#سردار_دلها
من نــہ آنــم ڪــہ تـوان ڪــرد فراموش
تو را... ❤️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مشکل مالی
♦️کلیپ #روایت_سلیمانی برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج #قاسم_سلیمانی هست
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
بین پنچ نفر از سربازها با همدیگه درگیری شدید لفظی وبحث و بی احترامی شد و هیچکدوم کوتاه نمیومدن....
جلورفتم گفتم:برید سرکارتون ؛خجالت بکش؛ این چ طرز حرف زدنه...
یه باره شهیدحاج حسین ازدرب حسینیه اومد بیرون تا این صحنه را دید گفت:اقایون من یه سوال دارم هرکس جواب بده تشویقی میدمش...
سربازها صداشون قطع شد تک تک سلام کردن واحترام نظامی...
گفت: آیه شریفه"ولاتنابزو بالالقاب...." کدوم سوره اس ومعنیش چیه!!!؟؟؟
همه ساکت بودند؛ یکیشن گفت..ببخشید جناب سرهنگ...وزد زیرگریه...یکی دیگه به لهجه مشهدی گفت اهان مو مودونم فهمیدوم؛
معنی آیه را گفت...بقیه شروع کردند از همدیگه عذرخواهی و اینکه اشتباه کردیم...ومنم حیرون که روش امر به معروف چقدر فرق داره و من کجا و اون کجا....صدازد دعام کنید ورفت....فرداش هم همشون را نفری دو روز مرخصی تشویقی داد..
🌷سردار شهید مدافع حرم حاج #حسین_رضایی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 دلا امشب سفر دارم ...
تصاویری از عاشقانه های #سردار_دلها در حرم حضرت زینب سلام الله علیها
#پیشنهاد_دانلود
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
امروز از خــــــــــدا میخوایم!
✨🌙بیداری برای درک برکات سحرها
✨نورانی شدن دل به نور سحرها
✨بهره مندی تمام اعضا و جوارح از آثار این روز
﹏﹏🌹🍃﹏﹏﹏﹏﹏
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷چفیه یعنی باز گمنامی شهید
🌷از شهیدستان گمنامی رسید
🌷گرچه نامش از زبانها دور بود
🌷استخوان پیکرش پر نور بود
🌷چفیه را سنگر نشینان دیده اند
🌷چفیه را گلها به خود پیچیده اند
🌷چفیه امضای گل آلاله هاست
🌷چفیه تنها یادگار لاله هاست
🌷چفیه رو انداز گلها بوده است
🌷طایر پرواز دلها بوده است
🌷چفیه تار و پود اشکی بی ریاست
🌷مرهم زخمان شیر کربلاست
🌷چفیه را زهرا(س)به گلها هدیه کرد
🌷چفیه را اشک شهیدان چفیه کرد
🌷چفیه ها بوی شهادت می دهند
🌷بوی دوران شرافت می دهند
🌷چفیه یعنی باز گمنامی شهید
🌷با هزاران ناز عطرش می رسید
🌷عطر گمنام عطر یاس ساقی است
🌷چفیه هم مانند چادر خاکی است
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
4_5972047661677674929.mp3
6.34M
🎧با حال خوب گوش کنید ...
🍁من از گناه خسته ام 😔
🌼دنبال #شهادتم ولی عرضه ندارم
🎤 سید رضا #نریمانی
#التماس_دعای_شهادت
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313