#شهید_نوشت✒️✨
🍁میگفت:#حضرت_آقا یا نماینده ایشان امر کنند که برو رفتگر محله باش نظام به جارو کردن خیابان نیاز دارد من میروم. مطیع امر #ولایت بود.
#شیر_سامرا🍂
#شهید_مهدی_نوروزی
🆔 @shohada_tmersad313
#رهبرانه
ما عشــق شـهادتیم💚
و این باور ماستـ☝️🏻
سربند *|حسـینابنعلی|*
بر سر ماستـ❤️
یک جملهی ما
امید دشمن را برد😏
#سیدعلیخامنهای
رهبر ماست
#حضرت_آقا❤️
#روحےلڪالفداء😌
🕊🆔 @shohada_tmersad313
🌹 #امام_خامنه_ای : گاهی #شهید_شدن آسان تر از زنده ماندن است.
حقّا که چنین است.
این نکته را اهل معنا و حکمت و دقت خوب درک میکنند .
گاهی #زنده_ماندن و زیستن و تلاش کردن در یک محیط، به مراتب مشکل تر از کشته شدن و شهید شدن و به لقای خدا پیوستن است ۷۵/۳/۲۰
#شهادت
#حضرت_آقا
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
حاج حسین یکتا: وقتی حرفهای #حضرت_آقا رو رصد میکنیم، میبینیم داره بر اساس نیاز_جامعه و وضعیت_جامعه حرف میزنه 👌ولی ما داریم با حالِ خودمون، نَفسِ خودمون، کِیفِ خودمون، کوکِ خودمون، سایت خودمون، دهنسرویسی همدیگه از همدیگهمون، حالگیری از همدیگهمون، برند و تابلو و نام و آرم خودمون حرف میزنیم😔، کاری به حرف #آقا نداریم که! آقا یه طرف میره، ما هم یه طرف... .ما باید برگردیم تو #مردم.✅
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🔰 هر مسجد یک پایگاه قرآنی شود/ جوانهایمان باید وارد عرصه قرآنخوانی بشوند
🔺رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم:
🔹در زمینه فعالیتهای قرآنی خب کارهای خیلی خوبی شده لکن کافی نیست اینها. ما به تلاشهای بیشتری احتیاج داریم. یکی از پیشنهادهایی که به ما شد و کار درستی است من مطرح میکنم -شماها هرکدام که میتوانید انجام بدهید- این است که مساجد یک محل، حالا مثلاً در تهران مساجد، فلان بخش از تهران که حالا سه تا چهار تا پنج تا مسجد است، هرکدام از اینها یک پایگاه قرآنی باشند و باهم ارتباط داشته باشند. اینها بروند به مهمانی آنها، آنها بیایند به جلسه اینها، با هم مسابقه بدهند. این غیر از این مسابقات رایجی است که اوقاف و دیگران راه میاندازند یک چنین کارهایی انجام بگیرد این بهترین مشوق است برای این که جوانها و نوجوانها وارد وادی قرآنخوانی بشوند. ما به این احتیاج داریم.
🔹 ما جوانهایمان باید وارد عرصه قرآنخوانی بشوند و به خصوص حفظ قرآن که ما خب حافظ زیاد احتیاج داریم که من چند سال پیش هم عرض کردم تلاشهایی هم شده منتها هنوز خیلی فاصله داریم تا آنجا. اگر بخواهید آن ده میلیون را تأمین بکنید راهش این است که نوجوانهای ما وارد وادی قرآن بشوند. نوجوان که وارد شد حفظ آسان میشود. راهش هم این است که در مساجد این کار اتفاق بیفتد هر مسجدی بشود یک پایگاه قرآنی. ۱۴۰۱/۱/۱۴
🌙 #بهار_قرآن
بدون مراقبه، حال معنوی انسان
پایدار نخواهد بود .
#حضرت_آقا | #بهار_قرآن
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید ما مولای دعا کن برای ما...
#حجاب
#امام_زمان
#حضرت_آقا
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌹🕊🌷🕊🌹
#همسرانه
#شهید_مدافع_حرم
#مسلم_خیزاب
#آقا_مسلم علاقه بسیاری به رهبر انقلاب داشتن و قبل از #شهادتشون به من سفارش کرده بودند: « اگر من #شهید شدم و از شما پرسیدن چه چیزی میخواهید، بگو دیدار #حضرت_آقا ».
ایشان بارها تأکید کرده بودن « اگر من در مسیر سپاه نبودم نمیتوانستم به چنین درکی از #ولایت برسم »
#آقا_مسلم هر شب صد آیه از قرآن را در خانه تلاوت میکرد و میگفت که میخوام نور بشه به در و دیوار خانه بتابه برای زمانهایی که من نیستم، تا از شما مراقبت کند.
زندگی من و #آقا_مسلم سرشار از آرامش و امنیت بود، هرگز بین ما بحثی پیش نیامد. #آقا_مسلم معتقد بود که زن از ارزش و جایگاه بسیار بالایی برخوردار است. من و #همسرم در کنار هم یک "ما" کامل بودیم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
📜#بــرگــے_از_خــاطــرات_افــلاڪـیان
#روح الله خدمت #حضرت_آقا رفته بود.
#آقا ❤️ به او فرموده بود:چه قد رعنایی داری!...
بچه کجا هستی؟
پسرم هم گفته بود بچه #آمل هستم.
#حضرت_آقا❤️ به سر پسر شهیدم دست می کشند و به #روح الله می گویند:
#دانه_بلند_مازندران😍💔
📎به روایت مادرشهید
#شهید_روح_الله_سلطانے🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
💠کرامت شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم🥀 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم.
❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶♂
❣✨همون شب به #خوابـم آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام #همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید.
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم #هدیه_حضرت_آقا💝
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که #حضرت_آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم.
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🆔 @shohada_tmersad313