارم‌ هیچ ‌کس‌ مرا نشناسد و هیچ‌کس‌ از غمها و دردهای‌ درونی‌ام‌ آگاه‌ نباشد و هیچ ‌کس‌ راز و نیاز شبانه‌ام‌ را نفهمد. ⬇️ 🌸
✨✨🌸🌸🌼🌸🌸✨✨ 🌹وصیتنامه شهید شادگان(مهدی)اسماعیلی سراجی🌹 در خاتمه‌ سخنی‌ نیز با امت‌ دارم:‌ اگر مزاری‌ داشتم‌ و بر آن‌ تجمع‌ کردند. عزیزان! دنیا ریشه‌ و اساس‌ گناه‌ است‌، دنیا رابشناسید و بعد داخل‌ آن‌ بشوید. آنان‌ که‌ دنیا را نشناخته‌اند و داخل‌ آن‌ شده‌اند، همانند معاویه‌ و عمروعاص‌ و عایشه‌ می‌باشند که‌ در امواج‌ خروشان‌ دریا از کشتی‌ نجات‌ استفاده‌ نکرده‌ و در آن‌ غرق شده‌اند. هان‌ ای‌ امت‌! همه‌اش‌ به‌ فکر دنیا و زراندوزی‌ نباشید و برای‌ آخرت‌ خود نیز توشه‌ای‌ بردارید؛ چون‌ خداوند قهار می‌فرماید: «جز این‌ نیست‌ که‌ این‌ دنیا بازی‌ و سرگرمی‌ و آرایش‌ و تفاخر بر یکدیگر و فزون‌ جویی‌ در دارایی‌ و فرزندان‌ بیش نیست، مانند بارانی‌ است‌ که‌ روییدنی های‌ آن‌ زارع‌ را به‌ تعجب‌ و خوش‌ آمدن ‌وا می‌دارد؛ ولی‌ در پس‌ آن‌ ضرر را نمی‌بینید. پس‌ پایمال‌ می‌شود و در عالم‌ دیگر سخت‌ شکنجه می‌شود و آمرزش‌ و خشنودی‌ از آن خداست‌. این گونه‌ زندگی‌ نیست‌ مگر فریب‌‌کاری. ای‌ مردم!‌ گول‌ این‌ تجملات‌ دنیا را نخورید؛ چون‌ علی‌ -علیه‌السلام- می‌فرماید: دنیا با زمین‌ افتادن ‌دیگران اعلام‌ کرده‌، هان‌ ای‌ مهدی‌ (شادگان‌)! فردا نوبت‌ توست‌، خود را آماده‌ کن‌؛ ولی‌ چون‌ من‌ غرق دنیا هستم‌ این‌ اخطار رانمی‌شنوم‌؛ چون‌ در دنیا غرق شده‌ام،‌ چشم‌ بصیرت‌ ندارم. پناه‌ به‌ کشتی‌ نجات‌ ببرم. ⬇️‌ 🌸
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
🔴 / 🔔 زنگ خانه به صدا در آمد خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف‌اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.  🔹 حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه‌دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه‌ات را می آوردم.😍 با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینم‌تان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.  🔹 سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟ چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش. 😢❤️ 🔹 پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای‌مان تعجب داشت که این‌قدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.  🔹 وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند... سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.  😍 برایتان هدیه آوردم... ✅ ... دلمان برای هایت تنگ است 😔💔 🆔 @shohada_tmersad313
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
🔴 » 🎁 برایتان هدیه آوردم قبل از اینکه ما بخواهیم گفتند برایتان انگشتر همه هدیه آوردم. به آقایی که همراهش بود اشاره کرد که جعبه انگشتر را بیاور. به همه یک انگشتر هدیه داد. نوبت من که شد یک انگشتر داد بعد گفت: نه، نه، این خوب نشد می خواهم یکی دیگر بدهم. گفتم: ممنون همین برای من کافی است گفت نه؛ می‌خواهم یکی دیگر بدهم. انگشتر دیگری که واقعا زیباتر هم بود و اتفاقاً اندازه دستم بهم داد. انگشتر قبلی برایم بزرگ بود. انگشتر اول را پس دادم گفتند نه قسمت شما دوانگشتر بوده.  🔹 یک و ساعت و نیم حال و خوب تقریبا یک ساعت و نیم سردار سلیمانی منزل ما بود. یک ساعت و نیمی که حالمان خوب بود. در حالی که منزل هر شهید حدود یک ربع بیست دقیقه می‌مانند فکر می‌کنم علت طولانی‌تر شدن ملاقات ما حضور پدر و مادر شهید و کنار ما بود و اینکه من ازدواج مجدد کردم انگار صحبت بیشتر و تمایل بیشتری داشت خانه ما بماند. 🔹 حادثه تروریستی در بغداد به من چه ارتباطی دارد؟ من شب ها موقع خواب گوشی‌ام را خاموش می‌کنم. روز شهادت حاج قاسم صبح که از خواب بیدار شدم اول رفتم گوشی را روشن کردم دیدم چند تماس بی‌پاسخ داشتم. برایم خیلی عجیب بود که خدایا چه شده؟ سابقه نداشته صبح جمعه این همه کسی به من زنگ بزند. اینترنت را روشن نکردم اخبار را ببینم. رفتم سراغ بچه ها و ده دقیقه بعد آمدم دیدم دوباره گوشیم خاموش است. متوجه شدم همسرم دوباره خاموش کرده. می‌خواست متوجه نشوم. پرسیدم چرا گوشی من خاموش است؟ گفت ولش کن بگذار خاموش باشد این‌جوری بهتر است. گفتم نه می خواهم بدانم چرا اینقدر با گوشی من تماس گرفتند. گفت نمی دانم آخه خبرهایی شده انگار. در فرودگاه بغداد حادثه تروریستی رخ داده. شاید کسی می خواسته این را خبر بدهد. گفتم فرودگاه بغداد به من چه ربطی دارد. البته یک استرسی گرفتم اما هر چه فکر کردم دیدم خب به من چه ارتباطی می تواند داشته باشد؟ هی می پرسیدم از همسرم اما او نمی خواست مستقیم بگوید. گفتم بغداد چه ربطی به من دارد؟ گفت وقتی کسی به شما می گوید دخترم حتما این حادثه به شما هم ربط پیدا می کند. این را که گفت متوجه شدم اتفاقی برای سردار افتاده. پاهایم سست شد و نشستم سرم را گذاشتم روی میز. بدنم می لرزید.  دلمان برای هایت تنگ است 😔💔 🆔 @shohada_tmersad313
🔺🔹🔹🔺 🔻 (این داستان👈اولین پله های تنهایی) ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ـــــ.ـــــ.ـــــ 🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕 همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥 دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷 مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون ☹️ ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟 اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫 توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰 چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭 بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊 . دارد...🍃 🆔 @shohada_tmersad313